پاورپوینت کامل داستان; همه زده‌اند تو جاده‌ی خاکی ۳۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; همه زده‌اند تو جاده‌ی خاکی ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; همه زده‌اند تو جاده‌ی خاکی ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; همه زده‌اند تو جاده‌ی خاکی ۳۷ اسلاید در PowerPoint :

>

شب است. صدای خروپف می‌آید. دلم می‌خواست این‌قدر درد نداشتم و فکر می‌کردم که شب تابستان چه‌قدر شاعرانه است با صدای چک چک آب و تیک تیک ساعت؛ مثل انشای اِلی سر کلاس؛ اما این‌قدر درد نزدیک گردنم می‌پیچد که قلبم هی فشرده و فشرده‌تر می‌شود. الآن است که قلبم از دهانم بیاید بیرون.

صداهای در حال حاضر فقط خروپف است. بابا انواع صداها را درمی‌آورد؛ از جیک جیک گرفته تا پت پت ماشین و غرش آسمان ابری. خروپف مریم‌جان مثل غرزدنش مفهومی ا‌ست. فقط بابا می‌تواند آن را بفهمد و بس. خروپف شهریار هم مثل باباست؛ اما آرام‌تر. نادر آرام خوابیده است. فکر کنم انتظار دارد من برایش صدای خروپف دربیاورم.

مامان چه جوری خروپف می‌کند؟ فکر کنم کلاسیک. چه‌قدر دلم برایش تنگ شده است. چرا هر وقت که او را می‌خواهم نیست. مثل مشترک مورد نظر است، یا مثل کوچه‌های خاکی، که الآن دیگر خیلی کم‌اند. خدا را شکر که هنوز خیابان‌های خاکی داریم. اگر نبود، فکر کنم ما، یا یکی از ما می‌مردیم.

راستی چرا کوچه‌ی مامان هنوز خاکی است؟ چرا شهرداری یا اهالی محل آن را شوسه نمی‌کنند؟ شهرداری این همه پل می‌سازد و خیابان شوسه می‌کند. فقط یک کوچه‌ی تنها، آن هم یک طرف اتوبان بسیار بزرگ و معروف افتاده است که نه پل عابر دارد و نه شوسه شده است.

دلم می‌خواهد دراز بکشم؛ اما نمی‌توانم. حس می‌کنم استخوان‌های دستم از بالا تا پایین از هم باز می‌شود و درد بیش‌تر می‌پیچد. نشسته چرت می‌زنم. ماشینی به ماشین ما نزدیک می‌شود. درد آن‌قدر شدید است که هی از خواب می‌پرم. آن موقع چه گفتیم؟ من داد زدم: «مامان…» اِلی جیغ کشید: «مامان…» مهسا هم فریاد زد: «مامان…» بعد ماشین برای آن که به ماشین روبه‌رویی نخورد پیچید توی پیاده‌روی پهن خاکی.

راستی چرا راه‌های خاکی این قدر مهم‌اند؟ چرا آن‌جا خاکی بود؟ انگار بنایی داشتند! نفهمیدم آن را موزاییک می‌کردند یا آسفالت؟ که همان شوسه است.

ماشین ما چپ کرد. یکهو دیدیم که کله‌ی‌مان چسبیده است به سقف. روی سرمان نشسته‌ایم و از پنجره‌ی کوچک ماشین آسمان را نگاه می‌کنیم. شنیدیم: «راننده گفت بدبخت شدم…» سر راننده پیچید طرف ما و گفت: «خانم‌ها سالمید؟» فکر کردم اگر واقعاً راننده‌‌ای، الآن ماشین را بران.

اِلی زد زیر گریه. فکر کردم: «شده‌ایم شبیه یکی از داستان‌های اریش کستنر. فکر کنم مردم شیلدا…» من دست و پایم را امتحان کردم. مهسا گفت: «به مامانم زنگ می‌زنم تا بیاید…» موبایلش را درآورد.

راننده گفت: «خانم‌ها سالمید؟» و خودش را از پنجره کشید بیرون. من هم همان‌جور که کله‌ام به سقف چسبیده بود راننده را نگاه کردم. کله‌ی طاسش رو به آسمان بود و کله‌ی پرموی ما چسبیده بود به سقف ماشین. یک لحظه حس کردم آدم‌هایی که کله‌ی‌شان روبه‌روی آسمان باشد ـ حالا بی‌مو، کم‌مو، پرمو – چه‌قدر خوش‌بخت‌اند.

شیشه‌ی پنجره را باز کردم و خودم را کشیدم بیرون. ماشین را که دیدم تازه دست و پایم شروع کرد به ترسیدن و لرزیدن. اِلی هم خودش را کشید بیرون. گریه‌اش شدیدتر شد. گفتم: «ناراحت نباش! فقط فکر کنم از مردم شیلدا هم بدتر شده‌ایم…» شنیدم: «اَه، چرا چرت و پرت می‌گویی؟ مردم شیلا یعنی چی؟…»

مهسا همان‌جور کله چسبیده به سقف شماره می‌گرفت. گفتم: «انگار خوش گذشته!… بفرما بیرون در خدمت باشیم…»

گفتم: «شیشه‌ی پنجره‌ات را باز کن حداقل توی این اتفاق میمون نفس عمیق بکش…» بعد داد زدم: «اول خودت را بیرون بکش. بعد شماره بگیر…» اما نه پنجره‌اش را باز می‌کرد و نه بیرون می‌آمد.‌

از پنجره رفتم تو و او را کشیدم بیرون؛ اما مگر ممکن بود! از بس که تپل بود گیر کرده بود. صدای جِر خوردن سرشانه‌ی لباس مهسا آمد. داد زد: «وای پیراهنم مارک‌دار بود!» او را کشیدم جلو؛ اما تنش لای پنجره گیر کرده بود. خودش را تکان نمی‌داد. گفتم: «اول دستت را بیرون بیاور…» دستش با موبایلش از پنجره بیرون آمد. صدای موبایل می‌آمد: «مشترک مورد نظر در دسترس نیست. لطفاً بعداً شماره‌گیری نمایید.» او را به نوبت از این طرف و آن طرفش کشیدم بیرون.

راننده گفت: «خانم‌ها سالمید؟»

صدای اِلی ‌آمد. گفت: «حالا ماشین مثل فیلم‌های جیمز باند منفجر نشود. زود باش لیلی… الآن است که منفجر شود. یادت نیست چند روز پیش فیلم چند دقیقه مانده به آخر پاییز را دیدیم.»

یهو مهسا آمد بیرون، دوید و دورتر از ما ایستاد.

راننده گفت: «نترسید، دیگر منفجر نمی‌شود.»

مهسا نزدیک ما ایستاد.

هر سه نفر خودمان را معاینه کردیم. الی و مهسا چیزی نگفتند؛ اما من دست چپم درد می‌کرد. راننده وقتی می‌پیچید شانه‌ام هی به دستگیره می‌خورد. همه‌ی سرنشینان ماشینی که نزدیک بود با ماشین ما تصادف کند آمده بودند و ما را نگاه می‌کردند. راننده‌اش هی نزدیک و نزدیک‌تر به راننده‌ی ما می‌شد. یکهو یقه‌اش را گرفت و گفت: «مردیکه این چه طرز رانندگی کردن است؟ باید خسارت بدهی؟»

راننده‌ی ما خودش را عقب کشید و گفت: «الآن افسر سر می‌رسد. نه تو در می‌روی و نه من…»

شنیدیم: «گفته باشم در هر صورت من خسارت نمی‌دهم…»

خانمی که ما را بِرّوبِرّ نگاه می‌کرد گفت: «معلوم نیست چه دعای خیری پشت سرتان است که سالمید! انگار خدا مامان‌های‌تان را خیلی دوست دارد.»

گفتم: «دستم خیلی درد می‌کند. فکر کنم شکسته است!»

راننده گفت: «دخترم زدی تو جاده‌ی خاکی!»

خانم گفت: «اگر شکسته بود، که الآن از درد داد می‌زدی! فکر می‌کنی همین جور می‌ایستادی و می‌گفتی درد می‌کند…»

***

الآن دلم می‌خواهد از درد داد بزنم. از درد خیس عرق شده‌ام. می‌روم توی حیاط. هیچ نسیمی نمی‌وزد. پس این شاعرها درباره‌ی کدام نسیم شبانه شعر می‌‌گویند؟ می‌نشینم روی زمین. داغ است. دیوار سیمانی پشت سرم هم داغ داغ است. برعکس امروز صبح، آسمان بالای

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.