پاورپوینت کامل داستان; آقای دکتر ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; آقای دکتر ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; آقای دکتر ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; آقای دکتر ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

حوزه‌ی امتحانی، فاصله‌ی زیادی از خانه داشت و باید صبح، زودتر از بقیه بیرون می‌رفتم. موهایم را جلو آینه‌ی تنها اتاق خانه‌ی‌مان شانه می‌کردم. وسایلم را برداشته بودم و فقط مانده بود کفش‌هایم را جلو در بپوشم و بروم.

سفره‌ی صبحانه پهن بود. مادر یک بشقاب روی خرما و پنیر گذاشته بود که گردوخاک و پشه روی‌شان ننشیند و گوشه‌ی سفره را روی نان‌های لواش داخل سفره کشیده بود که خشک نشوند. هنوز سروصدای مهمان‌های دیشب دکتر که از طبقه‌ی بالا می‌آمد، در گوشم بود. دکتر تازه‌به‌دوران‌رسیده و خانواده‌اش کاملاً روی اعصاب بودند. مادر مثل روزهای امتحانی کنارِ در، با قرآن و صدقه‌ای که رویش گذاشته بود، منتظر من بود. گفت: «مامان‌جان! بیا زودتر برو تا دیرت نشده . »

از اتاق بیرون آمدم و گفتم: «خداحافظ!» بابا در رختخواب نشسته بود و گفت: «خدا به همرات!»

آخرین امتحان بود. تا الآن همه‌ی امتحان‌ها خوب بود و این یکی هم باید خوب بشود؛ اما از این امتحان خیلی می‌ترسیدم. با معلمش میانه‌ی خوبی نداشتم. به خاطر همین، نتوانسته بودم در طول سال با درسش ارتباط خوبی برقرار کنم. سروصدای خانه‌ی دکتر و مهمان‌هایش هم شده بود قوزبالاقوز. حال و هوای تابستان نمی‌گذاشت که موقع خواندن آخرین امتحان تمرکز کنم. دکتر با یک آب و تابی کیف قهوه‌ای‌اش را به دست می‌گرفت. کت و شلواری که به رنگ سکنجبین بود به تن داشت و سلانه‌سلانه از پله‌ها پایین می‌رفت تا به ماشینش برسد و برود مطب. شایان‌جانش، زیادی قیافه‌ی ماشین‌شان را می‌گرفت. خودشان را می‌گرفتند که انگار از پنجره‌ی بالایی برج میلاد با مخ افتاده‌ بودند پایین! محل کار بابا نزدیک خانه بود. هر روز وسایلش را برمی‌داشت و همین چهارراه پایینی می‌ایستاد تا یک نفر بیاید سراغش. گفتم: «مگه پات درد نمی‌کنه که همین‌جوری وامیستی سر پا؟ مریخ‌پیما که قرار نیست بسازم.»

قرآن را بوسیدم و از زیر قرآن رد شدم. برگشتم و دوباره بوسیدمش و بعد هم مادر را. بابا لبخند زد. نگاهی به سقف انداخت و چیزی زمزمه کرد. دوباره خداحافظی کردم و از در بیرون رفتم. مامان زیر لب چیزی می‌خواند. جاکفشی را باز کردم. پیدایش نمی‌کردم. جایش همیشه طبقه‌ی پایینی بود. مامان ریزریز می‌خواند و سر و چشم تکان می‌داد و به من اشاره می‌کرد. من نشستم. از طبقه‌ی اول تا دوم و سوم، چهارم را هم گشتم. مامان زود ذکرش را تمام کرد و گفت: «بچه! چرا دور خودت می‌چرخی؟»

من هنوز باورم نمی‌شد. گفتم: «شما برداشتین؟» و بابا همان جا روی تشک گفت: «چی می‌خوای بابا؟» و من گفتم: «قلاب ماهی‌گیری! … کفشامو شما برداشتیییین؟»

مامان سرش را به جلو جاکفشی آورد و گفت: «آقاحاتم! شما کفشا رو برداشتی؟»

بابا گفت: «من که دیشب اول همه جلو تلویزیون خوابم برد.»

بلند شدم و روی پاگرد بالایی را ‌گشتم و گفتم: «نامرد همه رو برده… یه لنگ دمپایی هم نذاشته بی‌شرف!»

بابا گفت: «آخه مگه می‌شه پسر… تو ساختمون ما سابقه نداشته که…» و من با عصبانیت نشستم جلو در، چمباتمه زدم و دودستی روی سرم کوبیدم و گفتم: «حالا منِ بدبخت چی‌کار کنم؟ حتماً کار مهمونای دکتره.»

بابا با صدای کِلِه‌ی من از روی تشک بلند شد و گفت: «بذار ببینم چی شده؟»

– هیچی نشده باباجون. فقط من بیچاره شدم. ایشالا شهریور!

مامان گفت: «از اولم که اومدن تو این ساختمون، معلوم بود که یه آمپول‌زن بیش‌تر نیست.»

بابا کمی فکر کرد و گفت: «دست‌مزد دیروز دست‌نخورده مونده. یکم پس‌انداز هم هست. الآن با هم می‌ریم یه جفت کفش بخر که به امتحانت برسی. بعد من می‌دونمو این دکترِ قلابی.»

از جایم بلند شدم و در حالی که بابا و مامان در چارچوب در ایستاده بودند، پشت به آن‌ها گفتم: «بابا! یه حرفی می‌زنیا… آخه هفت صبح مغازه‌ی کدوم بی‌عقلی بازه. تو مدرسه خودم حساب شایانو می‌رسم.»

مامان گفت: «بذار دمپایی‌های تو حمومو واست بیارم.»

– با اون دمپایی قرمز؟ تازه لنگ راستی‌شم پاره شده.

– بذار برم از آقایدالله واست قرض بگیرم… یا نه… دکتر ملکی کفشاشون بهتره.

– وای مامان چه حرفی می‌زنیا! آقایدالله هم که مثل بابا یه کارگرِ بنده‌خدا! از کجا آورده… اصلاً حرف این شکسته‌بندو نزن که حوصله‌شو ندارم با اون سوسول‌مامانی که بزرگ کرده.

ناگهان صدایی از طبقه‌ی پایین آمد: «نرگس! تو کفشا رو بردی تو؟… نرگس!»

دستم را به نرده‌ی زنگ‌زده‌ی راه‌پله گرفتم و خم شدم تا ببینم چه خبر است.

در جواب صدای آقایدالله، از خانه‌ی‌شان صدا آمد: «به زور جای خودمون تو این لونه کفتر می‌شه…کفشا رو بیارم وَرِ دلم بذارم؟»

از بالای پله‌ها نگاه می‌کردم. آقایدالله و نرگس‌خانم هم روی کفش‌ها بحث می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.