پاورپوینت کامل داستان دنبالهدار ۳۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان دنبالهدار ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان دنبالهدار ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان دنبالهدار ۳۴ اسلاید در PowerPoint :
>
آیکاب
قسمت اول
یاسمن درستی
نزدیک نیمهشب بود و بعد از رفتن آخرین مهمان، آنچه بر جا ماند سردرد بود و انبوهی ظرف نشسته برای مامان. انگار بمب توی خانه منفجر شده بود! مامان بالأخره صندل پاشنهبلندش را از پا درآورد و بعد از آن شروع کرد به آه و ناله از درد پا. آدم احساس میکرد او را مجبور به پوشیدن کفش پاشنهبلند کردهاند؛ یکجور جریمهی غیرنقدی! با بیمیلی به سمت کادوها رفتم تا آنها را جمع کنم و به اطاقم ببرم. چیز بهدردبخوری بین آنها نبود. چند کتاب بچگانه و چند پیراهن و یکسری اسباببازی بیمزه که دیگر از سنوسال من گذشته بود. دایی برایم هلیکوپتر شارژی آورده بود که حتم داشتم هی گیر میکند به لوسترهای خانه و صدای مادر را درمیآورد: «مردهشور هلیکوپتر شارژی رو ببره! بگیر ببر بیرون این پرندهی بیتربیتو…»
حالا مانده بود کادوی اصلی که مامان و بابا ترجیح داده بودند در خلوت به من بدهند. آنها با لبخند، دوطرفِ یکچیز چرخدار در حرکت بودند که روی آن ملافهی گلداری انداخته بودند. چیز چرخدار مثل وقتی خالهسارا عروس شده بود، یواشیواش به سمت من میآمد. چه هیجانی داشت! مادرم گفت: «آمادهای؟»
– آخ جووون، من آمادهی آمادهام!
بابا و مامان با شمارش ده عدد معکوس… آخ خ خ کاش خدا عددها رو نیافریده بود! یا اقلاً فقط آفریده بود و ما از اون اطلاع نداشتیم… هشت… هفت… چهقدر بیهوده! الآن صدسال بیشتر بود که اونا داشتند میشمردند. چهار… سه… اصحاب کهف هم اگر خواب بودند، حالا وقت بیدار شدنشون رسیده بود. وقتش بود یک پوفففف غلیظ بدم بیرون. اینجوری حالم بهتر میشد. دو… اگر تا انتهای این شماره زنده میموندم. اگر به یک… و دست زدند و تولدم را برای یک میلیاردمین بار تبریک گفتند و ملافه را کنار زدند. خودش بود. یک ربات؛ سفید و براق. مثل رنگ ماشین عموبهادر. یک عینک دودی به چشم زده بود که کل صورتش را میپوشاند؛ مثل ویترین مغازه. همقد خودم بود.
بابا ما را به هم معرفی کرد: «مجیدجان! آیکاب. آیکاب؛ مجید!»
من از شدت خوشحالی چند دور روی زمین غلت زدم و پاهایم را به زمین کوبیدم. به بدنهی فلزیاش دست کشیدم.
– آره، به این میگن کادو! اصلاً درستش همینه.
مامان و بابا را بغل کردم، بوسیدم و از شدت هیجان چنان پریدم روی تختم که کف فلزی آن از جا کنده شد و بعدها فهمیدم کج شده. آنها همینطور ایستاده و با لبخند به من نگاه میکردند. بالأخره آرام گرفتم؛ اما حالا باید چهجوری این هدیهی بینظیر را به بچهها نشان میدادم.
– مامان؟ اجازه میدی فردا بچهها رو بیارم خونه، اونو ببینن؟
– مجیدجان! این ربات یک توضیح داره. این یک ربات انساننماست که ساختار ذهنی اون شبیه یه نوزاده. اون کمکم شروع به یادگیری میکنه. تو نباید دورشو شلوغ کنی. بعید نیست چیزهای ناجوری یاد بگیره و اصلاً قاتی کنه. اون میبینه، لمس میکنه و یاد میگیره.
– نمیفهمم. آخه چه اشکالی داره! خواهش میکنم. خواهش میکنم مامان! قول میدم جلوش رفتار خوبی داشته باشم.
مامان شروع به جمعوجورکردن کرد و در همان حالت هم گفت: «نع.» بدتر از این نمیشد حال کسی را گرفت؛ پس بچهها چهجور باید میفهمیدند؟ همه میدانند بچههای کلاس ما بدون مدرک این حرف را باور نمیکنند.
– به بچهها میگم ساکت باشند. اصلاً این طرز کارش چه جوریه؟
– خوب دکمهی on و off داره. روشن کنی شروع به یادگیری میکنه. خاموش بشه دیگه هیچ.
– بذار دیگه بابا… ها؟ اجازه میدی؟ مامان؟ شما یه چیزی بگو.
خیلی طول کشید. جان کندم و هزار تا قول و قرار گذاشتم تا آنها راضی شدند که فردا مهرشاد، محمد و شایان را به دیدن آدمآهنیام بیاورم.
دیروقت بود. بابا و مامان مرا بوسیدند و شببهخیر گفتند. توی تختخواب کجم خوابم نمیبرد. نه بهخاطر شیب تخت؛ فکر و هیجان آیکاب نمیگذاشت بخوابم. یک جورایی انگار من بچهدار… وای چهقدر زشت! چه حرفهایی! اگر بچهها میفهمیدند کلی به من میخندیدند. فردا چهطور باید او را ول میکردم و به مدرسه میرفتم؟
وااای خدایا! مدرسه عجب جای بیخودیه. کاش میشد علم رو به صورت قرص به خورد آدمها داد، قبل و بعد از غذا علم بیاموزیم، با شکم پر میل شود!
صبح که مامان برای بیدار کردن من در آستانهی درِ اتاق ظاهر شد، در حال آموزش الفبا به آیکاب بودم. الف… ا… لف… صدبار گفتم الف؛ اما هیچصدایی از او بیرون نیامد. مامان گفت: «بیا سر سفره. دیرت میشه.» آیکاب را نزدیک میز غذاخوری بردم. هربار موقع غذا، مادرم اعتراض میکرد که چرا مثل آدمهای ناتوان رفتار میکنم. راستش چندان هم بیربط نمیگفت. نمیدانم چرا موقع خوردن، لم میدادم روی میز. فکرش را بکن، انگار دمبل میزدم! خودبهخود وسط کار خسته میشدم و تکیه میدادم به دستم و در حالتی میان «لم» و «شق» غذا میخوردم تا اینکه صدای مادرم درمیآمد و مرا به خود میآورد.
از آن روز، تصمیم گرفتم جلوی ربات درست غذا بخورم. بابا رو به آیکاب گفت: «این هست نان!»
مامان با چشمهای گشاد گفت: «حمیییید… مگه لکنت زبون داری؟ خب درست بگو این نونه!»
– اه… خانم! ول کن این اول صبحی تو رو خدا!
– دِهه! چرا از اول سنگ بنای یادگیریشو بر اشتب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 