پاورپوینت کامل داستان; وقتی گرازها حمله می‌کنند ۴۲ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; وقتی گرازها حمله می‌کنند ۴۲ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۲ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; وقتی گرازها حمله می‌کنند ۴۲ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; وقتی گرازها حمله می‌کنند ۴۲ اسلاید در PowerPoint :

>

(تقدیم به شهید فهمیده و فهمیده‌های دیگر این سرزمین)

احمد آرام و قرار نداشت. سرش را مدام از سنگر بیرون می‌آورد و پشت نخلستان‌ها را می‌پایید. حسین پرسید: «هنوز خبری از گرازها نشده؟»

احمد جا خورد. پرسید: «گراز؟»

فؤاد هم کـه نشـسته بود کـف سنـگر و داشت بـا غیـظ فشنـگ‌‌ها را جا می‌انداخت توی خشاب‌ها، یک لحظه دست از کار کشید. پرسید: «گراز؟»

حسین خندید و گفت: «معلومه هیچ کدوم از شماها شمالی نیستین که بدونین گراز چیه و این حرف یعنی چی. فقط…»

صدای سوت خمپاره‌ای پرید توی حرفش. همه خوابیدند کف سنگر. خمپاره‌ای زوزه‌کشان از راه رسید و در فاصله‌ی چند متری سنگر، چون گرازی وحشی سر توی خاک کرد و زمین را لرزاند. خاک و سنگریزه به هوا بلند شد و ریخت توی سنگر.

حسین داشت پشت سر هم سرفه می‌کرد. بوی خاک نفسش را بند آورده بود. احمد بلند شد تا نگاه دیگری به بیرون بیندازد. خواست دنباله‌ی حرف حسین را بداند. پرسید: «فقط چی؟»

حسین سرفه‌اش که تمام شد، اشاره به احمد کرد و با خنده گفت: «حالتی که تو داری شبیه به دشتبان‌هاست. اونا هم می‌نشینند یک جایی از زمین‌های کشاورزی و چهارچشمی مواظبند تا مبادا گرازی ناغافل بیاید، بزند به جالیزها.»

بعد اشاره به صدای خمپاره‌ای کرد که چند لحظه پیش افتاده بود کنار سنگر و مجبورشان کرده بود خیز بردارند روی زمین. گفت: «دیدید که این‌جا هم گراز داره. شنیدین صداشو؟ صدای گراز هم چیزی شبیه به همین خمپاره است.»

لبخند کم‌رنگی نشست کُنج لب احمد و فؤاد. احمد برگشت، نشست و تکیه داد به کیسه‌های شن. گفت: «این همه عراقی می‌خوان بیان این‌جا، اون ‌وقت ما…»

حسین گفت: «مگه ما کم‌تر از اوناییم؟»

این بار فؤاد جوابش را داد. گفت: «نه. دو نفر و نصفی که ما هستیم، چند نفری هم که تو اون یکی سنگرند.»

بعد با سر اشاره به سمتی دورتر از آن‌جا کرد.

حسین با دل‌خوری گفت: «دست شما درد نکنه! به من می‌گین نصف یه نفر؟»

بعد خنده‌ای کرد و گفت: «از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه.»

احمد برگشت جای اولش و حرف حسین را تکمیل کرد. گفت: «بشکن ببین چه تیزه!»

فؤاد خندید. احمـد و حسـین هم خندیدند. فؤاد بـلـند شد. گفت: «بابا نمی‌دونستیم نصفت زیر زمینه!»

بعد خشابی را که پر کرده بود، پرت کرد به سمت حسین و گفت: «بگیرش آقای محمدحسین فهمیده! همینه اسم و فامیلت! مگه نه؟»

حسین خشاب را گرفت و انداخت داخل اسلحه. بعد هم سری تکان داد که یعنی، بله.

فؤاد گفت: «فامیل بامسمایی داری آقای فهمیده! چه زود فهمیدی منظورم چیه!»

این بار احمد ادامه داد: «اگه اسمت محمدحسینه، پس دو نفر هستی. محمد و حسین. ما هم دو نفر. پس می‌شیم چهار نفر!»

حسین لبخندی زد. فؤاد گفت: «خشاب‌ها رو پر کردم، اما یه چیزی کم داریم. اگه گفتین چی؟»

حسین پرسید: «چی؟»

احمد داشت چشم‌هایش را می‌مالید به هم. از زمانی که خبر پیشروی عراقی‌ها به سمت خرمشهر را شنیده بود، چشم روی هم نگذاشته بود. با خستگی گفت: «اونی که کم داریم، یه خوابه. اونم نمی‌چسبه مگر این‌که این گرازها رو بیندازیم بیرون از این‌جا.»

فؤاد گفت: «نه بابا! منظورم این نبود. منظورم مهماته. نارنجک نداریم. اگر داشتیم، همه چیز جفت و جور بود.»

احمد گفت: «محمود و بچه‌های دیگه، نارنجک دارن توی اون یکی سنگر.»

و با دست اشاره به سنگری کرد که صد قدمی دور از آن‌جا بود. حسین، شال و کلاه کرد که برود. فؤاد پرسید: «کجا؟»

حسین گفت: «من می‌رم که بیارم.»

احمد نگاه به سر تا پای حسین کرد و گفت: «آره، جثه‌ی تو کوچیکه. فرز هم که هستی. ایکی ثانیه می‌ری میاری!»

حسین خندید. گفت: «آره. ایکی ثانیه!»

فؤاد داشت آماده می‌شد برای نماز. رو به حسین کرد و با خنده گفت: «پس، بشمار سه، برو و برگرد!»

حسین تا بلند شد که برود، صدای سوت خمپاره آمد. همه چسبیدند به زمین. خمپاره این بار خورد به دومتری آن‌طرف سنگر. خاک و سنگریزه بود که از آسمان ریخت روی سرشان. گرد و خاک‌ها که خوابید، حسین بلند شد. سنگریزه‌ها را که دید، خندید و گفت: «حاج‌مهدی اشتباه کرد!»

احمد پرسید: «حاج‌مهدی کیه؟»

حسین گفت: «مسؤول اعزام بسیج رو می‌گم. وقتی خواستم بیام، به من گفت که توی جبهه نقل و نبات پخش نمی‌کنن؛ اما می‌بینی که اشتباه می‌کرده. این‌ها که دم به دم می‌ریزن روی سرمون، نقل و نبات نیس، پس چی هس؟»

بعد اشاره به سنگریزه‌هایی کرد که با خوردن خمپاره، ریخته بودند داخل سنگر.

فؤاد گفت: «لابد سوتی هم که خمپاره می‌کشه تا برسه و لت و پارمون کنه، موسیقی قبل از پخش نقل و نباته!»

هر سه نفر خندیدند. حسین لباس‌هایش را تکاند و شال و کلاه کرد که برود. احمد همان‌طور که داشت می‌خندید، دست حسین را کشید و گفت: «صبر کن اول ببینم گرازی چیزی نیست که شاخت بزنه.»

بعد نیم‌خیز شد. دوربین را گرفت به سمت نخلستان بیرون شهر و گفت: «اوضاع خوبه. می‌تونی بری.»

حسین گفت: «من رفتم!»

و مثل فنر پرید بیرون و دوید به سمت سنگری که موازی با آن‌جا، در صد متری قرار داشت.

احمد با نگاه، حسین را بدرقه کرد. با دیدن خمی که داشت و خیزهای بلندی که برمی‌داشت، لبخندی زد و رو به فؤاد گفت: «می‌دونستی هنوز خانواده‌اش نمی‌دونن که این‌جاست؟»

فؤاد گفت: «آره. حاج‌حسین همه چی رو تعریف کرد.»

فؤاد از همه چیز خبر داشت. ناگهان صدای شنی تانک‌ها شنیده شد. با تعجب نگاه به احمد کرد. نگاهش پر از سؤال بود. می‌خواست مطمئن باشد آنچه را که می‌شنید، احمد هم شنیده است یا نه؟

نگاه‌شان گره خورد به هم. احمد هم شنیده بود. دوربین را برداشت و نیم‌خیز شد.

صدای شنی تانک‌ها از سمت نخلستان‌ها می‌آمد. دوربین را گرفت به آن سمت. هیـکل نـخـراشیده‌ی چهار تانک را دید که داشتند به سرعت به سمت شهر می‌آمدند.

کنار برجک هر تانکی، دو نفر اسلحه به دست، نشسته بودند و اطراف را می‌پاییدند. احمد گفت: «بالأخره پیدای‌شان شد، نانجیب‌ها!»

کلمه‌ی آخر را با غیظ گفت. انگار که هر چه خشم داشت، ریخته باشد در قالب همان کلمه. بعد برگشت و آرام نشست و تکیه داد به دیواره‌ی سنگر.

فؤاد با خونسردی گفت: «حالا چند تایی هستند؟»

گفت: «چهار تا تانک؛ اما این‌ها مسلماً پیش‌قراول‌های بقیه هستن. این‌ها رو فرستادن که ببینن بعد از اون همه خمپاره و توپ، باز هم کسی مونده توی این شهر یا نه.»

فؤاد گفت: «آره. بی‌گُدار به آب نمی‌زنند. اول خمپاره و توپ می‌زنن، بعد چند تایی تانک می‌فرستند که ببینن اوضا

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.