پاورپوینت کامل داستان; روزی که نگهبان‌ها مرا ندیدند ۱۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; روزی که نگهبان‌ها مرا ندیدند ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; روزی که نگهبان‌ها مرا ندیدند ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; روزی که نگهبان‌ها مرا ندیدند ۱۸ اسلاید در PowerPoint :

>

به خانه که رسیدم، تکیه دادم به دیوار، و های های گریه کردم. دیگر تنها شده بودم. خانه کوچک شده بود. انگار دیوارها جلو آمده بودند و اتاق تنگ شده بود! مثل سینه‌ی من که تنگ شده بود و نفسی که بالا نمی‌آمد. نمی‌توانستم باور کنم که امام دیگر در میان ما نیست. اتفاق‌های این چند روز را در ذهنم مرور می‌کردم که درِ خانه با شدت کوبیده شد. به سمت در رفتم. در را که باز کردم مأمورهای مأمون وارد خانه شدند.

– اباصلت باید با ما بیایی. امیرالمؤمنین با تو کار دارد.

تا وقتی که علی بن موسی(ع) زنده بود کسی جرأت این برخوردها را با ما نداشت؛ ولی از این به بعد باید منتظر باشیم تا مأمون چهره‌ی واقعی خود را نشان دهد.

مأمون روی تخت نشسته بود و از ناله و فغان این چند روزش خبری نبود. این چند روز خودش را عزادار نشان داده بود و در همه‌ جا بر سر و سینه زده بود.

– اباصلت آن کلماتی که داخل قبر خواندی، به ما تعلیم بده. چه شد که قبر پسرعموی ما، پر از آب شد؟ چه شد که آب‌ها رفتند؟

– آن کلمات را مولایم به من آموخته بود.

مأمون ایستاد و گفت: «خُب، حالا تو آن را به ما تعلیم بده.»

من نمی‌توانستم، هیچ چیزی به یاد نداشتم. وقتی که پیکر مطهر مولایم را در خاک گذاشتیم، همه چیز از ذهنم پاک شد. من حتی یک کلمه از آن دعا را به یاد نداشتم. سرم را بالا گرفتم و پاسخ دادم: «من هیچ چیز از آن دعا را به یاد ندارم؛ حتی یک کلمه.» مأمون با عصبانیت فریاد زد: «اباصلت، اگر پاسخ ندهی، تو را به همان جایی خواهم فرستاد که…»

– من به یاد ندارم. آن کلمات، کلمات الهی بودند که مولایم به من آموخته بود. دست من نیست. به امر الهی همه چیز از ذهن من پاک شده است.

مأمون چند قدمی در کاخ راه رفت و فریاد زد: «او را حبس کنید، بر او سخت بگیرید، شاید حافظه‌اش برگردد؛ و اگر راز آن کلمات را نگفت، جانش را بگیرید.»

قلبم به شدت می‌تپید. درد تمام وجودم را فرا گرفته بود. نمی‌توانستم این وضعیت را تحمل کنم. تا دیروز در حضور امام مهربانم بودم و از امروز در زندان تاریک مأمون گرفتار شده‌ام.

روزهای سختی و غربت شروع شد. بوی نم و نای زندان خفه‌ام می‌کرد. کلافه می‌شدم و دلم می‌گرفت. مأموران چند وقت یک بار سراغ من می‌آمدند و سؤال‌ها را می‌پرسیدند؛ اما من پاسخی نداشتم. آن‌ها امیدوار بودند که زندان و سختی من را به حرف بیاورد. من حرفی نداشتم بگویم. آن کلمات برای من نبودند که در ذهنم بمانند. یک سالی از این وضعیت می‌گذشت. سختی و تنهایی زندان به قدری به من فشار آورده بود که دیگر طاقت نداشتم. شب جمعه بود. وضو گرفتم و تا صبح به نماز مشغول شدم و از تنهایی و غربت به خدا شکایت کردم. چشم‌هایم سیاهی رفت. نفسم بند آمد، بدنم یخ کرد و افتادم گوشه‌ی زندان. نماز صبح را که خواندم، احساس کردم زندان روشن شده و بوی خوشی همه جا را فرا گر

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.