پاورپوینت کامل داستان; جیکاجیک ۳۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; جیکاجیک ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; جیکاجیک ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; جیکاجیک ۳۰ اسلاید در PowerPoint :

>

میان آن همه دفتر رسید به دفتر من و ورق زد. قلبم مثل پتک شروع کرد به زدن. احساس کردم کلاس دارد نگاهم می‌کند: «کارت درآمد!»

«هی، وا بده! و این‌قدر من را بالا نفرست.»

«جیکاجیک» درست روی قلبم نشسته بود. زیپ جیبم را تا نیمه کشیدم بالا. زل زد بهم. انگشتم را روی لبم گذاشتم و بهش اخم کردم. شانه‌هایش را داد بالا: «از دست من کاری ساخته نیست.» و ولو شد. بال‌های کوچکش باز شدند، ولی تعادلش را حفظ کرد. چشم‌هایم را چپ کردم و زیپ را تا ته بستم. صدای خفه‌اش در گوشم نواخته شد: «هی، بهم هوا نمی‌رسد.»

دلم سوخت و یک کوچولو برایش راه باز کردم. با ترش‌رویی بالش را بالا آورد و نوکش را زیر بالش مالید.

تو کلاس ما فقط بیژن است که پرنده ندارد. عبدالرضا یک عالمه کبوتر بغ‌بغوی پرگوشت دارد. علیرضا یک خرگوش سفید پوزه‌قرمز دارد. شهاب پرنده‌ای دارد که اسمش را گذاشته حنجره طلایی!

جیکاجیک یک گنجشک دست‌آموز است که از وقتی پیدایش شد لانه‌اش شد جیب‌های من. پرنده‌ای طلایی است با راه‌های مشکی اطراف صورتش. خیلی کنجکاو و زبان‌باز است. ما با هم اوقات خوشی داریم و جایش در جیب من راحت است.

اوه!

سر آقای طهماسبی از پشت دفترهای ریاضی پیدا شد. انگشتش را جلوی صورتش تکان داد. چه بدبختی‌ام من!

پایم را آن‌ور نیمکت گذاشتم و یک‌وری ماندم. کنار من بیژن می‌نشیند. با آن کله‌ی گنده و موی مجعد، گونه‌های برجسته و عینک ذره‌بینی، شکل جغدی است که هوهو نمی‌کند.

بارها شنیدم: «از بیژن یاد بگیر! نمونه‌ی یک بچه‌محصل منظم و درس‌خوان!»

سرش را چرخاند طرفم و با تمسخر لبخند زد. جیکاجیک روی سینه‌ام ورجه‌ورجه می‌کرد. روی پاهای بی‌حسم جلو رفتم.

«وا نده! بار اولت نیست.»

تکیه‌کلامش بود و من خیلی خوشم می‌آمد. با این وجود وقتی پای ترس و لرز در میان باشد آن هم نمی‌تواند چندان روحیه‌ساز باشد. حالا همه‌ی نگاه‌ها به من بود.

«تو که جیگرش را نداری خوب درس‌هایت را بخوان.»

با عصبانیت آن یک ذره زیپ را هم کشیدم و خفه‌اش کردم.

با هر بدبختی بود خودم را به میز معلم رساندم. سرش را کرده بود توی دفترم و تکان می‌داد.

جیغ کشید: «منو آزاد کن!»

پا به پا شدم. گذاشتم کمی هوا بهش برسد. آقای طهماسبی از پشت عینک بزرگش جوری به من خیره شد که مهره‌های پشتم تیر کشید. اشاره کرد نزدیک‌تر بروم. وقتی نزدیک شدم گفت: «آقای کیانی، خجالت‌آور است که تو…» و نفسش را بیرون فرستاد. چه بوی بدی! دهانش بوی تخم‌مرغ گندیده می‌داد.

دماغم را جمع کردم و به خودم حالت بیزاری گرفتم. فکر کرد ترسیدم. تا لبه‌ی صندلی‌اش جلو آمد. فاصله‌اش با صورتم یک کف دست بود: «لازم است همان‌طور که پدر و مادرت نوشته‌اند، دست از بازیگوشی‌های بی‌حساب و کتابت برداری و یک خرده به وضعت سر و سامان بدهی.»

صدای جیکاجیک در سرم زنگ خورد: «می‌خواهی مرا بکشی؟»

سعی کردم بر خودم مسلط بمانم. جابه‌جا شدم و پشت کپه‌ی دفترها یک لحظه زیپ جیبم را بیش‌تر باز کردم. آقای طهماسبی با صدای خفه‌ای گفت: «بنا به خواسته‌ی والدینت اجازه نمی‌دهم کسی از قضیه بو ببرد!»

دوباره زنگی دیلانگ دیلانگ توی سرم به صدا درآمد. پدر و مادرم!

مِن و مِن کنان گفتم: «من معمولاً اجازه می‌دهم مادرم توی دفتر حسابم نکته‌هایی را به من یادآوری کند.»

ابروهایش بالا پریدند: «خوش‌حالم که این را می‌شنوم.» و دفترم را صاف جلوی چشم‌هایم گرفت. مادرم نوشته بود پسر سربه‌هوایی هستم و به تنها چیزی که اهمیت نمی‌دهم ریاضی است، به طرز باورنکردنی از آن بیزارم و بیش‌تر وقتم را با چیزهای بیهوده هدر می‌دهم و اگر به خودم باشد اصلاً سر درس ریاضی حاضر نمی‌شوم. و اضافه کرده بود هرجور آقای طهماسبی صلاح می‌داند تنبیهم کند.

صدای آقای طهماسبی در سرم پیچید: «خب، که گفتی می‌گذاری مادرت یا یک نفر دیگر یک صفحه از دفترت را کاملاً سیاه کنند.» و انگشتش را به زبان زد و روی صفحه‌ی دفتر گذاشت.

یک نفر دیگر؟!

امروز واقعاً روی دور بدشانسی بودم!

نگاهی مشکوک بهش انداختم. قیافه‌ی یک ژنرال پیروز جنگی را گرفته بود. روی پیشانی و صورتم قطره‌های ریز عرق نشسته بود. ادامه داد: «یعنی مسئله‌های ریاضی این‌قدر مشکل‌اند؟ مطمئناً، نه. در غیر این‌ صورت بیژن فرهادی هم از حل‌شان عاجز بود.»

لحظه‌ای برگشتم طرف بچه‌ها. همه‌ی نگاه‌ها آوار شده بود روی من و نیش بیژن تا بناگوشش باز بود. صدای پچ‌پچ یک‌نواختی در گوشم می‌پیچید. با بیچارگی سرم را تکان دادم: «بنابراین جواب مسئله‌ها را بلدی و همین الآن جواب‌ها را به من می‌دهی. امیدوارم لااقل یک سری از جواب‌هایت درست باشند.» بدجوری تو هچل افتادم. انتظار نداشتم مادر ضایعم کند. خوش‌بختانه جیکاجیک ساکت بود و صدایش درنمی‌آمد

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.