پاورپوینت کامل داستان; پشت صحنه‌ی تمام عکس‌ها ۴۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; پشت صحنه‌ی تمام عکس‌ها ۴۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; پشت صحنه‌ی تمام عکس‌ها ۴۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; پشت صحنه‌ی تمام عکس‌ها ۴۸ اسلاید در PowerPoint :

>

از ماشین که پیاده می‌شویم عطر آشنایی را احساس می‌کنم. محکم نفس می‌کشم و راه می‌افتیم به سمت مسجد. بابا برای‌مان از دست‌فروش‌های کنار مسجد پشمک می‌خرد و خندان وارد مسجد می‌شویم. بابا کنار پریسا و پریا ایستاده. دست مامان را توی دستم می‌گیرم و کنارش می‌ایستم. مامان همیشه می‌گوید: «تو دیگه بزرگ شدی، زشته دست من رو می‌گیری!» اما من دوست دارم دست مامان را بگیرم، این‌طوری احساس آرامش بیش‌تری می‌کنم. مامان لبخند می‌زند.

– قدّت داره از من بالا می‌زنه‌ها!

می‌خندم. به بابا چشمک می‌زنم و تکیه‌کلام بابا را با لحن خودش می‌گویم.

– ما کوچیک شماییم مامان‌جون!

به گنبد آشنای مسجد نگاه می‌کنم. مثل ماه شب چهارده می‌درخشد. چه‌قدر مدیون این مسجد هستم! به مامان می‌گویم: «پارسال یادت هست؟»

مامان هم به گنبد نگاه می‌کند و می‌گوید: «مگه می‌شه فراموش کنم؟ یادش که می‌افتم تنم می‌لرزه!»

من هم وقتی یادش می‌افتم غصه‌دار می‌شوم؛ اما نباید فراموشش کنم. همیشه بهش فکر می‌کنم تا یادم نرود که خداوند چه لطفی به ما کرده، تا یادم نرود که این آرامش و خنده‌ها را از آقا دارم؛ وگرنه اگر آن اتفاق می‌افتاد، شاید همه‌چیز برای همیشه تمام می‌شد. چشم‌هایم را می‌بندم و به آن روزها فکر می‌کنم…

***

از مدرسه که برگشتم بو کشیدم تا ببینم مامان برای ناهار چی پخته. بوی قورمه‌سبزی قار و قور دلم را بیش‌تر کرد. پریا دوید آمد کنارم و گفت: «داداش‌جون! امروز برام چیزی نخریدی؟»

نشستم تا هم قد پریا شوم. لپش را کشیدم و از کیفم کلوچه‌ای را که برایش خریده بودم درآوردم. لباسم را کندم و نشستم سر سفره. بعد از ناهار با محسن، امیر و پژمان قرار فوتبال داشتیم. فردا هم تعطیل بود و می‌توانستیم با خیال راحت چند ساعت بازی کنیم. کتانی‌هایم را پوشیدم و رفتم به سمت کوچه. صدای مامان آمد: «پیمان خیلی طولش نده، من دارم وسایل‌ را جمع می‌کنم. بابات که بیاد راه می‌افتیم.»

برگشتم به سمت خانه و گفتم: «مگه امروز چندشنبه است؟ مامان نمی‌شه امشب نریم؟ آخه با بچه‌ها کلی برای فردا برنامه ریختیم!»

صدای مامان از آشپزخانه آمد: «یک شبِ چهارشنبه هست و…»

صدای زنگ بلند شد، حتماً بچه‌ها بودند. پریدم توی حرف مامان.

– بله، خودم بقیه‌اش رو می‌دونم!

و دویدم به سمت در. بچه‌ها دستم را کشیدند بیرون و صدای‌شان درآمد: «کجایی پس؟»

به خانه که برگشتم همه داشتند حاضر می‌شدند. مامان لباس‌های تمیزم را به سمتم دراز کرد.

– بگیر و بدو برو حمام. زود بیا که می‌خواهیم راه بیفتیم.

پریا لباس قرمز چین‌چینی‌اش را پوشیده و خرگوشش را گرفته بود بغلش. با آن موهای خرگوشی که پریسا برایش بسته بود، خودش هم شکل خرگوشش شده بود. آمد کنارم، قیافه‌اش را تو هم کرد و نوک دماغش را گرفت.

– پیف، پیف… داداشی چه‌قدر بوی عرق می‌دی!

دُم یکی از موهایش را کشیدم و گفتم: «حالا که کولوچه‌ات رو خوردی، شدم پیف‌پیف؟ خرگوش‌کوچولو!» دویدم توی حمام.

***

سرم را چسباندم به شیشه‌ی ماشین. این‌طوری می‌توانستم از توی آینه صورت بابا را ببینم که رانندگی می‌کرد و لیوان چایش را که هنوز ازش بخار بلند می‌شد سر می‌کشید. پریسا برای این‌که حوصله‌ی پریا سر نرود، باهاش نان بیار کباب ببر بازی می‌کرد. مامان تسبیح نقره‌ای‌اش دستش بود و آرام آرام ذکر می‌گفت. حوصله‌ام سر رفته بود. هر هفته این راه را می‌رفتیم و برمی‌گشتیم. دیگر جاده را حفظ شده بودم. دلم می‌خواست یک جای جدید برویم. کشور به این بزرگی! بیرون را نگاه کردم و از خودم پرسیدم: «شهر قم چی دارد که مامان و بابا این‌طور دوستش دارند؟»

سرم را کمی چرخاندم و بیرون را نگاه کردم. خورشید افتاده بود بین دو کوه بلند و کم‌کم نارنجی می‌شد. هر چه به قم نزدیک‌تر می‌شدیم بیابان‌ها بیش‌تر می‌شدند و هوا گرم‌تر. کتابی را که دستم بود بستم و گفتم: «بابا چرا این هفته نرفتیم یه جای دیگه، خسته شدیم بس‌که این راه رو رفتیم!»

مامان و بابا به هم نگاه کردند. بابا گفت: «نمی‌شه پسرم، ما نذر داریم. مدرسه‌تون که تمام شد خودم می‌برمتون یه مسافرت خوب. تازه کجا باصفاتر از جمکران و حرم حضرت معصومه(س)؟»

گله‌ی گوسفندی را که کمی دورتر می‌چریدند نشان پریا دادم و گفتم: «جمکران خیلی خوبه، اما همیشه که نمی‌شه یک جا رفت. دوستم پژمان تازه از کیش برگشته، چه چیزهایی که تعریف نمی‌کرد!»

مامان سرفه می‌کرد. برگشت و نگاهم کرد. چشم‌هایش دوباره بی‌حال و تبدار بود. خیلی وقت‌ها این‌طور می‌شد. نمی‌دانستم چرا؟ پریا هم هر وقت مریض می‌شد و می‌افتاد توی رخت‌خواب چشم‌هایش همین‌طور می‌شد. آن‌وقت دلم برایش کباب می‌شد. مامان گفت: «ان‌شاا… ما هم می‌ریم، تو دعا کن پسرم تا حاجت‌مون رو بگیریم…» و سرفه نگذاشت مامان حرفش را تمام کند.

از ماشین که پیاده شدیم نگاهم افتاد به گنبد آبی جمکران. دور گنبد چراغانی شده بود و گنبد میان چراغ‌ها می‌درخشیدند. بعد گنبدهای سبز کنارش را نگاه کردم. مثل بابا دست گذاشتم روی سینه‌ام و سلام دادم. نمی‌دانستم بابا چه می‌گفت؛ اما من گفتم: «سلام آقا! خوبی؟ عجب گنبد قشنگی داری آقا! از هر چی خسته شم، از نگاه کردن به گنبدت سیر نمی‌شم. امروز هم دوباره آمدیم پیشت. آقاجان خیلی چاکریم‌ها؛ اما تو رو خدا حاجت این پدر و مادر ما را بده! الآن چند ماهه همه‌اش کارمان شده آمدن به این‌جا؛ نه شمال، نه دریا، نه کیش. راستی دوستام خیلی سلام رساندند؛ البته شما که غریبه نیستید آقا، دوباره هوس سوهان کرده‌اند!»

صدای بابا را که شنیدم نگاهم را از گنبد گرفتم. کمک کردم وسایل‌ها را از ماشین پیاده کردیم و وارد مسجد جمکران شدیم. فردا تعطیل بود. شب را در جمکران خوابیدیم و قرار شد فردا برویم حرم.

از پریسا و پریا کلی عکس گرفتم. پشت‌صحنه‌ی همه‌ی عکس‌ها هم گنبدهای مسجد را انداختم. مامان می‌گفت عکس‌های من حرف ندارند. اصلاً یکی از دلایلی که برایم گوشی خریدند همین بود. من عکاس خانوادگی بودم. به حرم حضرت معصومه هم که رفتیم کلی عکس‌های قشنگ از گنبد طلایی و ایوان آینه انداختم. پریا عاشق ایوان آینه بود. همیشه کلی شیرین‌زبانی می‌کرد تا بغلش کنم و تصویرش را توی آینه‌ها ببیند. به آینه و تصویر چهل‌تکه‌شده‌اش، می‌خندید، شکلک درمی‌آورد، اخم می‌کرد و آخر هم به زور می‌گذاشتمش پایین.

برگشتنی همه ساکت بودیم. پریا خوابش برده بود. پریسا کتاب درسی‌اش را می‌خواند. دلم بدجوری گرفته بود. نمی‌دانم چرا؟ حس می‌کردم دل مامان و بابا هم گرفته که سکوت کرده بودند. شاید هم داشتند به حاجت‌شان فکر می‌کردند!

***

داشتم می‌رفتم مدرسه که حال مامان بد شد. از درد پهلو به خودش می‌پیچید. آن اواخر زیاد آن‌طور می‌شد. زنگ زدم به بابا. بابا خودش را زود رساند. پریا را که گریه می‌کرد دادم بغلش و رفتم مدرسه. توی مدرسه مدام به مامان فکر می‌کردم! یعنی چی شده بود؟ انگار یک چیزی را از ما مخفی می‌کردند. مامان، مامان همیشگی نبود. بی‌حال بود، بی‌حوصله بود، نمی‌خندید… و بابا هم نگران و بی‌قرار بود.

مدرسه که تمام شد، بدون خداحافظی با بچه‌ها دوان دوان خودم را رساندم به خانه. پریسا که من را دید اشکش جاری شد. نمی‌دانستم چطور آرامش کنم. بهش گفتم: «گریه نکن، تو که بچه نیستی! داری می‌ری کلاس پنجم. تعریف کن چی شده؟»

پریسا اشکش را پاک کرد و گفت: «مامان را بردند بیمارستان. خاله اومد پریا را برد تا با محدثه بازی کنه و بهانه‌ی مامان را نگ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.