پاورپوینت کامل نمایشی برای پختن سیب‌زمینی ۵۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل نمایشی برای پختن سیب‌زمینی ۵۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل نمایشی برای پختن سیب‌زمینی ۵۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل نمایشی برای پختن سیب‌زمینی ۵۵ اسلاید در PowerPoint :

>

(اسم‌هایی که در این خاطره آورده‌ام، همه مستعار هستند به غیر از اسم خودم.)

با بهزاد دشمن نبودم که هیچ، راستش آرزویم بود، رفیقم باشد و کمی به من توجه کند! بهزاد پسر خوش‌تیپی بود که پوست سفید و روشنی داشت و پدرش توی یک خیابان شلوغ و پررفت‌وآمد، شریکی با یکی دیگر مانتوفروشی بزرگی داشت. فقط به نظرم دیربه‌دیر مسواک می‌زد و موقع حرف‌زدن دندان‌های زردش پیدا می‌شد؛ ولی بعدها اتفاق‌هایی افتاد که احساس کردم رقیب سرسختی برای من است و باید خودی نشان دهم. مثل بعدازظهرِ گرم روزی که نور آفتاب از پشت روزنامه‌های کهنه‌ای که به شیشه کلاس چسبانده بودیم، عبور می‌کرد و نفس‌کشیدن را در کلاس دم‌کرده و چهل‌نفری‌مان سخت می‌کرد.

زنگ علوم بود و سؤال‌ها و تمرین‌های کتاب را حل می‌کردیم. به همه‌ی سؤال‌ها جواب داده بودم، جز یکی. سؤالش چیزی شبیه این بود: چگونه سیب‌زمینی را بپزیم که کم‌ترین مقدار گاز مصرف شود؟

از کجا می‌دانستم؟ آن زمان یک چایی هم نمی‌توانستم برای خودم دم‌کنم. از مادرم که پرسیده بودم، گفته بود: «اول پوست می‌کنی، بعد می‌پزی!»

گفتم: «می‌دانم؛ ولی روشی که بیش‌ترین صرفه‌جویی در مصرف گاز شود؟» مادرم خوش‌حال از این‌که برای یک‌بار هم که شده می‌تواند در درس و مشقم کمک کند، گفت: «باید گاز را کم ‌مصرف کنی!»

بی‎خیال جواب‌دادن آن سؤال شدم؛ ولی آن روز از شانسم، معلم علوم صاف به من اشاره کرد و گفت: «مدقق! جوابش چی می‌شه؟» سرخ و سفید شدم و حرفی برای گفتن نداشتم. خواستم بگویم: «آقا اجازه! همه را جواب دادیم به‌جز این یکی»؛ ولی آقامعلم گفت: «حیف از آن همه تعریفی که پیش معلم‌ها کردم.» بهزاد دستش را برد بالا و گفت: «اجازه آقا! اجازه! ما بگیم!»

بهزاد سرش را برد داخل دفتر علومش و خواند: «ابتدا آتش زیر قابلمه‌ی سیب‌زمینی را زیاد می‌کنیم تا آب جوش بیاید. بعد از جوش آمدن آب، طوری که حالت جوشش نیفتد، شعله‌ی گاز را کم و صبر می‌کنیم تا سیب‌زمینی بپزد.»

معلم علوم سرش را بالا و پایین برد و غلیظ گفت: «آففرین! خودت هم تا به حال سیب‌زمینی پختی؟»

بهزاد گفت: «بله آقا!»

– چه‌جوری؟

– آقا اجازه! اول شعله‌ی گاز را زیاد کردیم تا آب جوش بیاید؛ بعد گاز را کم کردیم و مواظب بودیم آب از جوش نیفتد!

همان موقع تصمیم گرفتم در اولین فرصت، سیب‌زمینی را به همان روش آب‎پز کنم. چندباری هم برای مادرم توضیح دادم که از این به بعد چه‌طور سیب‌زمینی را بپزد. یادم نیست گوش داد یا نه. آن روز گذشت. بهزاد خاطره‌ی آن روز یادش ماند یا نه نمی‌دانم؟ ولی می‌دانم حتماً خاطره‌ی روزی را که بازرس از آموزش و پرورش آمده بود، تا مدت‌ها یادش بود؛ چون دیدم چند جایی تعریفش می‌کرد.

بازرس، دفترنمره را ورق می‌زد و صفحه‌های مختلفش را با دقت نگاه می‌کرد. روی بعضی اسم‌ها دست می‌گذاشت و از معلم‌مان سؤال‌هایی در موردشان می‌پرسید. صدای‌شان را نمی‌شنیدم. اسماعیل روشن، چندباری از نیمکتش بلند شد، دوید پیش میز آقامعلم و گردن‌می‌کشید ببیند بازرس و آقامعلم به چی نگاه می‌کنند. آقامعلم هم با اخم دست روی شانه‌ی اسماعیل می‌گذاشت و از روی دفترنمره بلندش می‌کرد تا برود سرجایش بنشیند. مدتی که گذشت، سؤال‌های بازرس شروع شد. از همه نمی‌پرسید؛ از تعدادی که قبلاً با مشورت و صحبت با آقامعلم شناسایی‌شان کرده بود. به من که رسید، گفت: «سر جایت بایست.» از جایم بلند شدم و سعی‌ کردم آرنج آستین‌هایم پیدا نباشد؛ چون «خاله‌چمن» تازه آرنج آستین پیراهنم را پینه کرده بود. آن روزها خاله‌ام که اسمش چمن بود، برای مدتی از ولایت آمده بود پیش ما زندگی کند. خیاط ماهری بود و از لباس عروس تا کلاهِ خان‌های ولایت‌مان را می‌توانست بدوزد. فقط مشکلی که داشت، خیلی به هارمونی رنگ‌ها اعتقادی نداشت! با استادی و دقت خوبی آرنج آستین پیراهنم را که سوراخ شده بود، پینه کرده بود. رنگ پیراهنم یادم نیست؛ ولی خوب یادم می‌آید پارچه‌ای که از آن برای پینه استفاده کرده بود، بنفش‌رنگ بود و پیراهنم رنگ روشنی داشت. خیلی به چشم می‌زد! بازرس گفت: «بیا وسط کلاس بایست.» رفتم وسط کلاس ایستادم و منتظر سؤال‌های بازرس شدم. بازرس از بین هزاران سؤالی که در مورد کهکشان‌ها و تاریخ حمله‌ی افغان‌ها به اصفهان و علل فروپاشی سلسله‌ی آق‌قویولون‌ها و انواع برگ‌های سوزنی‌شکل درختان می‌توانست بپرسد، به من گفت: «می‌توانی جنوب جغرافیایی کلاس را پیدا کنی؟» البته که جوابش را بلد بودم. اگر به سمت شمال می‌ایستادم و دست راستم را سمت مشرق می‌گرفتم، دست چپم غرب می‌شد و پشت سرم جنوب. دستم را تا نیمه بالا و باز پایین آوردم. اگر دستم را بالا می‌آوردم، پینه‌ای که خاله‌چمن به آستین پیراهنم زده بود، مثل پرچم لشکری فروپاشیده و در حال فرار، از همه‌جای کلاس پیدا بود. همان‌طور ساکت ماندم. بازرس دوباره پرسید. چیزی نگفتم. بازرس گفت: «در دفترنمره، نمره‌های خوبی برایت ثبت شده بود. سؤال سختی پرسیدم؟» بهزاد که آرام و قرار نداشت، دستش را بالا و پایین می‌کرد. بازرس از او پرسید، گفت: «اگر به سمت شمال بایستیم و دست راست‌مان را سمت مشرق بکنیم و دست چپ‌مان را سمت مغرب، پشت سرمان جنوب خواهد بود.» بازرس گفت: «بارک‌الله! حالا بیا وسط کلاس، جنوب جغرافیایی کلاس را پیدا کن.» بهزاد آمد و جملاتش را تکرار کرد؛ ولی نتوانست جنوب کلاس را پیدا کند. من بلد بودم. می‌دانستم غرب کلاس کجاست. غرب جایی است که خورشید غروب می‌کند؛ یعنی همان سمت پنجره‌ها که بعد از ظهرها نورش از پشت روزنامه‌های کهنه عبور می‌کرد و می‌خورد به گوش‌های بادبزنی‌ام و هر کسی که از پشت سر به گوش‌هایم نگاه می‌کرد، می‌دید قرمزِ قرمز شده است؛ به همین دلیل با هزار التماس و کلک، به معلم گفته بودم جایم را عوض کند. باید دست چپم را سمت پنجره‌ها می‌گرفتم. دست راستم سمت شرق می‌شد و روبه‌رویم، یعنی ته کلاس می‌شد شمال. پشت سرم هم، یعنی همان تخته‌سیاه می‌شد جنوب کلاس. همه‎ی این‌ها را گفتم؛ ولی توی دلم. به فکرم هم نرسید بدون این‌که دست‌هایم را بالا ببرم و سمت شرق و غرب بگیرم، می‌توانم با زبانم همین‌ها را بگویم و شمال و جنوبِ کلاس را نشان بدهم.

بازرس رفت. معلم‌مان گفت: «بهزاد! آفرین! آفرین! مدقق، از تو انتظار بیش‌تری داشتم.» به خانه‌ی‌مان که برگشتم، همان شب دعوا کردم. گفتم که دیگر هیچ‌وقت این پیراهن‌های پینه‌بسته را نمی‌پوشم. با خاله‌چمن هم دعوا کردم. خاله‌چمن ادب و احترام بچه‌های هم‌سن‌مان را در افغانستان به رخ‌مان کشید و قصه‌ها گفت. هیچ گوش نکردم! فقط یادم است، پدرم مرا به گوشه‌ای برد، گوشم را پیچاند و تهدیدم کرد که احترام خاله‌چمن را باید نگه داشت.

همه‌ی این خاطرات را می‌شد فراموش کرد. واقعاً می‌شد فراموش کرد؛ ولی مگر می‌شد ماجرای تئاتر برگزار کردن‌مان را در جشن دهه‌ی فجر فراموش کنم؟ هر یک از کلاس‌ها که دوست داشت، می‌توانست گروه تئاتر تشکیل بدهد. درس فارسی‌مان به نمایش‌نامه‌ی (حجر بن عدی) رسیده بود. معلم‌مان گفت: «بد نیست همین نمایش‌نامه را بازی کنید!» به من گفت. به بهزاد گفت. به بعضی دیگر از بچه‌های کلاس هم گفت. ما قبول کردیم. بهزاد هم؛ ولی بعدها گفت که خودش یک نمایش‌نامه نوشته است و دوست دارد همان را اجرا کند. اصرار که کرد، معلم‌مان یک‌دفعه گفت: «چه اشکالی داره؟ هر دو را اجرا کنید.» نمایش «حجر بن عدی» را مدقق اجرا کنه؛ بهزاد هم نمایش‌نامه‌ی خودش را. قبول کردیم؛ یعنی بیش‌تر شبیه دستور بود تا پیشنهاد. روزهای اول خیلی رقابت‌مان پیدا نبود؛ ولی هر چه بیش‌تر به دهه‌ی فجر نزدیک می‌شدیم، حس رقابت بیش‌تر در بین دو گروه شکل می‌گرفت. به‌خصوص این‌که بهزاد قصه‌ی نمایش‌نامه‌اش را مخفی نگه داشته بود و ما نمی‌دانستیم ماجرایش چیست؟ بچه‌های گروه تئاتر بهزاد، بعد از مدرسه می‌رفتند خانه‌ی او و همان‌جا تمرین می‌کردند. خانه‌ی‌شان بزرگ بود و حسابی جا برای تمرین تئاتر داشت. من که ندیده بودم، شنیده بودم؛ ولی ما برای پیداکردن جا برای تمرین مصیبت داشتیم. توی خانه‌ی هیچ کدام‌مان نمی‌شد تمرین کنیم. یا پدر و مادرها اجازه نمی‌دادند یا کوچک بود یا به هر دلیلی. فقط خانه‌ی اسماعیل روشن می‌شد برویم. اسماعیل روشن، نقش جلادِ ابن‌زیاد را بازی می‌کرد؛ یعنی همان کسی که قرار بود حجر بن عدی را دستگیر کند. من هم سرباز حجر بن عدی بودم. یک روز بچه‌های گروه نمایش‌مان، جمع شدیم برویم خانه‌ی اسماعیل روشن. دم در، هنوز از پله‌ها بالا نرفته بودیم که ابوذر گفت: «اسماعیل! اگر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.