پاورپوینت کامل داستان;عینک;کوچهی گلاب ۱۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان;عینک;کوچهی گلاب ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان;عینک;کوچهی گلاب ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان;عینک;کوچهی گلاب ۱۸ اسلاید در PowerPoint :
>
با صدای آقای نادری به خود آمدم. بالای سرم ایستاده بود و از بالای عینک ذرهبینیاش خیره خیره نگاهم میکرد. با ابروهای گرهخورده و صدای کلفتش پرسید: «حواست کجاست؟ بگو ببینم الآن چی گفتم؟»
دزدکی نگاهی به کتاب انداختم و مِنمِنکنان جواب دادم: «دربارهی آلودگی هوا صحبت میکردید.» حرفم تمام نشده بود که با صدای خندهی بچهها کلاس لرزید. آقای نادری با طعنه گفت: «فعلاً که جنابعالی باعث آلودگی صوتی شدی؛ حتی به خودت زحمت ندادی کتابتو درست باز کنی.»
بعد هم با انگشت درِ کلاس را نشانم داد و گفت: «بیرون.» در حالی که به میز چسبیده بودم، سرم را روی شانهام چسباندم و با لحن سوزناکی عذرخواهی کردم. شانس آوردم آقا کوتاه آمد. با شنیدن صدای زنگ، مثل فنر از جا پریدم و با پوریا و سینا راهی خانه شدیم. بین راه به بچهها گفتم: «بیایید ماه محرم امسال برای خودمان تکیه برپا کنیم.» بچهها توی حرفم پریدند و گفتند: «ای بابا! مگه به این سادگیهاس؟»
زل زدم به چشمهایشان و گفتم: «بازم توی ذوقم زدید؟ کم نیستیم، بچههای مدرسه هم هستن.»
پوریا جواب داد: «هزار جور وسیله میخواد. از پرچم و بیرق و فرش تا سیاهپوش کردن در و دیوار.» بعد دستش را جلو صورتم گرفت و گفت: «با دست خالی نمیشه.»
سینا حرفش را قطع کرد و گفت: «فکر جاشو کردی؟ تازه پذیرایی چی؟» شانههایشان را بالا انداختند و گفتند: «بیخیال پسر! ما که نیستیم.»
دنبالشان دویدم و گفتم: «هر کس یه چیزی میاره. از بزرگترها کمک میگیریم.» با سماجتِ من قرار شد فردا موضوع را توی کلاس مطرح کنیم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم.
بعد از نهار با آب و تاب همهچیز را برای مادرم تعریف کردم. مادر گفت: «مگه شوخیه! فکر جاشو کردی؟» یکدفعه مثل کسی که مار نیشش زده از جا پریدم و گفتم: «همین زمین خاکیِ سر کوچه.»
مامان سینی ظرفها را به دستم داد و چشمغرهای رفت و گفت: «اونجا که همه آشغال میذارن. اصلاً حرفشم نزن.»
اینپا و آنپا کردم و با اصرار گفتم: «اگه تمیزش کنیم، کسی آشغال نمیذاره. تو رو خدا به بابا بگو!» مامان گفت: «باید از حاجحسین و بزرگترها اجازه بگیریم. بذار بابات بیاد. حالا برو سر درس و مشقت.» دستم را روی چشم گذاشتم و گفتم: «ای به چشم…!» نصف کار تمام شده بود؛ چون مامان رگ خواب بابا را میدانست. روی تخت لَم دادم و مشغول ورق زدن کتابم شدم. به جای درس خواندن، همهاش به فکر تکیه بودم. با پرچمهای سبز، سرخ و قرمز، توی هیأت داشتم نوحه میخواندم که مامان پرید وسط خیالاتم و همهچیز به هم ریخت. یک اسکناس دوهزار تومانی گذاشت کف دستم و گفت: «برو سنگک بگیر.» عصر رفتم نانوایی. از سر کوچه نگاهی به زمین خاکی انداختم. نزدیکتر شدم. آستینم را جلوی دماغم گرفتم و نفسم را حبس کردم. مامان حق داشت. نفسم بند آمده بود. عجب بوی گندی! بدو بدو از زمین خاکی گذشتم. دور که شدم
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 