پاورپوینت کامل داستان; شاهزاده‌ی رؤیاهای من ۳۳ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; شاهزاده‌ی رؤیاهای من ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; شاهزاده‌ی رؤیاهای من ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; شاهزاده‌ی رؤیاهای من ۳۳ اسلاید در PowerPoint :

>

هر چه می‌گویم: «نه، من نمی‌خواهم شوهر کنم!» کسی گوشش بدهکار نیست. انگار من یک دبه‌ی ترشی‌ام که می‌ترسند اگر بیش‌تر از این بمانم، بترشم. این که می‌گویم ترشی، بی‌خودی نیست‌ها! آخر دیشب آقاجان پی‌بند پیغام پسغام‌های زن‌عمو، گیر سه‌پیچ داده بود به من که الّا و بلّاه برو زن عباس، پسرعموت شو و این ناز و عشوه‌ها را که می‌خواهم درس بخوانم بگذار سر کوزه آبش را بخور. اتفاقاً آقاجان تشنه بود. از پای دار قالی بلند شدم و رفتم برایش کوزه‌ی دوغ را از یخچال آوردم و گفتم: «آقاجان! این کوزه؛ ولی به خدا نمی‌خواهم عشوه بیایم. من واقعاً می‌خواهم درس بخوانم! حالا که روستای‌مان شده بخش و ما دخترها را آدم حساب کرده‌اند و بالأخره برای‌مان کلاس سوم دبیرستان گذاشته‌اند، من دلم می‌خواهد درس بخوانم و بعدش بروم دانشگاه.»

آقاجان که چپ چپ نگاهم کرد، حرفم را تصحیح کردم و گفتم: «البته با اجازه‌ی بزرگ‌ترها!»

مامان توی عالم سیرترشی‌اش فکر کرد؛ عروسی را می‌گویم و کِل کشید: «مبارک است! مبارک است!» دودستی زدم توی کله‌ام و گفتم بیا این هم از ننه‌ی ما! حداقل تو یکی از حقوق دخترت دفاع کن. من بمانم خانه که به نفع شماست. قول می‌دهم اگر شوهرم ندهی، سه ماه تاپاله‌های زیر گاو را خودم تمیز کنم! اما حیف که این حرف‌ها را تو دلم زدم؛ چون در محضر آقاجان نشسته بودم. وگرنه شاید تاپاله‌ها کار خودشان را می‌کردند. چون مامان دیگر از دست‌شان عاجز شده!

اما هر چه چشم و ابرو آمدم به مامان که داشت بساط سیرترشی‌اش را علم می‌کرد، که از این غنچه‌ی نوشکفته‌اش دفاع کند، فایده نداشت. انگار حرف دل مامان هم مثل آقاجون بود که ترشی از نوع دختر را دوست ندارد!

آقاجون دوغش را خورد و اصلاً به حرف‌ها و رؤیاهای آینده‌ی منِ بینوا گوش نداد. آن وقت می‌گویند چرا جوان‌ها می‌روند معتاد می‌شوند؟ همین آقاجون جلو تلویزیون هی نچ نچ می‌کند و دست‌هایش را می‌کوبد روی هم. غافل از این که دخترش دلش می‌خواهد الآن سرش را بکوبد به سقف!

آقاجون مثل طوطی همین عباس ذلیل‌مرده که چند سال است نگهش داشته و فقط یک جمله یاد گرفته، همان یک جمله را تکرار کرد.

ـ نمی‌خواهی؟ باشد. برو مثل همین ترشی ننه‌ات، بمان و جا بیفت!

وقتی دیدم با درس حریفش نمی‌شوم گفتم بگذار از آخرین حربه‌ام استفاده کنم و از ریخت و قیافه‌ی عباس مایه بگذارم. گفتم: «بابا! من ریخت عباس را یک دقیقه نمی‌توانم تحمل کنم، آن وقت چطور بروم زنش بشوم؟» مامان‌خانوم به کمک آقاجون شتافت تا در نبرد با من، کم نیاورد.

ـ خوبه خوبه! چه افاده‌ها! بعداً عاشقش می‌شوی. هر کس بگوید بالای چشمش ابروست، می‌زنی پس کله‌اش! تو اصلاً کی ریخت عباس بی‌نوا را دیده‌ای؟ او که دو – سه سال است رفته شهر، برای خدمت و کار!

از روی حرص پایم را نیشگون گرفتم و گفتم: «حالا عباس شده بی‌نوا؟ قبل از خدمت که پسرعمویم بوده و ریخت مبارکش را دیده‌ام! اصلاً خودش توی این دو سال چطور مرا دیده و خاطرخواه شده؟ که خاطر‌خواهی‌اش هم بخورد توی سرش که این‌طوری من را خون به جگر کرده!»

البته این حرف‌ها را توی دلم زدم؛ وگرنه احتمال داشت آقاجون کوزه‌ی دوغ عزیزش را توی سرم خرد کند و بگوید: «این حرف‌ها به تو نیامده. اصلاً دختر که بلبل شد و این‌طوری چهچهه زد باید شوهرش داد!» وقتی دیدم حریف رقیب قَدَری مثل آقاجون و مامان نمی‌شوم، رفتم توی حیاط رو لبه‌ی حوض نشستم و به عکس هلال نیمه‌ی ماه که تو آب افتاده بود، نگاه کردم.

دو تا برادرم و خواهر کوچکم مریم که مامان پی نخودسیاه فرستاده بودشان خانه‌ی عزیز، تا حرف‌های مهم‌شان را با من بزنند، خنده‌کنان از خانه‌ی عزیز برگشتند و من توی این فکر بودم که چه جوری از زیر شوهر کردن شانه خالی کنم.

یاد سمانه افتادم، لبخندی روی لبم نشست. سمانه می‌توانست عامل نفوذی خوبی باشد. با خودم فکر کردم باید بروم باهاش حرف بزنم. بالأخره او هم‌سن من است و شاید حرف‌های مرا درک کند. باید بهش بگویم به داداش‌جانش بگوید قبل از عاشق شدن یک مشورتی با طرف بکند بد نیست! تا این‌جوری جفت پا نیاید وسط آرزوهای دختری مثل من! بگویم من فعلاً حوصله‌ی شوهرداری ندارم. حوصله‌ی صبح زود رأس ساعت شش به شوهر محترم صبحانه دادن، طویله تمیز کردن، ناهار و شام پختن، دیگ و قابلمه سابیدن و آخر شب هم سیب‌زمینی‌های جوراب شوهره را وصله کردن! تازه بدتر از همه حوصله‌ی ونگ ونگ بچه، که خودم از هر بچه‌ای بچه‌ترم!

اما حالا چطور سمانه را گیر بیاورم؟ زمان مدرسه هر روز با هم بودیم؛ اما این هم از بداقبالی من است که توی تابستان باید بیایند خواستگاری من. خودم که نمی ‎توانم بروم سراغش، بالأخره خیر سرم قرار است عروس‌شان شوم! باید فردا مریم را بفرستم پی‌اش.

*

دست سمانه را می‌کشم گوشه‌ی اتاق و مریم را با هزار دوز و کلک بیرون می‌کنم. بهش می‌گویم: «تو غیر از فامیل، دوست من هم هستی، درست است؟ می‌خواهم یک رازی را بهت بگویم؛ اما نمی‌دانم چطوری!» و آخرش دلم را به دریا می‌زنم.

ـ من عباس شما را نمی‌خواهم! من می‌خواهم درس بخوانم. تو که بهتر از هر کسی می‌دانی توی کلاس شاگرد اولم! دلم می‌خواهد اولین نفری باشم که از

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.