پاورپوینت کامل داستان; قفس ۳۲ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; قفس ۳۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; قفس ۳۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; قفس ۳۲ اسلاید در PowerPoint :
>
شب به نیمه رسیده بود و نقاشی در حال کامل شدن. آخرین میلههای قفس داشت تکمیل میشد. نقاش، شیر و گربه را پشت میلههای قفس طراحی کرده بود. طرحهای نیمهتمام همه جای اتاق به چشم میخورد. نقاش، کش و قوسی به بدن خود داد و چشمهای قرمزش را مالید. همه چیز را همانطور که بود رها کرد رفت. در آخرین لحظه، برگشت و پنجره را باز کرد تا هوای دلانگیز بهار داخل اتاق جریان پیدا کند. اتاق در سکوت شبانه فرو رفته بود. گربه حوصلهاش سر رفت و میویی سر داد تا سر صحبت را با شیر باز کند. شیر که از شرایط موجود کفری بود فقط تهصدایی از خودش درآورد و گربه را سر جای خودش نشاند. گربه میوی ظریفی سر داد و گفت: «شیرجان چرا ترش میکنی؟ ما که به هر حال فامیل هستیم، توی این چند متر در چند متر هم گیر افتادیم. بیا با هم حرف بزنیم تا لااقل حوصلهمون سر نره.»
شیر با صدای چندرگهاش (انصافاً از دورگه خیلی خشنتر بود) گفت: «فسقلی چه نسبتی بین یک شیر و یک گربه وجود داره جز اینکه هر دو چهارپا هستیم؟ من با این هیکل و قدرت. تو با این هیکل و میوهای شرمآور و رقتانگیز.»
گربه جانب احتیاط را از دست نداد و کمی از شیر فاصله گرفت. او سرش را بالا گرفته بود و یالهایش را تکان میداد. گربه خودش را به دیوار قفس چسبانده بود و زیبایی و شکوه شیر را تحسین میکرد. بعد با لحن دوستانهای گفت: «شیرجان کمی کوتاه بیا. میدونم تو قدرت زیادی داری. میدونم سلطان بودن برازندهی توست. بیا کاری کن از این مخمصه بیرون بیایم. الآن هر دومون اینجا گرفتاریم.»
شیر با پرخاش غرشی کرد و گفت: «اگر هم تلاش کنم واسهی خودمه نه به خاطر تو.» گربه با لبخند گفت: «خیلی خب، اگر درِ قفس باز بشه هردومون فرار میکنیم.» و بعد انگار منظرهای را در دوردست میبیند:
– اونجا، کنار برکهی سرسبز، وسط جنگلهای ساکت و زیبا، سلطان جنگل، ای ای ی ی… بابا پیشی میگفت بیشههای منطقهی ما روزگاری پر از زرافه و گوزن بودن. حالا هم هستن. فقط کافیه تو اراده کنی.
شیر که جای زیادی برای تکان خوردن نداشت، بدنش را به میلهها کشید و صدایی از ته گلویش بیرون داد. گربه حس کرد شیر دارد به حرفهایش فکر میکند. خودش دست به کار شد و شروع کرد به کوبیدن.
شیر با تمسخر به او گفت: «خیلی تأثیرگذار بود، ادامه بده…»
گربه گفت: «من که عرض کردم خدمتت، خداییش تو عطسه بکنی منو باد برده، میخوای تو هم امتحانی کن ببین چی میشه؟ خودمم کمکت میکنم.»
شیر تکانی به خود داد، غرشی از ته دل کشید و خودش را به در و دیوار قفس کوبید. بارها و بارها، اما آب از آب تکان نخورد. قفس محکمتر از آن بود که فکرش را میکرد. نزدیکتر شد و نگاه دقیقتری به میلهها انداخت. نقاش آنها را با خودکار کشیده بود در حالی که جنس شیر از مداد طراحی بود. شیر عصبانی شد و محکمتر به میلهها فشار آورد. آن را گاز زد و با چنگ و دندان به آن حملهور شد. لحظههایی بعد هر دو ناامید ایستاده بودند و به میلهها نگاه میکردند. گربه گفت: «رفیق به نظرم حساتی گیر افتادیم. فکر کنم باید خودم تنهایی یه فکری واسه خودم بکنم.» شیر از بس به قفس کوبیده بود زبانش بیرون آمده بود و نفسنفس میزد. گوش گربه را گرفت، او را بین زمین و آسمان بلند کرد و گفت: «من با این هیکل و این قدرت نتوانستم میلهها را بشکنم، تو فسقلی چهطور میتونی به تنهایی از این دام فرار کنی؟»
گربه که حسابی ترسیده بود، گفت: «حق با توئه. حالا لطفاً منو بذار زمین!»
شیر گربه را زمین گذاشت، یک گوشه دراز کشید و استراحت کرد. گربه هم کنار او خوابید. صدای رعد و برق سکوت شب را میشکست. باد از پنجره به داخل اتاق آمد و ورقهای روی میز را به هم ریخت. گربه و شیر با کنجکاوی به صفحههایی که دور و برشان به هم ریخته بود، نگاه کردند. هر دو آیندهی خود را دیدند. نقاشیها نشان میداد که آنها قرار است به یک سیرک بروند. شیر خود را دید که دارد از حلقهی آتش میپرد. یالش کز خورده بود. مردی با شلاق او را وادار میکرد از یک چهارپایهی بزرگ بالا برود و روی یک قرقرهی مسخره تعادل خودش را حفظ کند. گربه که لباس پرزرق و برقی به تن داشت، روی یک طناب باریک راه میرفت. آنها قهرمان یک کتاب قصه شده بودند. شیر از این صحنه هیچ خوشش نیامد. بدتر از همه اینکه به او برخورده بود با گربه همکار بشود.
با غرور و تکبر گفت: «این نقاش بیتربیت چهطور جرأت کرده منو دلقک سیرک کنه؟»
گربه گفت: «زود باش پسرعمو؛ یه کاری کن. ما صفحهی اولیم. اگر فرار نکنیم تا ما رو به صحنهی سیرک نبرند ول کن نیستن. تازه اگر ما رو رنگ کنن ممکنه اونقدر خوشمون بیاد که دیگه نخوایم فرار کنیم. اگه هم بخوایم ممکنه روی کاغذ گلاسه چاپ و صحافی بشیم و وضعمون وخیم بشه.»
شیر نگاه پر از خشمی به گربه انداخت و گفت: «تو رو اول میخورم فسقلی. ولی اولش بگو ببینم تو اینا رو از کجا میدونی؟»
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 