پاورپوینت کامل داستان; منظور من را اشتباهی فهمیدهاند! ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; منظور من را اشتباهی فهمیدهاند! ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; منظور من را اشتباهی فهمیدهاند! ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; منظور من را اشتباهی فهمیدهاند! ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
>
از چادر مسافرتی درمیآیم و کفشهایم را میپوشم. مامان دارد روی پیکنیک، بساط شام را ردیف میکند. امیرعلی دنبالم میدود که: «آبجی، منم ببر بگردون!» بهش اخم میکنم و میگویم: «لازم نکرده! چیه همه جا دنبال من موسموس میکنی؟»
صدای مامان درمیآید.
«عسل! چرا آنقدر بچه رو میچزونی؟ اصلاً کجا میری، بمون باهاش بازی کن!»
بند کتانیها را میبندم و رفتنی میگویم: «نمیخوام! اگه میخواستم بمونم توی چادر، نمیاومدم مسافرت!» همینطور که از چادر دور میشوم، غرغر میکنم: «اینم شده سرجهازی من!»
صدای گریهی امیرعلی پشت سرم میآید. برنمیگردم نگاهش کنم تا دلم برایش بسوزد. یک دقیقه نمیگذارد آدم راحت باشد و به دنیای خودش برسد! فضولخان میخواهد بیاید و هر چی را دید به مامان و بابا گزارش کند: «مامان، یه پسره به آبجی نگاه کرد! بابا، آبجی برام بستنی نخرید…»
توی پارک دور میزنم. باد خنکی به گونهام میخورد. به چراغهای روشن پارک و مردمی که هرکدام یک گوشه دارند بساط پهن میکنند، نگاه میکنم. مردی منقل را گذاشته جلو چادر و توی زغالگردان دارد زغال را حاضر میکند. چند پسر دارند با هم والیبال بازی میکنند. دلم میخواهد دوستهای مدرسهام اینجا بودند تا با هم بدمینتون بازی میکردیم. شاید بشود همینجا هم دوستی پیدا کرد.
نگاهی به تیپم میاندازم. واقعاً خفن شده! بیخود نیست سحر خدای اعتماد به نفس است! حالا که من هم تیپ و موهایم را مثل او کردهام، احساس میکنم خوشگلترین دختر توی پارک هستم. این مانتوی جدید خیلی بهم میآید. بابا خریدنی میگفت: «عسلجان خیلی تنگه، یک سایز بزرگتر بگیر، دو ماه دیگه تنت بشه، تو توی رشدی!»
تو دلم گفتم: «ای بابا، همین تنگیش قشنگه! منم که هی باید لباسایی بپوشم که توی تنم زار میزنه، نمیدونم این رشد من کی تموم میشه؟» مانتو را درآوردم و با اخم گفتم: «اصلاً نخواستم!» میدانستم بابا اینطوری بیحرف و حدیث مانتو را برایم میخرد.
بابا کمی نگاهم کرد تا بلکه خجالت بکشم؛ اما من خودم را به پرّویی زده بودم. بابا پول مانتو را حساب کرد و از مغازه درآمدیم. هنوز اخمهایم را باز نکرده بودم، اما توی دلم عروسی بود.
مینشینم روی نیمکت و اطرافم را نگاه میکنم. چه حالی میدهد آدم خوشتیپ باشد و یک سرخَری مثل امیرعلی هم دنبالش نباشد. بابا من دیگر بزرگ شدهام و دوست دارم با همسنهای خودم رابطه داشته باشم! یک عالمه رفیق پیدا کنم، بهشان مسیج بدهم، ایمیل بدهم، زنگخور موبایلم برود بالا… سحر روز آخر قبل از تعطیلات عید، موبایلش را آورده بود مدرسه و گوشیاش هی زنگ میخورد. ۲۵۰۰ تا پیام عاشقانه داشت. میگفت: «چهقدر بیعرضهای تو! خانوم پاستوریزه، ببینم میتوانی دوتا رفیق برای خودت دست و پا کنی؟ آخر حیف است تو دنیای ارتباطات زندگی کنی و تنها باشی!»
تو فکرهای شیرینم هستم که یک پسر قدبلند میآید طرفم. این طرف و آن طرف را نگاه میکند و با فاصلهی چند سانت مینشیند کنارم. یکدفعه دلم هوری میریزد پایین. حالا باید چهکار کنم؟
از دهنش بوی سیگار میآید. من از سیگار متنفرم. هر وقت میرویم خانهی داییرسول، از بوی سیگارش سردرد میگیرم. توی دلم انگار ماشین لباسشویی روشن کردهاند. دستهایم یخ میکند. یکدفعه بلند میشوم و میایستم. صدای پسر میآید: «پس کجا؟»
ناخواسته دستم میرود به سمت شالم و کمی میکشمش جلو. نکند دربارهی من فکرهای بد کند! پسر کیفم را تکان میدهد. با گوشهی چشمم ریختش را دید میزنم. صورتش لاغر است و سیاه. موهای بلندش نامرتب ریخته روی پیشانیاش. پسر کاغذ کوچکی را میگیرد به سمتم و میگوید: «پس اینو داشته باش، منتظرتما!» دیگر نمیایستم و با پاهای یخزدهام از پسر دور میشوم.
تکهکاغذ چروک را میگیرم مقابلم و مثل خوابزدهها راه میروم. چرا شماره را ازش گرفتم؟ چندتا بچه که دارند اسکیتبازی میکنند، با سر و صدا از کنارم رد میشوند و یکیشان محکم میخورد به من. زانویم درد میگیرد. بچه بیتوجه دنبال دوستهایش راه میافتد. دوباره زل میزنم به شماره. معلوم نیست نردبان، از کدام جیب شلوار گشاد هشتجیبهاش، این تکهکاغذ را پیدا کرد و شماره را رویش نوشت! چهقدر هم خوشخط است ماشاا…!
میروم به سمت فوارهی بزرگ پارک. چراغهای سبز و صورتی توی فواره، آب را خیلی قشنگ کرده. دلم میخواهد آب بپاشم توی صورتم. شمارهی پسر را نگاه میکنم و صدایش توی گوشم میپیچد. چند پسر از کنارم رد
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 