پاورپوینت کامل داستان ترجمه; اولین توصیه ۳۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان ترجمه; اولین توصیه ۳۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ترجمه; اولین توصیه ۳۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ترجمه; اولین توصیه ۳۷ اسلاید در PowerPoint :
>
نوشتهی جو – هونگ لی از کرهی جنوبی
انجمن انضباطی دانشآموزان سال سوم دبیرستان قانونی وضع کرده بود که طی آن بچهها موظف بودند زیر نظر معلم امور تربیتی حداقل یک نوع فعالیت بهخصوص در هفته داشته باشند، و اینک نوبت به هفتهی خدمت و کمک رسیده بود. پارک، رئیس انجمن انضباطی بعد از کلاس بچهها را جمع کرد و نطق آتشین خود را شروع نمود:
«این هفته، هفتهی خدمت و کمک است. شما باید در طول هفته حداقل یک کار مفید برای مردم انجام بدهید. مهم نیست کار شما بزرگ باشد. مهم خود عمل است. نیم ساعت قبل از کلاس به مدرسه میآیید و گزارش کار خودتان را به من میدهید. هرگاه کار نیکی انجام دادید، اسم شما روی تختهی اعلانات خواهد آمد و بعداً جایزهای به شما تعلق خواهد گرفت. هر کدام از شما هم که وظیفهاش را انجام نداد، فوری تنبیه خواهد شد. منظورم این است که به سختی تنبیه خواهد شد. متوجه شدید؟»
بچهها به نشانهی موافقت گفتند: «یوپ» و غرغرکنان راهشان را کشیدند و رفتند.
اسکابی زیرلب خندهای کرد و تف انداخت: «هوم!»
«تواد» هم به همچشمی از اسکابی، بر و بر به رئیس انجمن انضباطی نگاه کرد. برای اسکابی و تواد کمک به مردم کاملاً بیمعنی بود.
در هر حال این چیزها برای آن دو پسر جاذبهای نداشت. اسکابی و تواد به عنوان بدترین بچههای گروه شناخته شده بودند. تواد با آن چشمهای وقزدهاش به کوتولهی شجاع معروف بود؛ اما اسم مستعار اسکابی«ناقلا» بود. او مغرور، متکبر و خودخواه بود و مرتب لاف میزد. بعد از تعطیل شدن مدرسه، تواد و اسکابی به طرف جادهای که منتهی به یک شیب تند میشد، به راه افتادند.
اسکابی سرش را به عقب برگرداند. کسی از پشت سر نمیآمد. کمی دورتر، تواد کیف مدرسهاش را روی زمین انداخت و آستینهایش را بالا زد. اسکابی فوری فهمید که تواد میخواهد گاری را هل بدهد. او هم برگشت. باربر تقلا میکرد و عرق میریخت. دندانهایش را به هم میفشرد؛ اما گاری بالا نمیرفت. ولی وقتی تواد به کمک آمد، گاری خیلی آسان راهش را به طرف بالا گرفت.
تواد همانطور که گاری را هل میداد، به اسکابی که خودش را سریع به پشت گاری رسانده بود با شانه ضربهای زد. او میخواست افتخار «کمک به مردم» را به تنهایی خودش داشته باشد؛ اما برایش مزاحمی پیدا شده بود.
اسکابی ضربه را جواب داد. تواد تعادلش را از دست داد و افتاد؛ اما به سرعت برخاست و مشتی حوالهی چانهی اسکابی کرد: «پسر! من را زدی! هان؟»
اسکابی دندانها را به هم فشرد، چشمها را تنگ کرد، شانههایش را جلو کشید و مشتهایش را به حالت دعوا جلو صورتش گرفت.
در این میان، گاری که به طرف بالا رانده شده بود، به سرعت به طرف پایین برگشت.
– اوه!
– خب!
اسکابی و تواد دعوا را شروع کردند.
باربر حیران مانده بود چه بکند. گاری را متوقف کرد و پرید آنها را جدا کند.
– خواهش میکنم به جای دعوا به من کمک کنید گاری را بالا بکشم!
تواد ادامه نداد. دوباره پشت گاری ایستاد و آن را هل داد. اسکابی هم معطلش نکرد. کنار تواد ایستاد و گاری را پیش راند. دوباره دعوا شروع شد.
پیرمرد باربر گفت: «وای! وای! خب چرا دعوا میکنید؟ یک نفرتان بیاید کمک من و از جلو گاری را بکشد.»
اسکابی قبول کرد و دستهایش را به جلوی گاری بند کرد. گاری آرام به طرف بالا حرکت کرد. کمی که گاری را راندند، پیرمرد خسته شد. عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «بچهها، من واقعاً از شما متشکرم. اگر شما نبودید من نمیدانستم چه کار کنم.»
دو پسر از شنیدن آن کلمات میخواستند بال دربیاورند.
روی لبهای اسکابی لبخندی نقش بست. به دوستش چشمکی زد و با رضایت زیرلبی گفت: «هوم!»
دو پسر در خیابان میرفتند که به یک مغازهی کلوچهفروشی چینی رسیدند. از داخل مغازه بخار کلوچههای تازه بلند بود. دهان اسکابی و تواد آب افتاد.
– پول داری؟
اسکابی گفت: «بله، دوست داری چیزی بخوریم؟» و به سرعت داخل مغازه پیچید.
تواد هم دنبالش رفت. اسکابی با همان سرعت از مغازه خارج شد، تواد هم دنبالش دوید. دوباره اسکابی داخل شد و تواد هم دنبالش بود.
فروشندهی چینی با تعجب به آن دو نگاه کرد: «اگر پول داشته باشید، کلوچه میدهم.»
فروشنده به کلوچههای خوشمزهای که روی خمیر آنها لوبیاهای قرمز بود، اشاره کرد و پرسید: «از کدام میخواهید؟ این یکی؟»
اسکابی که حسابی لب و لوچهاش آب افتاده بود، سرش را چند بار تکان داد.
کلوچهها که آماده شد، پسرها تکان نخوردند. به کلوچهها نگاه میکردند. دستشان به طرف آنها دراز میشد؛ ولی جرأت گاززدن نداشتند. میدانستند که با اولین گاز باید پولی پرداخت کنند. هر دو هم خوب میدانستند که بیپولند و فقط تظاهر میکردند که پول دارند؛ اما بالأخره طاقت نیاوردند و با ولع مشغول خوردن شدند.
کلوچهها به سرعت تمام شد و دو پسر با شکمهای سیر و جیب خالی به تله افتادند. فکری به کلهی اسکابی رسید. به تواد گفت: «تو همین جا بمان تا من بروم از خانه پول بیاورم.»
سپس کلاهش را از روی میز برداشت و به سرعت به طرف درِ مغازه رفت.
تواد داد کشید: «فکر میکنی میتوانی مرا گول بزنی؟»
و به دنبال اسکابی دوید.
فروشنده از پشت به کمر تواد چنگ انداخت؛ اما اسکابی دررفت.
عصبانیت تواد که گیر افتاده بود، وقتی بیشتر شد که دید معلم امور تربیتی به طرف مغازه میآید. او هم معطلش نکرد، ضربهای به فروشنده زد، کمرش را آزاد کرد و پا به فرار گذاشت.
فروشندهی چینی به دنبالش میدوید و با آخرین توانش فریاد میزد: «بگیرید! این لات را بگیرید!»
تواد و اسکابی، با آخرین قدرتی که داشتند، به طرف جادهی تراموا دویدند.
تواد سعی میکرد از اسکابی جلو بزند؛ اما اسکابی به سرعت روی یک تریلر در حال حرکت پرید و دستهایش را برای تواد به حالت پیروزمندانهای تکان داد. تواد هم که آتشی شده بود، روی تریلر دیگر پرید و به تعقیب اسکابی پرداخت.
اسکابی در تمام مدتی که تواد به دنبالش بود، برای او شکلک درمیآورد و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 