پاورپوینت کامل داستان; آلبوم خالی ۲۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; آلبوم خالی ۲۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; آلبوم خالی ۲۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; آلبوم خالی ۲۱ اسلاید در PowerPoint :

>

– اومدم مامان…

سپیده کتاب علومش را بست و به طرف راه‌پله دوید. پله‌ها را دو تا یکی پایین رفت و گفت: «بله…! کجا به سلامتی؟»

مامان همین طور که داشت روسری‌اش را صاف می‌کرد گفت: «می‌روم برای محترم‌جون قرص قلبشو بگیرم. تموم شده. تو رو خدا دیگه آتیش نسوزون!»

– با منی مامان؟ من و این حرف‌ها؟

مامان خنده‌ای کرد و گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.» بعد چادرش را سر کرد و از در بیرون رفت. من هم در آشپزخانه یک دوری زدم، یک سیب برداشتم. نشستم روی میز آشپزخانه. همان‌طور که سیب را گاز می‌زدم به اتفاق‌های دیشب و کادوهایی که گرفته بودم فکر می‌کردم. دیشب تولد هشت‌سالگی‌ام بود و من احساس می‌‌کردم خیلی بزرگ شده‌ام.

در همین فکرها بودم که ناگهان صدای سرفه‌ی محترم‌جون را شنیدم. سریع از روی میز پریدم پایین. ته‌مانده‌ی سیبم را در سطل زباله انداختم و به طرف درِ حیاط رفتم.

***

محترم‌جون همیشه توی حیاط روی یک صندلی چوبی می‌نشست و یک آلبوم قدیمی که همه‌ی عکس‌هایش را سیاه و سفید بودند نگاه می‌کرد. روزی هزار بار آلبوم را نگاه می‌کرد، ولی خسته نمی‌شد.

یک جوری به عکس‌ها نگاه می‌کرد که انگار شخصیت‌های عکس‌ها زنده‌اند. خود من هم یکی- دو بار دیده بودم که با عکس‌ها حرف می‌زد. هیچ‌کس هم جرأت نداشت که به آلبومش دست بزند؛ مخصوصاً من. نمی‌دانم چرا با همه‌ی دخترهای هم‌سن و سال من بدرفتاری می‌کرد. مثل عقده‌ای‌ها بود. آن موقع فکر می‌کردم دیوانه است. از وقتی به آن‌جا رفته بودیم این تنها کارش بود؛ یعنی از وقتی پدر تنهای‌مان گذاشت.

وقتی پدر رفت چند ماهی پیش خاله‌مرضیه زندگی کردیم؛ اما مامان دوست نداشت زیر منت کسی باشد. به خاطر همین رفته بودیم خانه‌ی محترم‌جون. مامان از محترم‌جون مراقبت می‌کرد و او هم به ما اجازه می‌داد تا در خانه‌اش زندگی کنیم. اول دوست نداشتم با یک پیرزن تنها و غرغرو زندگی کنم، ولی بعد به اصرار مامان قبول کردم.

***

در حیاط را که باز کردم محترم‌جون روی صندلی نبود. خیلی ترسیدم. او فقط موقع خوردن غذا و یا خوابیدن از روی صندلی بلند می‌شد.

دوباره صدای سرفه‌ی محترم‌جون را شنیدم. صدا از توی زیر زمین می‌آمد.

پاهایم به زمین چسبیدند. انگار یک سطل آب رویم ریخته بودند! با خودم گفتم نکنه از پله‌ها افتاده باشد، پایین و سرش شکسته باشد… اگر افتاده باشد مامان مرا می‌کشد. با هزار ترس و لرز به طرف پله‌های زیرزمین رفتم. چشم‌هایم را محکم بستم. دست‌هایم را روی قلبم گذاشتم. نفسم را حبس کردم و بعد فریاد زدم: «حال‌تون خوبه محترم‌جون؟» محترم‌جون از توی زیرزمین فریاد زد: «اوهوی، پس کجایی؟ دارم از تشنگی می‌میرم. برو یک لیوان آب برام بیار.»

اول خوش‌حال شدم که حالش خوب بود، ولی بعد خیلی عصبانی شدم. من داشتم از نگرانی می‌مردم آن وقت او به من می‌گفت اوهوی! تا حالا یک بار هم به من نگفته سپیده‌خانم یا لااقل سپیده‌ی خالی. همه‌اش می‌گوید اوهوی.

داد زدم: «واقعاً که! با شما قهرم.» و رفتم تا برایش آب بیاورم. توی راه صدای محترم‌جون را شنیدم که می‌گفت: «بیچاره دختره پاک خل شده.»

***

لیوان آب را دادم دستش. آب را یک‌نفس سر کشید. یک دستت درد نکنه هم نگفت. فقط گفت: «لیوان رو بگذار توی یکی از قفسه‌ها که نشکند.

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.