پاورپوینت کامل طنز;بریز، بپاش… ۲۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل طنز;بریز، بپاش… ۲۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل طنز;بریز، بپاش… ۲۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل طنز;بریز، بپاش… ۲۳ اسلاید در PowerPoint :
>
مامان، پاکت نایلونی را از کیفم بیرون آورد. دستش را به کمرش زد و مدرک جرم را جلوی صورتم گرفت. نگاه میکنم؛ توی نایلون سیبی است که دارد به آرامی مراحل تجزیهشدنش را سپری میکند.
– انبوه درس و مشق، یک ذره حواس نگذاشته برام این را میگویم و بعد ادامهی بازی کامپیوتریام….
بلندتر میگوید: «بوی گند تموم اتاق رو پر کرده! حواس نداری، بینی چهطور؟ اونقدر بیمسئولیت شدی که اصلاً نمیدونی چی توی کیفت داری! هیچ میدونی برای اینکه این سیب به حضرتعالی برسه، چه زحمتهایی کشیده شده؟ کلی زمان برده تا یک دونه جوونه بزنه و نهالی کوچک بشه، بعد درختی تنومند، بعد شکوفه دهد و میوه؟ هیچ میدونی باغبان چهقدر صبح تا شب درخت بینوا رو تروخشک کرده تا محصولش را برداشت کنه. توپ پلاستیکی نیست که کارخانه روزی هزارتاش رو تولید کنه. سیبه، سیب طبیعی!»
با همهی حرفها و تلاشهای مادر، در آن لحظه تنها گیماُوِر شدم، نه متنبه!
کلافه از باختی مجازی، غرزدم: «چرا اینقدر گیر میدهید؟ مردم توی آمریکا اقوام درجهیکشان توی خانه میمیرد تا هفتهها خبردار نمیشوند. همسایهها از بوی تعفن جسد، پیدایش میکنند و خبر فوتش را به نزدیکانش میدهند. آنها را کسی محاکمه نمیکند؛ اما من باید کلی محاکمه شوم و یک عالمه توضیح بدهم برای موضوعی به این کوچکی؟»
عدم توانایی در کنترل عصبانیت و حاضرجوابیام، باعث شد برای تأدیب به مقام مافوق (پدر) سپرده شوم. ایشان هم فیالفور یک سفر علمی – آموزشی را برنامهریزی کرد و قرار شد من را به مزرعهی پدر یکی از همکارانش ببرد.
***
آخر هفته من و بابا سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت روستا. کمی که رفتیم، بابا گفت: «ببین پسرم! خدا را شکر که فراوانی هست. جابهجا، گوشه و کنارِ هر خیابان، همینطور وانتهای پرمیوه پارک شده است. توی هر کوچه، کلی مغازهی میوهفروشی هست.
توی خارج، مردم به یک مکافاتی میوه گیر میارن. تازه اونهایی که وضعشون خیلی خوبه، میروند از فروشگاههای بالاشهرشون، مثلاً سه تا دونه سیب میخرند. میفهمی؟ دونهای میخرند؛ نه کیلویی!
با عزت و احترام، از همون چند تا دونه میوه نگهداری میکنند و با دقت و ظرافت میخورند؛ حتی شنیدهام خیلیها هندوانه را درسته نمیخرند و هربار فقط یک نصفه، یا یکسوم هندوانه را میخرند!»
بابا همینطور میگفت و میگفت و من دیگر بقیهی حرفهایش را نمیشنیدم. سرم داشت گیج میرفت که شکر خدا به روستا رسیدیم!
…..
پُرسانپُرسان به مزرعهی مشحسن رفتیم. من از نزدیک، یکعالمه خوشهی گندم و جو را دیدم که با هزار زحمت رشد کرده و منتظر بودند، تا چیده و آسیاب شوند. داشتم عبرتزده میشدم که بابا از مشحسن خواست تا بازدیدی هم از دامداری داشته باشیم.
مشحسن با خوشحالی قبول کرد و ما را بُرد به دامداریشان.
یک ساختمان بزرگ و آجری که با دیوارهای سیمانی و حفاظهایی فلزی به بخشهای مختلف تقسیم شده بود. توی هر قسمت، چندتا گاو و گوساله بود. بوی بدی میآمد؛ شبیه همان سیب توی کیفم. همهجا پر بود از مگس و گاوهایی که از پشت میلهها ما را نگاه میکردند. یکی از گاوها که از همه قشنگتر هم بود، کنار میلهها آمد و زُل زد به من.
کمی نزدیک رفتم. توی آخور، تکهای پوست هندوانه دیدم. گاو نزدیکتر آمد و زبانش را بیرون آورد. میخواست پوسته را لیس بزند. خندیدم: «معلوم نیست کی هندوانه را خورده و پوستهاش را اینجا انداخته که دل تو آب شود. خیلی دلت میخواست الآن یک قاچ هندوانه بخوری؟»
بعد، به هندوانهی خیالی توی دستم گاز زدم، توی لپم چرخاندم و تخمهها را طرفش پرت کردم.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 