پاورپوینت کامل در آسمان پنجم; کلید ۱۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل در آسمان پنجم; کلید ۱۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل در آسمان پنجم; کلید ۱۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل در آسمان پنجم; کلید ۱۶ اسلاید در PowerPoint :

>

چشم‌هایش را باز کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، تار عنکبوتی بود که کنج دیوار نقش بسته بود. مگسی که در آن گیر افتاده بود، تقلا می‌کرد تا خودش را از تار عنکبوت نجات دهد. چشم از تار عنکبوت برداشت و به ساعت نگاه کرد. ساعت از هشت صبح گذشته بود. پدر و مادر به سر کار رفته بودند و او باید خود را برای امتحان فردا آماده می‌کرد. ساعت نُه صبح هم با حامد قرار داشت. باید بلند می‌شد و می‌رفت خانه‌ی حامد و تا ظهر درس فردا را مرور می‌کردند؛ اما حال بلند شدن نداشت. انگار پتو تار عنکبوت شده بود و او را گرفتار خواب کرده بود! دوباره خمیازه‌ای کشید و چشم‌هایش را بست. چه‌قدر خواب می‌چسبید. پتو را روی سرش کشید تا روشنایی پنجره چشم‌هایش را اذیت نکند.

زنگ تلفن ته‌مانده‌ی خواب را از سرش پراند. همان طور درازکش به طرف تلفن رفت. شماره‌ی حامد روی تصویر تلفن افتاده بود. بی آن که گوشی را بردارد، سیم تلفن را کشید تا با خیال راحت بخوابد. کسی درونش گفت: «پسر تو دیروز قول دادی ساعت نُه خانه‌ی حامد باشی. بدقولی نکن!»

بی‌اعتنا به طرف رخت‌خواب رفت و دوباره دراز کشید. ساعت از ده گذشته بود. دوباره خوابید. دهانش مزه‌ی گس می‌داد. باید چیزی می‌خورد. بلند شد و به طرف یخچال رفت. لیوان شربت را که مادر برایش آماده کرده بود، سر کشید. به اتاق خوابش رفت تا رخت‌خواب را جمع کند؛ اما زنگ خانه به صدا درآمد. رفت و در را باز کرد. حامد پشت در بود.

ـ این‌طوری قول می‌دهند؟ دو ساعته منتظرتم، چرا نیامدی؟

ناخودآگاه دست گذاشت روی سرش و گفت: «وای، باور کن از صبح تا حالا سرم درد می‌کند. کتاب و دفترم را آماده کرده بودم بیایم، اما این سردرد لعنتی بدجور حالم را گرفت.»

حامد گفت: «حالا چه‌کار کنم. می‌آیی یا نه؟»

به مِن و مِن افتاد: «راستش، راستش قرار است عمو از کرج بیاید خانه‌ی‌مان. پدر و مادرم که نیستند. نمی‌توانم بیایم.»

حامد خداحافظی کرد و رفت و در به رویش بسته شد. کسی درون رامین گفت: «اِاِ… چرا دروغ می‌گویی؟»

رفت سراغ کتاب و دفترش. کتاب را جلو رویش گرفت؛ اما حوصله‌ی درس خواندن نداشت. با خودش گفت: «با شکم خالی که نمی‌شود چیزی یاد گرفت.»

دوباره سر وقت یخچال رفت. چیزی که بتواند سیرش کند نبود. سبد قرمز پر از میوه‌های رنگارنگ بود. تازه مادرش هم برایش برنج و مرغ آماده کرده بود و توی یخچال گذاشته بود؛ اما حوصله‌ی گرم کردنش را نداشت. باید غذای حاضری می‌خورد. صدای اذان ظهر به گوشش خورد. همیشه این موقع در مسجد نماز جم

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.