پاورپوینت کامل داستان; آسمان به رنگ خون بود ۲۰ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; آسمان به رنگ خون بود ۲۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; آسمان به رنگ خون بود ۲۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; آسمان به رنگ خون بود ۲۰ اسلاید در PowerPoint :

>

صدای عوعوی سگان در کوچه‌ها می‌پیچید. دل‌نگران بود. هر چه‌قدر به تاخت آمده بود تا زودتر برسد نتوانسته بود. هیچ چراغی روشن نبود. شب از نیمه گذشته بود که به درِ قصر رسید. با مشت به در قصر کوبید.

ـ آهای نگهبان… نگهبان… در را باز کنید!

پنجره‌ی کوچکی بالای در قصر باز می‌شود و چشم‌های خواب‌آلودی نگاهش می‌کند.

ـ چه می‌گویی؟ کیستی؟

ـ پیغامی برای جناب عبیدالله دارم.

ـ این وقت شب چه پیغامی؟

ـ خبر از میدان کربلا دارم، از حسین­ بن علی(ع) و یارانش.

نگهبان خمیازه‌ای کشید.

ـ خبر پیروزی لشکریان امیرالمؤمنین، زودتر از تو به این‌جا رسیده، برو و این وقت شب مزاحم خواب سرورم نشو، برو. می‌دانی که اگر امیرالمؤمنین یزید هم الآن بیاید عبیدالله او را نمی‌بیند؛ چون خواب را بیش‌تر از هر چیزی دوست دارد. اگر جانت را دوست داری، برو.

و خندید.

می‌خواست بگوید سَرِ دشمن امیرالمؤمنین همراهش است، ولی نگفت. ترسید اگر بگوید سر را از او بگیرند و بیندازندش بیرون، بدون هیچ پاداشی. پیش خودش گفت: «سر را به خانه می‌برم و صبح می‌آورم خدمت عبیدالله… ولی زنم را چه کنم؟ او دوست‌دار اهل‌­بیت است. حتماً اگر بفهمد، کلی غُر غُر خواهد کرد… عیبی ندارد. سر را جایی پنهان می‌کنم و صبح علی‌الطلوع آن را به قصر می‌برم، بدون این که زنم چیزی بفهمد.»

***

آرام از روی دیوار وارد خانه شد. خانه سوت و کور بود. نگاهی به دور و بر انداخت. هیچ جنبنده‌ای به چشم نمی‌خورد. پاورچین پاورچین وارد مطبخ شد. آهسته درِ تنور را برداشت و سر را داخل تنور گذاشت و آمد بیرون.

ـ کجایی زن؟ شوهرت از جنگ با کفار برگشته. بیدار شو، لقمه‌ای نان به این جهادگر راه خدا بده که خیلی گرسنه ­است. نمی‌دانی چه غوغایی بود. هم تشنه‌ام هم گرسنه.

زن چشم‌مالان و خمیازه‌کشان از اتاق ­آمد بیرون، چراغ را سر دست ­گرفت تا بهتر ببیند.

ـ تویی بِن‌­یزید؟ خوش‌خبر باشی! چه بی‌موقع آمده‌ای؟ نصف شب؟ چگونه آمدی داخل؟ چه کسی در را باز کرد؟

دستپاچه شد، دستار را از سرش برداشت.

ـ از چیز آمدم… اصلاً چرا در باز بود؟ مگر این خانه صاحب ندارد؟

ـ ولی من خودم در را بستم. نمی‌دانم شاید هم حواسم نبوده باز مانده! حتماً می‌دانسته تو می‌خواهی بیایی باز مانده.

هر دو خندیدند.

ـ تا دست و رویی بشویی من سفره‌ای برایت باز کرده‌ام.

زن به طرف مطبخ رفت. نرسیده به مطبخ، نوری دید که از مطبخ به آسمان رفته. تعجب کرد. ترسید. یواش وارد مطبخ شد. نگاهی به درون آن انداخت. نور از داخل تنور بود. دلش شور افتاد.

ـ مگر تنور روشن است؟

ترسش بیش‌تر شد.

ـ در باز!… تنور روشن!…

آرام به طرف تنور رفت و لرزان درِ آن را برداشت. تنور روشن نبود. نور از کیسه­ای بود که داخل تنور بود. با احتیاط کیسه را برداشت. خونین بود. با دست‌های لرزانش درِ آن را باز کرد. یک سر خونین، ولی نورانی.

جیغ کوتاهی کشید و از هوش رفت…

– ای سر خونین تو کیستی؟

– ای همسر خولی من حسینم، حسین بن ­علی، حسین مظلوم، شهید کربلا، پسر دخت پیامبر خدا…

– ولی چرا این گونه؟

– با لبی عطشان و م

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.