پاورپوینت کامل داستان;بعد از زمستان ۳۶ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان;بعد از زمستان ۳۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان;بعد از زمستان ۳۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان;بعد از زمستان ۳۶ اسلاید در PowerPoint :
>
مامان میرود توی خانه و صدایش میآید: «آخه پسرهی کمعقل، برای چی پولت را حرام کردهای این جوجهها را خریدهای؟ توی این سیاهی زمستان میافتند میمیرند، یک ماه زحمت و حمّالیات حرام میشود.»
داد میزنم: «نخیر، نمیمیرند! پس دو روز است دارم بالای پشتبام چه کار میکنم؟ یک لانهی گرمونرم برایشان ساختهام.» جوجهی حنایی را میگیرم توی دستم و نازش میکنم. نگاهم که میکند، یکلحظه احساس میکنم شاهزاده با آن چشمهای قشنگش زل زده است به من. زیرلبی میگویم: «به خاطر شماها کبوترهای نازنینم از چنگم رفتند! شیطونه میگه ببرم پستان بدهم و… اصلاً بقیه هیچ، حداقل شاهزاده را پس بگیرم.»
مامان میآید جارو و خاکانداز را میاندازد توی حیاط و میگوید: «حیاط را عین روز اولش میکنی! خیلی خانهیمان بهشت است، طویلهی مرغ و خروسهای آقا هم شده.»
زودی چشمهایم را پاک میکنم تا مامان اشکم را نبیند. آب دهنم را به زور قورت میدهم. گمانم من هم از رعنا مریضی را گرفتهام، میگویم: «باشه بابا! الآن همه را میبرم بالا، از دست غرغرهای شما راحت میشوم.»
مامان دستش را میزند به کمرش و تکیه میدهد به دیوار سیمانی حیاط .
ـ مگر دروغ میگویم؟ یک ماه است با این حالم، کارم شده شستن گند و کثافت این مرغهای تو! دو متر حیاط را ببین… آدم عقّش میگیرد از این زندگی.»
جوجهها تو حیاط میدوند، به هم نوک میزنند و جیکجیک میکنند. توی گاراژ خیلی کثیف شدهاند؛ باید حسابی بشورمشان. بلند میشوم یکییکی میگیرمشان و میاندازمشان توی جعبه تا ببرمشان توی خانهی جدیدشان .
بیحوصله به مامان جواب میدهم: «حالا برای شما که بد نشد! مرغهای من نبودند هر روز شام و ناهار چی میخوردیم؟»
مامان رخت چرکها را میاندازد توی تشت، شلنگ را از سوراخ سهپایه رد میکند و آب را باز میکند روی لباسها .
ـ خوبه خوبه! حالا چهارتا تخممرغ خوردیم ها! خیلی هم ذوق نکن، هوا دارد سرد میشود، وقتی مرغهایت از تخم افتادند بهت میگویم! حالا مرغها هیچ، این جوجههای مردنی را برای چی خریدهای؟
درِ جعبه را میگذارم تا جوجهها نپرند بیرون. این مامان هم که هی داغ دل آدم را تازه میکند.
توی دلم میگویم: «به خیالت خیلی از خریدن این دهتا جوجه خوشحالم؟ اما چه کار کنم؟ اینها که بزرگ شوند، میشود کلی ازشان پول درآورد! مثل طوقی و دمسیاه و سیاه پلنگ…» و دوباره اشک پر میشود توی چشمم . چهقدر برای کبوترهایم زحمت کشیدم. اکبر مرغی از وقتی پروازشان را دید، عاشقشان شد. هی آمد در گوشم خواند: «آن مرغ و خروسهایی که بهت دادم بد بودند؟ بیا عوض کبوترهایت دهتا جوجه میدهم. ببر بزرگشان کن، تابستان همهیشان به تخم میافتند. تازه جوجهکشی را هم یادت میدهم…» گفتم: «زکی! الاغ گیر آوردهای؟ شاهزادهی من خودش دهتا جوجه میارزد!» چنگ زد توی آن فکلهای زردش و گفت: «عجب بچهای هستیها! حالا چون شازده بازی دار است، پول شازده را جدا بهت میدهم؛ خوب است؟»
پشتم را میکنم به مامان تا گریهام را نبیند. نباید بگذارم او چیزی بفهمد. او که نمیداند الآن گنجه خالی است! با دلخوری به مامان میگویم: «نخیر! خود ننهآقا گفت جوجه رسمی هیچیش نمیشه! اینها بزرگ میشوند و به تخم میافتند. بعد تخممرغها را میفروشم و خرج خودشان را درمیآورم. تازه، وقتی جوجهکشی کردم و…»
صدای نچنچ مامان از رؤیاها میکشدم بیرون .
ـ فکر کردهای تو یک الفبچه میتوانی جوجهکشی کنی؟ هزار زحمت دارد، قلق دارد… ننهآقات یک چیزی گفته. اصلاً بردار ببر اینها را از جلوی چشمم دور کن.
جعبه را برمیدارم و از نردبان میروم بالای پشتبام. اول جوجهها را میبرم، بعد میآیم مرغ و خروسها را میبرم. صدای مامان میآید که با خودش حرف میزند .
ـ امسال را مدرسه نرفته تا خیر سرش کار کند. گفتم کمکحال آقاش میشود و از این فلاکت درمیآییم. این هم شده آیینهی دق.
دیگر جواب مامان را نمیدهم. من که میدانم دلش از کجا پر است.
صبح با صدای یکی از خروسها که زده بود زیر آواز بیدار شدم. چشمهایم بسته بود و منتظر بودم آقاجان برود تا من هم بروم گاراژ اکبر مرغی و با پولهایی که جمع کرده بودم جوجهها را بخرم .
خودم شنیدم که آقاجان به مامان گفت: «چارهای نیست؛ دلم نیامد به کبوترهای رضا دست بزنم. دیروز میخواستم بهش بگویم؛ اما دیدم دو سال است زحمتشان را کشیده! آن انگشترت را بده، بلکه بفروشم این موتور قراضه را درست کنم و از فردا بروم سر کوره!» اسم کبوترهایم که آمد، گر گرفتم. پس دیروز که آقاجان آمده بود پروازشان را ببیند برای این بود؟
مامان انگار داشت گریه میکرد، گفت: «داشتیم راحت زندگیمان را میکردیم، اگر اخراج نشده بودی…» آقاجان پرید توی حرفش .
ـ حالا مثلاً زندگیمان خیلی گلوبلبل بود؟ من حرف زوری تو کتم نمیرود! به قول پیشنماز مسجد آنقدر لالمونی گرفتهایم، همهجا پرشده از بیعدالتی! مگر چه کار کردهام؟ دو تا اعلامیه بردم تا کارگر جماعت چشمشان را باز کنند !
مامان صدایش گرفته و آرام بود .
ـ آخه میترسم… باز خیلی شانس آوردیم که رئیست تحویلت نداد! اما… حالا نمیشود انگشتر را نبری؟ اصلاً مگر توی این تهران درندشت کار قحط است که تو باید بروی خارج شهر؟ آخه این انگشتر تنها یادگاری عروسیمان است.
آقاجان بهش توپید: «دلت خوش است ها زن! حالا تو این اوضاع، یادگاری عروسی میخواهی چه کار؟ یادگاری جلوت وایستاده! مرض که ندارم پنجِ صبح بروم و بوغ سگ برگردم! حتماً کار نیست دیگر! نشستهای ت
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 