پاورپوینت کامل داستان; فقط یک چیز غیرطبیعی ۱۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; فقط یک چیز غیرطبیعی ۱۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; فقط یک چیز غیرطبیعی ۱۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; فقط یک چیز غیرطبیعی ۱۹ اسلاید در PowerPoint :

>

کنار دسته‌های گل یک چیز غیرطبیعی بود. یه چیزی که مثل همون گل‌ها بود؛ اما روح و جان داشت یک گلدان گل رز. دیشب در جشن عروسی دایی‌ام بود که با این صحنه روبه‌رو شدم. همکار و دوست صمیمی دایی‌ام با همین گلدان به خانه‌ی ما آمد و بعد خُب من چه کار کردم، فقط خندیدم. خوبی‌اش آن بود که من در آن وَرِ حیاط و لای رفقا بودم و خنده‌ام مورد توجه شخص خاصی قرار نگرفت؛ اما صحنه‌ی دیدار آقای داماد و دوست خیلی نزدیک مثل صحنه‌ی رفتار من و مرتضی نبود. اول که وارد شد، با آن دسته‌گلش مایه‌ی مباهات شادی جمع ما شد و بعد که دایی‌ام را دید، دست دراز کرد و با او دست داد و هم‌دیگر را در آغوش گرفتند. در نظرم این صحنه نیم ساعتی طول نکشید و خب داشت باهاش شوخی می‌کرد. مثل من که گاهی وقت‌ها به تو می‌گویم… و آن وقت بود که حرفش را خورد و نگاهش را دوباره به صحنه‌ی دیدار چرخاند. من به موتور پدرم تکیه داده بودم. مرتضی درِ گوشم گفت: «به نظرت این آقای صدرا غیرطبیعی نیست؟»

– چرا، خیلی…

و دیگر نه او سؤالی پرسید و نه من حرف زدم؛ چون صحنه‌ی روبه‌رو بدجور ما را جذب خود کرده بود. این بار دایی کار غیرمتعارف کرد. گلدان به آن بزرگی را به طرف صورت خود برد و گل را بویید.

دایی با آقای صدرا خوش و بش‌‎کنان به سمت پله‌ها می‌رفت. سر خم کردم و از زیر شاخه‌ی درخت توت، رفتن آن‌ها را به داخل خانه دیدم. کنار در که رسید به آرامی ایستاد، نایلون سیاهی را از جیب کت اتوکرده‌اش بیرون کشید، کفش‌هایش را درون آن گذاشت و بعد سر آن را هم گره زد. منتظر بودم برود که دیدم آن پاکت سیاه را هم زیر کولرمان جاسازی کرد. به مرتضی بازو زدم و گفتم: «هی ببین! انگار جزء گروه‌های جاسوسیه، جاسازی‌اش که خیلی خوبه.»

مرتضی دهان خود را کج کرد. گفت: «خب… من هم همیشه این کار را انجام می‌دهم. از وقتی که آن روز با پاهای برهنه از مسجد تا به خانه را پیاده طی کردم دیگر جاسازی‌ام خوبِ خوب شده. آدم که نباید همه‌اش چندبار از یه سوراخ گزیده بشه تا بفهمه اوضاع دست کیه؟» طوری خود را از کشاندگی درآوردم و نگاهش کردم که خود را به دیدن اطراف مشغول کرد. آهای آقای صدراخان فتحی خبرت رسیده بود؛ اما خودت را ندیده بودم؛ و بلند شدم و مصمم به طرف ایوان حرکت کردم. مرتضی گفت: «کجا؟»

– به دیدن آقای داماد و دوست جوان‌شان.

مرتضی حالت گریه به چهره‌ی خود داد و از تکیه به موتور کمر راست کرد و به دنبالم راه افتاد؛ اما بعد از مدتی فهمیدم که خبر آقای صدرا به همه رسیده و ویزیت‌شان به من نمی‌رسد. همان‌جا دم در کز کردم و دوزانو نشستم. یک پیرمرد این طرفم و یکی دیگر آن طرفم نشسته بود: «اِ، آقاجون شمایید؟» و دندان‌هایم را هویدا کردم. پدر به چشم‌هایم زل زد و گفت: «حالا من پیرمردم، آره؟» آب دهانم را قورت دادم. انگار دوباره داشتم با خودم بلند بلند حرف می‌زدم. دایی مثل بچه‌های مظلوم روی صندلی نشسته بود؛ اما بگذار ببینم، من نمی‌دانستم که شابالای ایشان

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.