پاورپوینت کامل قصه‌های جنگ‌جوی فراری ۲۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصه‌های جنگ‌جوی فراری ۲۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه‌های جنگ‌جوی فراری ۲۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه‌های جنگ‌جوی فراری ۲۶ اسلاید در PowerPoint :

>

نه… ابرها نمی‌باریدند…

می‌دانید چه بود؟ بارانِ خاک و غبار بود. اسب‌های سپاه کوفه داشتند در بیابان کربلا، به این‌سو و آن‌سو می‌تاختند. غبارها تمام نمی‌شد. آفتاب داغ با شدت تمام می‌تابید . من به میانه‌ی میدان رسیدم؛ درست کنار خیمه‌ای باشکوه که برای شمر بود. غلام‌های۱ شمر خیمه‌ی او را تازه برافراشته بودند. زمین کربلا بوی جنگ گرفته بود. از شهر کوفه، آن‌قدر نیروی جنگی به کربلا آمده بود که نمی‌شد آن‌ها را شمرد. از این سمت بیابان تا آن‌سویش، سواره و پیاده، به‌صف شده بود.

اسم فرمانده‌ی اصلی و بزرگ ما «عمرسعد» بود. شمر هم فرماندهی سمت چپ میدان را بر عهده داشت. پیش از آمدن به کربلا، عمرسعد گفته بود: «ما باید هر چه زودتر به کربلا برویم و کار حسین، پسر علی را تمام کنیم.»

من که زمانی یارِ حضرت علی A بودم، از حرف او تعجب کردم. بعد بزرگ‌ترهای ما لب به سؤال باز کردند.

یکی پرسید: «چرا…؟ مگر حسین چه کرده؟!»

عمرسعد با چشم‌هایی که مثل زغالِ سرخ‌شده بود، به او نگاه کرد و گفت: «به خاطر این‌که از خلیفه‌ی بزرگ ما، یزید اطاعت نکرده؛ به همین خاطر باید مجازات شود.»

من تعجب کردم. خوب می‌دانستم که حسین نوه‌ی دوست‌داشتنی پیامبر خداست. او مثل پدرش، حضرت علی A با مردم مهربان است و حرف حق می‌زند. فوری جلو رفتم و پرسیدم: «مگر خلیفه‌ی ما چه گفته که حسین از حرف او اطاعت نکرده؟!»

عمرسعد افسار اسبش را به یک برده‌ی سیاه داد. بعد جلوی من آمد. بازویم را گرفت، فشار داد و گفت: «مرد پهلوان! حالت چه‌طور است؟»

خندیدم و گفتم: «خوبم فرمانده!»

عمرسعد گفت: «من تو را می‌شناسم. اسمت هَرثَمه است؛ هرثمه پسر سلیم؛ درست است؟»

گفتم: «بله فرمانده! درست است.»

عمرسعد گفت: «خوش‌حالم که مردی شجاع از یاران علی را همراه سپاه کوفه می‌بینم که می‌خواهد با حسین، پسر او که به راه باطل رفته بجنگند. درود بر تو!»

من حرفی نزدم. عمرسعد رو به بزرگان کرد و داد زد: «نگاه کنید، حتی مردان شجاع هم با ما همراه شده‌اند. این‌ها می‌دانند که یزید،۲ پسر معاویه، خلیفه‌ی خدا و جانشین پیامبر F است؛ اما حسین به خاطر دنیا با او بیعت نمی‌کند و به راه باطل می‌رود!»

خواستم بگویم این چه حرفی است که می‌زنی فرمانده! همه‌ی ما می‌دانیم که حسین اهلِ دنیا نیست، زندگی‌اش ساده است، خوش‌اخلاق و باادب است، مؤمن‌تر از او هیچ‌کس نیست؛ اما… من به خاطر ترس به سپاه یزید آمده‌ام. می‌ترسم کوفیان به همسر عزیز و بچه‌های دوست‌داشتنی‌ام که الآن در کوفه هستند، حمله کنند. مال و اموالم را بدزدند و خانه‌ام را آتش بزنند. من می‌خواهم در راحتی و آسایش زندگی کنم!

اما او نگذاشت. فوری یک کیسه‌ی کوچک پر از پول را زیر شال کمرم گذاشت و آهسته گفت: «این ‌یک کیسه‌ی طلا باشد، تا کیسه‌های بعدی را بعد از جنگ به تو تقدیم می‌کنم.»

تعجب کردم. او دوباره داد زد: «اما جواب این پهلوان شجاع این است. حسین می‌خواهد خودش خلیفه شود و این‌همه کاخ، ثروت و پول را به‌تنهایی برای خودش بردارد؛ اما ما نمی‌گذاریم!»

از دست عمرسعد عصبانی شدم. او داشت دروغ می‌گفت؛ اما هیچ‌کس به او اعتراض نمی‌کرد. سربازان کوفی به خاطر سکه‌های طلایی که از طرف ابن‌زیاد۳– فرماندار کوفه – به آن‌ها رسیده بود، دست از یاری امام حسین A برداشته بودند. حالا هم به خاطر ثروت و مال دنیا سرباز یزید شده بودند.

عمرسعد سوار اسبش شد. آهسته به کناری رفتم. کیسه‌ی زیر شال کمرم را برداشتم و درِ آن را بازکردم. پر از سکه‌های سرخ طلا بود. او قول داده بود کیسه‌های دیگری هم به من ببخشد. وای…!

خوش‌حال شدم. با آن سکه‌ها می‌شد در کوفه یک‌ خانه و باغ بزرگ با چند تا غلام زن و مرد خرید. از آن به بعد من یکی از جنگ‌جویان یزید شدم.

نمی‌دانم سپاهیان کوفه چند هزار نفر بودند. به گمانم می‌گفتند سی یا سی‌وپنج هزار نفر می‌شدند. سرانجام همراه آن‌ها به بیابانی رسیدیم که به آن کربلا می‌گفتند.

حالا در کربلا بودیم. جنگ هنوز شروع نشده بود. آخر تابستان بود و زمین به خاطر گرما، برای‌مان مثل جهنم شده بود. آ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.