پاورپوینت کامل داستان; دانه‌ای در دل خاک ۶۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; دانه‌ای در دل خاک ۶۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; دانه‌ای در دل خاک ۶۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; دانه‌ای در دل خاک ۶۷ اسلاید در PowerPoint :

>

از کلاس می‌زنیم بیرون. خانم‌مدیر را می‌بینیم که با کت و دامن قهوه‌ای‌اش جلو دفتر ایستاده، خط‌کش بزرگش را دست گرفته و منتظر شیطنت بچه‌هاست. هر از چند گاه به بچه‌هایی که می‌دوند، یا به بچه‌های دیگر تنه می‌زنند یا سکندری می‌خورند، با خط‌کشش می‌زند و گاهی آرام و گاهی با صدای بلند فحش می‌دهد: «بزمجه آرام‌تر… چه خبرت است… چرا مثل آدم راه نمی‌روید…» ما سرهای‌مان را می‌اندازیم پایین تا بی‌سروصدا از کنارش رد شویم. یک‌دفعه خانم‌مدیر مچ دست زهرا را می‌گیرد و می‌گوید: «کجا با این عجله؟»

رنگ زهرا می‌پرد. دست زهرا را توی دستم فشار می‌دهم.

خانم‌مدیر می‌نشیند روی صندلی مخصوصش و خط‌کش را توی دستش تکان می‌دهد.

ـ بهم خبر داده‌اند پدرت یک کارهایی کرده، تو که اهل این کارها نیستی؟

زهرا آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام می‌گوید: «چه کارهایی خانم؟»

خانم‌مدیر بلند می‌خندد و می‌گوید: «پس نمی‌دانی؟ همین خرابکاری‌ها، همین غلط‌های اضافه!»

من از چشم‌های خانم‌مدیر فرار می‌کنم و به بالای صندلی‌اش به قاب عکس شاه و ملکه‌ فرح که کج شده نگاه می‌کنم. دست زهرا توی دستم می‌لرزد. می‌گوید: «بابای من خرابکار نیست!»

خانم‌مدیر از روی صندلی بلند می‌شود و داد می‌زند: «پس شعار دادن علیه اعلی‌حضرت همایونی خرابکاری نیست؟ حواست باشد بچه‌جان، مدرسه‌ی من جای این کارها نیست! اگر بفهمم تو هم مثل پدرت هستی، اخراج…»

راه می‌افتیم به سمت خانه. زهرا گریه می‌کند و می‌گوید: «مامانم دارد دق می‌کند، اگر بلایی سر بابام بیاید؟» دلداری‌اش می‌دهم و می‌گویم: «چرا بابات را گرفته‌اند؟ مگر چه خرابکاری کرده؟»

زهرا اشک‌هایش را پاک می‌کند و با اخم داد می‌زند: «خودشان خرابکارند، آدمکش‌ها! ندیدی تابستان پسر سیدخانم را که دانشجو بود کشتند؟ بابام می‌گوید این‌ها طاقت شنیدن حرف حق را ندارند. همیشه می‌خواهند مردم توسری خورشان باشند. حالا کی خرابکار است؟»

به خانه که می‌رسیم زهرا بی‌خداحافظی می‌رود به اتاق‌شان. کنار حوض می‌ایستم و دنبال ماهی‌ها می‌گردم. چند تا از برگ‌های درخت انجیر افتاده‌اند توی حوض و ماهی‌ها زیرشان قایم باشک‌بازی می‌کنند. می‌روم کنار درخت و انجیرها را وارسی می‌کنم. تا یک مدت دیگر حسابی می‌رسند.

کفش‌های آقاجان را که جلو در می‌بینم تعجب می‌کنم. می‌روم تو و سلام می‌دهم. دست‌هایم را روی چراغ گرم می‌کنم و یخ‌شان که باز شد لباسم را درمی‌آورم. آقاجان بالای چهارپایه دارد گوشه‌ی سقف را که ریخته و باران چکه می‌کند کاه‌گل می‌گیرد. مامان رو پایش محمد را می‌خواباند. علی‌رضا نق می‌زند: «مامان! مُردم از گشنگی.»

مامان به محمد نگاه می‌کند و آرام می‌گوید: «محبوبه! با دستگیره قابلمه را بیاور، سیب‌زمینی‌هایش را پوست بکنیم.»

قابلمه را از روی چراغ خوراک‌پزی می‌آورم پایین و می‌گذارم خنک شود. می‌نشینم کنار مامان و یواش می‌گویم: «چطور آقاجان این موقع آمده؟»

مامان می‌گوید: «چه می‌دانم والله، خدا لعنت‌شان کند! همه‌ی کارگرها را از کارخانه انداخته‌اند بیرون و درش را تخته کرده‌اند.»

یاد بابای زهرا می‌افتم و قضیه‌ی مدرسه را تعریف می‌کنم. مامان می‌زند پشت دستش و می‌گوید: «وای خدا مرگم بدهد! آن‌ها از کجا فهمیدند؟»

شانه‌ام را می‌اندازم بالا و می‌پرسم: «از احمدآقا خبری نشده؟»

مامان ناراحت سرش را تکان می‌دهد. «نه! می‌ترسم بلایی سرش بیاورند. دو روز است خوراک معصومه‌خانم شده گریه. هی بهش می‌گویم به این طفل معصوم که توی شکم داری رحم کن! حالش دست خودش نیست که!»

آقاجان از چهارپایه می‌آید پایین و می‌رود حیاط تا دستش را بشوید. علی‌رضا نان را می‌کشد به سق و داد می‌زند: «مامان! پس ناهار چی شد؟»

محمد که تازه خوابش برده از صدای علی‌رضا چشم‌هایش را باز می‌کند. مامان با حرص می‌گوید: «مامان و زهر هلاهل! یک دقیقه دندان رو جیگر بگذار، از قحطی که نیامدی بچه، الآن این را می‌خوابانم می‌آیم!»

آقاجان که می‌آید، سیب‌زمینی‌ها را پوست کنده‌ام. مامان، محمد را که خوابیده آرام از رو پایش می‌گذارد زمین. می‌رود سر چراغ دوتا تخم‌مرغ می‌شکند و با زرچوبه و نمک، با سیب‌زمینی‌ها می‌کوبد. می‌روم از توی ایوان یک کاسه از شورهایی که مامان اول پاییز انداخته، می‌آورم و می‌نشینیم سر سفره.

آقاجان هی توی اتاق راه می‌رود و دست‌هایش را می‌مالد به هم. مامان به آقاجان می‌گوید: «وا… مرد، اتاق را متر می‌کنی؟ بیا بشین، مگر برکت را نمی‌بینی؟»

آقاجان می‌گوید: «توی حیاط صدای گریه‌ی زهرا و مادرش می‌آمد، پاشو برو آرام‌شان کن، یک لقمه از این غذا هم برای‌شان ببر!»

*

اوضاع شلوغ است و مدرسه تعطیل. همه نشستیم توی ایوان و سبزی پاک می‌کنیم. صدای یاالله آقاجان می‌آید. حتماً دارد می‌رود دنبال کار. توی این چند روز خیلی دنبال کار گشته، اما بیش‌تر جاها تعطیل‌اند.

مامان می‌دود و جلو راهش را می‌گیرد. آخر از دیروز که آقاجان با لباس پاره و دماغ خونی آمده خانه، مامان چشمش حسابی ترسیده. دیروز کلی زنجموره کرد: «نمی‌خواهم بی‌سایه‌ی سر بمانم، این انقلابی بازی‌ها را بگذار کنار…»

آقاجان گفت: «همه‌ی کارگرها توی همه‌ی شهرها اعتصاب کردند، باید حق‌مان را بگیریم یا نه؟»

مامان لباس آقاجان را می‌کشد و قسمش می‌دهد نرود توی شلوغی‌ها. آقاجان می‌گوید: «ای بابا، ولم کن، می‌خواهم بروم مسجد!»

بعد به معصومه‌خانم می‌گوید: «آبجی ناراحت نباش، ما دنبال کار احمدآقا هستیم، حاج‌آقا از طریق رابط‌هایش فهمیده هیچ مدرکی از احمدآقا گیر نیاورده‌اند، آزاد می‌شود ان‌شاءالله!»

معصومه‌خانم چادر گل گلی‌اش را می‌کشد جلو، اشک جمع می‌شود توی چشم‌هاش و می‌گوید: «خدا خیرتان بدهد، برادری کردید در حقم!»

غروب با یک تکه زغال روی زمین لی‌لی می‌کشم؛ اما زهرا می‌رود کنار مامانش و نمی‌آید بازی کنیم. می‌دانم دلش گرفته. الآن یک هفته است پدرش را گرفته‌اند. می‌نشینم روی پله‌های ایوان. حیاط دلگیر و سوت و کور است.

یاد احمدآقا می‌افتم و دل من هم برایش تنگ می‌شود. هر وقت سنگک خاش خاشی یا پلاستیک میوه دستش بود و ما می‌دیدیم، که همیشه‌ی خدا هم ما توی حیاط پلاس بودیم، ما هم دلی از عزا درمی‌آوردیم. می‌گفت: «محبوب بدو از خانه یک ظرف بیاور برای‌تان میوه بریزم.» من هم می‌دویدم و ظرف هر چه بزرگ‌تر بهتر. چه‌قدر برای مدرسه‌ی من و علی‌رضا به آقاجان اصرار کرد. دلش می‌خواست ما هم مثل خودش تحصیل‌کرده بشویم. آخرش آقاجان را راضی کرد با زهرا بروم ششم. علی‌رضا را هم نگذاشت برود وردستی اوس‌تقیِ جوشکار. گفت: «بچه‌ی ده‌ساله چه گناهی کرده؟ تابستان بگذارش کارگری!»

مامان، محمد را با چادر به پشتش بسته و با زهرا و معصومه‌خانم کنار حوض سبزی آشی‌هایی را که از صبح پاک کرده‌ایم می‌شویند. معصومه‌خانم می‌خواهد سبزی‌ها را خرد کند و بگذارد توی یخدان. نذر کرده هر وقت آقای درودگر را آزاد کردند به کل کوچه آش بدهد.

به آسمان نارنجی نگاه می‌کنم و می‌روم کنار درخت انجیر. زیر درخت پر شده از برگ‌های زرد. دلم می‌خواهد انجیرها هرچه زودتر آبدار و رسیده شوند. جارو را برمی‌دارم و برگ‌ها را جمع می‌کنم. بوی انجیر کال می‌پیچد توی بینی‌ام.

*

دو هفته از گرفتن بابای زهرا می‌گذرد و هیچ کس نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. عصر زیر کرسی چرت می‌زنم که می‌شنوم آقاجان به مامان می‌گوید: «شاید زیر شکنجه‌ها دوام نیاورده!» مامان نفرین می‌کند: «الهی دست‌شان قلم شود به حق قمر بنی‌هاشم…» بعد صدای فین فینش می‌آید و می‌گوید: «بیچاره احمدآقا، عجب مرد خوبی بود؛ اما خودش، خودش را توی مخمصه انداخت. تو خیلی مواظب باش! امروز مدیر محبوبه من را خواسته بود. می‌دانی چی می‌گفت؟ می‌گفت از این‌ها دوری کنید. می‌گفت نگذار دخترت با دخترش بگردد…»

از زیر کرسی که درمی‌آیم، مامان می‌گوید: «محبوبه پاشو جارو را نم کن، اتاق‌ها را جارو بزن.»

می‌روم جارو را توی آب حوض خیس می‌کنم. آب حوض کثیف و لجنی شده. ماهی‌ها دیروز مردند و دیگر نیستند تا زیر برگ‌های زرد انجیر قایم‌باشک‌بازی کنند! علی‌رضا می‌خواست بیندازدشان جلو گربه؛ اما من و زهرا زیر درخت انجیر خاک‌شان کردیم. آقاجان به زهرا گفت: «گریه نکن، آب حوض را تمیز می‌کنم و دوتا ماهی جدید برایت می‌خرم!»

جارو را می‌برم و می‌افتم به جان خانه. محمد که می‌خوابد، مامان و آقاجان هم لباس گرم می‌پوشند و می‌روند حیاط.

جارو کردن اتاق‌ها را تازه تمام کرده‌ام که صدای جیغ می‌شنوم. می‌دوم درِ ایوان را باز می‌کنم. چند مرد کرواتیِ هیکل‌گنده ریخته‌اند توی حیاط. مامان دست‌های کفی‌اش را آب می‌کشد و گیس‌هایش را می‌کند زیر روسری. آقاجان که دارد آب حوض را عوض می‌کند، با پاچه‌های بالا از توی حوض درمی‌آید و می‌گوید: «این‌جا زن و بچه زندگی می‌کند، مگر طویله است این‌جوری می‌ریزید تو؟»

یکی از مردها یقه‌ی آقاجان را می‌گیرد و آن یکی مشت می‌زند تو دلش. جیغ می‌زنم. مامان می‌دود به کمک آقاجان که خودش هم پرت می‌شود روی زمین، زار می‌زند: «نزنید نامسلمان‌ها، ما که کاری نکرده‌ایم!»

معصومه‌خانم و زهرا هراسان می‌دوند به حیاط. زهرا کتابی را گرفته توی بغلش و فشار می‌دهد. مأمورها می‌ریزند توی خانه‌ی‌شان و همه جا را زیر و رو می‌کنند. بعد می‌آیند این‌ور ایوان توی اتاق‌های ما و همه‌ی سوراخ سمبه‌ها را می‌گردند. همه با ترس و لرز جمع می‌شویم زیر درخت انجیر. محمد از سر و صدا بیدار شده و دارد خودش را هلاک می‌کند. آقاجان با دماغ خونی می‌دود به خانه، محمد را می‌دهد بغل مامان و آرام به معصومه‌خانم می‌گوید: «احمدآقا که چیزی توی خانه ندارد!»

معصومه‌خانم با گریه می‌گوید: «نه. هر چی داشت رفقایش آمدند همان روز اول جمع کردند بردند!»

مأمورها با خط و نشان از خانه می‌روند بیرون. مامان می‌نشیند روی لبه‌ی حوض. بینی‌اش را با گوشه‌ی چارقدش می‌گیرد و با مشت می‌کوبد به سینه‌اش: « الهی ذلیل شوند به حق پنج تن، الهی بروند زیر اتول!»

معصومه‌خانم وا می‌رود روی پله‌های ایوان، با گریه می‌گوید: «شما هم پاسوز ما شده‌اید!»

زهرا مثل یخ‌زده‌ها ایستاده، کتاب را به خودش فشار می‌دهد و آرام و بی‌صدا گریه می‌کند. مامان، محمد را می‌دهد بغل من و می‌رود شانه‌های معصومه‌خانم را مالش می‌دهد. نمی‌گذارم بغضم بشکند. می‌روم به اتاق. اتاق به هم ریخته و کثیف را که می‌بینم بلند بلند هق هق می‌کنم. جارو را برمی‌دارم تا دوباره جارو کنم و ردّ کفش‌های کثیف‌شان را پاک کنم.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.