پاورپوینت کامل داستان; حیاط خانهی ما ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; حیاط خانهی ما ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; حیاط خانهی ما ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; حیاط خانهی ما ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
حیاط خانهی ما روزها یک وجب جا داشت برای مادرم تا رختهای خود، شوهر و پنج بچهی قد و نیمقدش را بشوید و روی بند پهن کند. حیاط کوچک بود؛ با مستراحی در یک گوشه. کنار مستراح شیر آب بود و دهانهی چاهک زیر آن. نه حوض داشتیم و نه باغچه. کاشیهای کف حیاط ترک خورده بودند. از ترک کاشیها و از فاصلهی نفرتانگیز آنها، گاه برگ و بوتهای میرویید که مادرم با عصبانیت میکند و دور میانداخت. حیاط هیچ نداشت، غیر از شیر آب و کاشیهای ترکخورده و مادرم، که رختها را میشست.
روزهای زمستان، مادرم لباسهای من و چهار بچهی دیگرش را توی حیاط میشست. تمام آن لحظهها، من، خواهر و برادرهایم، اگر مدرسه نرفته بودیم، توی اتاق درس میخواندیم؛ و اگر درس نداشتیم، به سر و کول هم میپریدیم. گاهی از پنجرهی بخارگرفتهی اتاق، مادرم را میدیدم که زیر برف لباس میشوید و هر چند یک بار دستانش را به دهان میبرد و هو میکند. آن زمانها نمیدانم چرا دلم برای مادرم نمیسوخت!
حیاط خانهیمان چهارده چشمه داشت که از کوههای بلند و مرتفع سرازیر میشدند. شبها، از اتاق که خارج میشدم، تا به مستراح برسم، سرود میخواندم و زیر نور ماه از کنار چشمهها رد میشدم. از دامنهی کوهها عبور میکردم. سایههای بزرگ درختان را، افتاده بر سنگهای سیاه تماشا میکردم. چشمهها از آب پر بودند و در سرمای سخت زمستان یخ نمیزدند؛ اما فردا صبح لباسهای خیسمان، که عصر روز قبل مادر شسته بود، روی بند رخت یخ میزد.
یک شب، یک شب سرد زمستان، از مستراح که برمیگشتم، وسط حیاط پروانهی درشتی دیدم. روی برفهای تازهباریده نشسته بود. خم شدم و نگاه کردم. بالهایش را آرام تکان میداد.
ـ سلام!
ـ من هم سلام!
فردای آن شب، ملاقات با پروانه در شب سرد زمستان را برای مادرم تعریف کردم. مادرم پشت و کف دستش را تف کرد و گفت: «زود باید بسمالله میگفتی؛ بلند باید میگفتی!»
و معلم مدرسهیمان، خانم فروغی گفت: «پروانه؟ زمستان!»
گفت و خندید. یادش نبود شاید، چند مدت قبل دربارهی پروانهها چه گفته بود.
ـ پروانهها پرواز میکنند و سنگها یهجا میمونن!
و ادامه داده بود: «پروانهها کوتاهترین عمر از دنیا رو دارن؛ ولی خوش به حالشون که میتونن پرواز کنن.»
جریان پروانه را به خیلیها گفتم؛
اما هیچ کس باور نکرد. فقط پروانه باور کرد خودش را. شبهای دیگر هم در سرمای حیاط به ملاقاتم آمد. اسمی هم برایش انتخاب کردم. خودش گفت…
یکی از شبها، پروانه در گوشم گفت: «از فردا تا میتونی مامانت رو بوس کن! نیگاش کن! خندیدنش رو توی یادت نگه دار! صدای نفس کشیدنش رو توی یادت نگه دار!»
خندیدم و فراموش کردم حرفش را. مدتی بعد مادرم مریض شد. مریض شد و مریض ماند. یک شب حالش بد بود. گفت: «دلم میخواد همه بیایین رو تخت من!»
تخت را بابا از سمساری خریده بود تا مادرم رویش بخوابد و رطوبت پکوپهلویش را داغون نکند. همه روی تختش نشستیم؛ همهی همه؛ بابا، من، خواهرها و برادرهایم.
– مامان این همه بچه داشت؟ به خاطر همین بچهها بود شاید که مریضتر از زنهای همسایه بود.
روی تخت که نشستیم، مادرم خندید؛ بعد از مدتها خندید. حالش خوب شده بود انگار! مرا بغل کرد و بین خودش و بابا خواباند. کوچکترین بچهی خانواده بودم و کوچکترین بچه شاید حق داشت در بهترین جای تخت بخوابد! آنجا که خوابیدم، برای اولین بار بوی بدن بابا و مامان را یکجا حس کردم. خواهرم سمت راست مادرم بود. رو به مادر برگشته و او را بغل کرده بود. دستش از روی شکم مامان، سمت من دراز شده بود. انگشتانش را با نوک انگشتانم لمس کردم. دستم را توی دستش گرفت.
خیلی وقت بود این کار را نمیکرد. بزرگ و خانم شده بود. دستانش از زور ظرف شستن و در روزهای برفی بدون دستکش به مدرسه رفتن، ترکترک شده بود؛ اما همین دستهای ترکترک را مثل دستهای یک ملکه نگهداری میکرد.
بابا لالهی گوشم را لای دندانهایش فشار داد…
داد کشیدم و بلند خندیدم. مادرم هم خندید؛ بابا هم، و خواهرها و برادرهایم. بس که خندیدیم آن شب…، و به خیلی چیزها خندیدیم، تخت مادرم به حرکت درآمد. بال درآورده بود انگار! پرواز کرد و رفت نزدیک سقف. فکر کردم به سقف میخورد؛ اما به راحتی از سقف گذشت. رفت توی آسمانها. همه خوشحال بودیم. مادرم، بعد از مدتها، دیگر ناله نمیکرد و نمیگفت: «درد دارم!»
تخت مادرم توی آسمانها اینطرف و آنطرف رفت. گشت همه جا را. نصف شب بود که دیدم برادرها و خواهرهایم یکییکی به خواب میروند.
مادرم آن شب ناله نمیکرد و انگار خوابش هم نمیآمد. شبهای قبل میدیدم یکسر ناله میکند و بین نالهها خوابش میبرد و توی خواب باز هم ناله میکند و بین نالهها از خواب بیدار میشود و انگار نه انگار که خوابش برده بود!
روی ابری بودیم و از سوراخ سمبههایش چراغهای شهر را میدیدیم. مادرم با لذت اطراف را نگاه میکرد. بابا پرسید: «برگردیم؟»
مادرم گفت: «بذار کمی بگردیم. دلم برای آسمون خیلی تنگ شده!»
چشمم سنگین شد. شایلا آمد و دور سرم شروع به چرخیدن کرد.
– مامان چرا مثل هر شبش نیست که دوست داشت زود بخوابه و دوست داشت صدایی نباشه و دوست نداشت از جاش بلند بشه؟ الآن چه عجب دوست داره باز هم بگرده و همهی آسمون رو میخواد خوب تماشا کنه؟
تخت مادرم باز هم بالاتر رفت. حالا چراغهای شهر دیده نمیشدند. بابا خمیازه میکشید. مادرم گفت: «حیف از آسمون به این قشنگی نیست که با خمیازهات خرابش میکنی!»
بابا چیزی نگفت. گمانم خوابش برده بود. مادرم هنوز بیدار بود.
شبهای قبل، هر وقت مادرم خوابش میبرد، بابا هنوز بیدار بود. انگشت روی لبهایش میگذاشت و…
دوست داشت صدایی نباشد تا مادرم راحت بخوابد؛ اما اتاق هرگز ساکت نمیشد. همه هم که ساکت میشدیم، نالههای مادر اتاق را پر میکرد، که توی خواب از لای لبهای نیم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 