پاورپوینت کامل داستان; کتابچهی آرزوها ۴۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; کتابچهی آرزوها ۴۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; کتابچهی آرزوها ۴۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; کتابچهی آرزوها ۴۳ اسلاید در PowerPoint :
>
برای پارسا که کلاس سوم دبستان بود، هیچ چیز به اندازهی بازیهای کامپیوتری، هیجانانگیز نبود. از مدرسه که برمیگشت، کیف مدرسهاش را به گوشهای پرتاب میکرد و پشت کامپیوترش مینشست. بازی کامپیوتری «در جستوجوی دایناسورها» آنقدر او را هیجانزده میکرد که پاک فراموش میکرد، یک عالم تکالیف انجامنشده دارد.
از روی تپههای سرخ میپرید و به دل جنگل میزد. جنگل آتش میگرفت و دایناسورها نعره میکشیدند. دایناسورها را توی غارها پناه میداد و آتش را خاموش میکرد. خرگوشهای سفید را برای غذای دایناسورها به دام میانداخت. از لابهلای بوتهها، استخوانهای طلایی را ذخیره میکرد، امتیازش بالا میرفت و به مرحلهی بعدی میرسید؛ اما دفتر مشق و ریاضی و فارسی، دستنخورده و تمیز توی کیفش باقی میماندند و تا فردا صبح که به مدرسه میرفت، سراغی از آنها نمیگرفت. نمرههای کلاسیاش روز به روز افتضاحتر میشد.
آقای معلم، نمرههای او را با خودکار قرمز، گوشهی صفحهی دفتر مشقش مینوشت. او با رنگ قرمز خودکارش، به پارسا هشدار میداد که تا پایان این دورهی تحصیلی چند هفتهای بیشتر باقی نمانده است. پارسا در بازی «در جستوجوی دایناسورها» به مرحلهی ۷۵ رسیده بود؛ اما از اول دورهی تحصیلی، تقریباً هیچ چیزی یاد نگرفته بود.
چشمهایش که از خیره شدن به صفحهی کامپیوتر درد میگرفت، بلند میشد و به پارک روبهروی خانه میرفت. زمین فوتبال کوچکی وسط پارک بود که پارسا و دوستانش در آن گُلکوچیک بازی میکردند. بعد از آن نوبت تاب و سرسره بود. پارسا عاشق آویزان شدن از درخت بود؛ اما اصلاً به درس و کتاب علاقهای نشان نمیداد. همه از او ناامید شده بودند.
روزهای دوشنبه برای پارسا، روزهای خوبی بودند. مادرش او را به دیدار پدربزرگ میبرد. پارسا باقی روز را پیش پدربزرگ میماند و مادر به دنبال کارهای عقبافتادهاش میرفت.
پدربزرگ پارسا، پیرمرد کوچکی بود که ریشهای سفید و توپی بانمکی داشت. پدربزرگ یک مغازهی عجیب و غریب داشت. پر از مجسمههای کوچک و بزرگ چوبی.
مجسمههای پدربزرگ اسب بودند و گوزن، عقاب بودند و نهنگ، فیل بودند و شیر. مجسمهها روی میزها چیده شده بودند. اسبها و گوزنها در حالت دویدن تراش خورده بودند. به ظاهر بیحرکت بودند؛ اما انگار که از گوشه گوشهی مغازهی پدربزرگ، صدای پیتیکو پیتیکوی دویدن اسبها، گرومپ و گرومپ راه رفتن فیلها، صدای بال زدن عقابها و غرش شیرها، به گوش میرسید. پارسا، از گردش در مغازهی پدربزرگ، لذت میبرد.
پدربزرگ، پشت میز نشسته بود و تکهچوبی را برای ساختن اسبی جدید، تراش میداد. نگاهی به پارسا کرد و گفت: «کیف مدرسهات کجاست؟ باید تکالیفت را بنویسی.» پارسا دستی به پیشانیاش زد و گفت: «ای وای پدربزرگ! دوباره فراموش کردم آن را بیاورم.»
پدربزرگ سری تکان داد و به کارش ادامه داد.
پارسا گفت: «هیچ چیز به اندازهی تکالیف مدرسه، خستهکننده نیست. واقعاً حوصلهی آدم را سر میبرد. اگر مجبور نبودیم که به مدرسه برویم، چه خوب میشد.»
پدربزرگ همانطور که قلم چوبتراش را روی مجسمهی جدیدش بالا و پایین میبرد، لبخندی زد؛ اما چیزی نگفت.
پارسا به کنار میز او آمد و گفت: «میدانی پدربزرگ! من میخواهم وقتی بزرگ شوم، بزرگترین و پرهیجانترین بازی کامپیوتری دنیا را بسازم، آنقدر پرهیجان که تمام بچههای دنیا را پشت کامپیوترهایشان میخکوب کند.»
پدربزرگ فوت محکمی به مجسمهی جدیدش کرد، تراشههای چوب توی هوا پخش شدند. پدربزرگ گفت: «برای این کار هم لازم است که درس بخوانی.» پارسا با بیحوصلگی آهی کشید و گفت: «آه، همه همین حرف را میزنند. کاش یک نفر پیدا میشد و به جای من تکالیفم را انجام میداد!»
پدربزرگ از جا بلند شد. آنقدر کوچک و بانمک بود که فقط کمی بلندتر از پارسا به نظر میرسید. برای خودش در لیوانی بزرگ چای ریخت. چشمهایش را ریز کرد و رو به پارسا گفت: «من در مورد «کتابچهی آرزوها» به تو چیزی نگفتهام. گفتهام؟»
پارسا هیجانزده شد.
– نه پدربزرگ! نگفتهای. «کتابچهی آرزوها» چیست؟
پدربزرگ به سمت کشوی چوبی کنار دیوار رفت. کشوی اول را جلو کشید و مشغول جستوجو در آن شد. نفس پارسا داشت بند میآمد.
پدربزرگ کتابچهی بسیار کوچکی را بیرون آورد. خیلی کوچک، فقط به اندازهی دو بند انگشت. کتابچه یک جلد قرمز و ورقهای کاهی داشت. پدربزرگ کتابچه را گشود و به دست پارسا داد.
– آرزویت را رویش بنویس و دوباره آن را در کشو بگذار.
***
روز سهشنبه بود و باد پاییزی برگ درختان پارک را به اینسو آنسو میبرد. پارسا تازه از پشت کامپیوتر بلند شده بود و به پارک آمده بود. حالا در حال تاب خوردن بود. تصویر دندانهای تیز و خونآلود دایناسورهای توی بازی، مدام میآمد جلوی چشمهایش و به خودش افتخار میکرد که مرحلهی ۱۰۵ام را هم پشت سر گذاشته است.
گربهی سیاه و گندهی پارک، کمی آن طرفتر زیر درخت کاج، مشغول بازی کردن با چیزی بود. چیزی را روی زمین قل میداد، رهایش میکرد. خرناسه میکشید و دوباره مشغول قل دادن میشد. چیزی که زیر پنجههای گربه قل میخورد، ناگهان برقی زد.
توجه پارسا جلب شد. به سمت گربه رفت. صدای ریزی میآمد که انگار فریاد میکشید. پارسا با دقت نگاه کرد. اول فکر کرد که یک عروسک است؛ اما ناگهان فهمید که چیزی که زیر پنجههای گربه قل میخورد، یک آدمکوتولهی بسیار کوچک است. آدمکوتوله فقط به اندازهی دو بند انگشت بود. لباس پشمی قرمزی به تن داشت. وحشتزده بود و فریاد میکشید. رو به پارسا داد زد: « مگر نمیخواستی آرزویت را برآورده کنم؟ من را از دست این گربهی وحشی نجات بده.»
پارسا به سمت گربه خیز برداشت. گربه خرناسهای کشید و فرار کرد. آدمکوتوله بلند شد و ایستاد. پارسا نشست و آدمکوتوله را کف دستش گذاشت. تمام لباسهای آدمکوتوله خاکی شده بود. آدمکوتوله خودش را میتکاند و پارسا فهمید چیزی که برق میزد، کلهی کوچک و کچل آدمکوتوله بود که نور خورشید را بازتاب میداد.
***
آدمکوتوله، بیحوصله و عصبانی نشسته بود بر لبهی کتاب ریاضی پارسا، دستانش را زده بود زیر چانهاش و یکریز حرف میزد.
– کاش گذاشته بودی آن گربهی وحشی من را بخورد. بهتر بود آن گربهی سیاه من را بخورد تا مجبور نباشم بنشینم اینجا و تکالیف مدرسهی تو را بنویسم.
بلند شد، ایستاد و با تلاش فراوان سعی کرد مداد سیاه پارسا را از جا بلند کند و در دست بگیرد؛ اما مرتب تلو تلو میخورد.
– من نمیفهمم؛ یعنی در کلهی تو هیچ آرزویی بهتر از این وول نمیخورد؟ میتوانستی آرزو کنی که برایت یک قصر شکلاتی آماده کنم تا هر چهقدر دلت خواست در و دیوارهایش را گاز
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 