پاورپوینت کامل داستان; آدم بزرگ ها هم بچه می شوند ۵۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; آدم بزرگ ها هم بچه می شوند ۵۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۵۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; آدم بزرگ ها هم بچه می شوند ۵۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; آدم بزرگ ها هم بچه می شوند ۵۸ اسلاید در PowerPoint :
>
اتاقی بود کوچک. قفسهای پر از کتاب درون اتاق بود. لیلا در کنجی پشت میزش مشغول انجام تکالیف مدرسهاش بود. پدر هم در کنار قفسهی کتابها، کتابهایی را برمیداشت و بعد از تورقی مختصر سر جایشان میگذاشت. قطعهفلز کوچکی کنار کتابها بود. مدتها بود که لیلا پدر را وقتی اینطور کتابها را زیر و رو میکرد، و گاهی به نقطهای خیره میشد، با حالت خاصی تماشا میکرد. گاهی با خود میگفت: «الآن باز به آن قطعهفلز خیره میشود.»
در این لحظهها پدر تا دقایقی چشم از آن قطعه برنمیداشت.
لیلا با نگاه به ساعت روی دیوار شروع کرد به نوشتن تکالیف مدرسهاش. تند و تند مینوشت. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ورق دیگری زد، و باز نوشت.
پدر همچنان به کتابی که انگار به دست خشکیدهاش چسبیده بود، خیره مانده بود. لیلا باز دفترش را ورق زد. ساعت هفت دقیقه جلوتر از زمان قبلی بود. لیلا چشم از ساعت گرفت. به پدر نگاه کرد. آهسته گفت: «بابا!»
پدر انگار نشنید. لیلا دوباره و اینبار کمی بلندتر صدایش کرد: «بابا…» و باز بلندتر گفت: «بابا…»
پدر ناگهان، مثل کسی که قدری شوکه شده باشد، متعجب گفت: «جان بابا!»
– باز هم که تو اون قطعهفلزی کوچک فرو رفتید!
– نه دخترم، فقط داشتم نگاهش میکردم.
لیلا خندید: «من که نگفتم میخوردینش!»
پدر با نگاه به آن قطعهفلز پوزخندی زد و گفت: «ولی گاهی دلم میخواهد واقعاً میخوردمش!»
با این حرف، پدر به فکر فرو رفت. سکوت حاکم شد. لیلا دیگر چیزی نگفت و فقط او را نگاه کرد. پدر با برداشتن قطعهفلز کوچک و نگاه به آن گفت: «میدانی این چیست دخترم؟ این قطعهی کوچک یک شفادهنده است. یک چیزی است که معجزهی بزرگ و عجیبی را توی دلش نگه داشته است.»
لیلا احساس میکرد حرفهای پدر را نمیفهمد. کمی به پدر نزدیک شد. توی چشمهای او زل زد و با تُن آرامی که در صدایش بود گفت: «چرا هیچوقت دربارهاش چیزی نگفتید؟ چرا همیشه جور خاصی به آن نگاه میکنید؟»
پدر خندید. کتاب دیگری را برداشت. لیلا احساس کرد پدر باز میخواهد از گفتن حرفهایش شانه خالی کند. کتاب را از دست او گرفت. آن را روی میز گذاشت و گفت: «قول بدهید برایم میگویید.»
پدر آن قطعهفلز کوچک را از کنار کتابها برداشت. آنچه او در آن لحظات میدید، لیلا نمیدید. قطعهی کوچک در دست پدر به قمقمهی بزرگی تبدیل شد. قمقمه از آب خالی بود. پدر چند مرتبه آن را تکان داد. بیفایده بود. نمیشد معجزه کرد و درونش را پر از آب کرد. پدر به شدت احساس تشنگی داشت. قمقمه را به سمت دهانش برد. لیلا فکر میکرد رفتار پدر عجیب و غریب شده است. پدر قمقمه را به سمت دهانش برد. آب قلپقلپ وارد دهان او شد. هر چه میخورد باز تشنه بود. با نگرانی قمقمه را سر جایش گذاشت. در میان بهت و ناباوری، توپی کنارش روی زمین فرود آمد. بی آنکه آسیبی به او و لیلا برسد، فقط قمقمه دهها تکه شد. پدر با ناراحتی مشغول جمعکردن تکهها شد. لیلا با نگرانی او را نگاه میکرد. لیلا متوجه ماجرا نشده بود. انگار پدر جای دیگری آن واقعه را دیده بود! لیلا با نگرانی گفت: «بابا دارید چهکار میکنید؟»
پدر هول و دستپاچه بود؛ مثل آدمهای منگ دخترش را نگاه میکرد و دستهایش در حالت جمعکردن چیزهایی از اطرافش توی هوا باقی مانده بود. به خود که آمد، آهسته گفت:«چیزی نیست دخترم. چیزی نیست!»
پدر بعد از گذاشتن قطعهفلز کوچک در جای خودش، از اتاق بیرون رفت. لیلا برخاست و زمین را که پدر با شوق فراوان انگار سرگرم جمعکردن چیزهایی در آنجا بود، جستوجو کرد؛ هیچچیز پیدا نکرد.
***
خانواده دور هم مشغول خوردن شام بودند. لیلا اشتهایی به خوردن نداشت. با نگرانی به پدر نگاه میکرد. مادر متوجه این نگاههای معنیدار شده بود. گفت: «چیزی شده؟ نکند نبودم، پدر و دختر دعوایشان شده؟»
لیلا خندهکنان و کمی مبهم جواب داد: «چرا دعوا؟»
پدر با صدای بلند خندید. گفت: «قمقمه توی دست من یکدفعه هزار تا تکه شد! لیلاخانم جا خورد و ترسید!»
لیلا با چشمهای گرد و گشاد پدر را نگاه میکرد. یادش آمد پدرش لحظهای بیاختیار روی زمین شیرجه رفت! وقتی بلند شد همان قطعهفلز دستش بود، نه چیزی دیگر. رو به مادر گفت: »نه مامان، بابا شوخی میکند.»
مادر هم خندید:
– پس بگو، آقا باز اوج کشیده بودند به سالهای جنگ!
لیلا با تعجب مادر را نگاه کرد و گفت: «یعنی چه؟»
مادر رو به پدر کرده بود. لحظاتی توی چشمهای او نگاه کرد. سکوت شد. هیچ کس حرف نمیزد. مادر سکوت را شکست:
– هنوز هم نمیخواهی دربارهاش با ما حرف بزنی؟
پدر توی فکر فرو رفته بود:
– میترسم با گفتنش دیگر چیزی از آن سالها برایم باقی نماند. من با آن خاطرات و اتفاقها زندگی میکنم.
مادر میخواست وسایل شام را جمع کند. لیلا چیزی نخورده بود.
مادر گفت: «باز هم میل به خوردن نداری؟»
– نه مامان، میل به شنیدن دارم.
لیلا به سمت پدر رفت. خود را توی آغوش او رها کرد. به چشمهایش زل زد. پدر هم او را نگاه میکرد. بیاختیار قطرهاشکی از روی صورت پدر پایین غلتید. لیلا با دستهای کوچکش صورت پدر را پاک میکرد. مادر توی آشپزخانه بود. پدر با نگاه به دخترش لبخند زد و گفت: «میبینی آدمبزرگها هم بچه میشوند.»
لیلا گفت: «به قول بعضیها یعنی اشکشان دَم مَشکشان است!»
پدر با صدای بلند خندید. لیلا هم خندید. دست پدر را توی دستهایش گرفت و گفت: «بگویید دیگر بابا!»
پدر با تردید لپهای لیلا را کشید:
– به شرطی که بین من، تو و مامان بماند. قول؟
مادر صدای آنها را شنید. قبل از لیلا او جواب داد: «قول!»
لیلا با صدای بلندی گفت: «قول مردانه!»
پدر باز خندید. گفت: «من زنانهاش را هم از تو و مامانت قبول دارم.»
پدر برخاست. رفت وضو گرفت. مادر و لیلا همهی رفتار و کارهای او را زیر نظر داشتند. گاهگاهی به هم لبخند میزدند. پدر به اتاق رفت و از کتابخانه، آن قطعهفلز کوچک را برداشت و به کنار لیلا و مادرش برگشت.
– خب، میخواهید از این تکه آهنپاره برایتان بگویم؟
پدر منتظر پاسخ آنها بود.
لیلا گفت: «بله.»
مادر هم با تکان سر، حرف او را تأیید کرد. پدر توی فکر فرورفته بود. با نگاه به قطعهفلز انگار روح و روان او از روی زمین بلند میشد.
سکوت تمام خانه را پر کرده بود. رفتهرفته انگار صداهای دیگری جای آن همه سکوت را گرفتند. لیلا و مادر منتظر بودند. لحظاتی بعد انگار آن دو هم همراه پدر از آنجا خارج شدند.
***
جنگ سختی بود. گلولهها سوتکشان از زمین و آسمان در اطراف پدر و عدهای از رزمندهها فرود میآمدند. بیسیمچی زمینگیر شده بود. تا سرش را کمی بلند میکرد که سمت دشمن را ببیند، گلولهای در اطرافش روی زمین مینشست و ترکشهایش صدها تکه میشدند. پدر سینهخیز به سوی بچهها میرفت. میخواست با فرماندهای که بیسیم در دستش بود، حرف بزند.
پدر عصبانی بود. فشار زیادی را هم او و هم دیگران تحمل کرده بودند. یگان دشمن از همه چیز برای عقبنشینی رزمندهها استفاه میکرد. میخواستند با چنگ و دندان موقعیتشان را حفظ کنند و از نفوذ نیروهای ایرانی جلوگیری کنند. پدر خسته و کلافه بود. چارهای جز بازگشت نبود. گفته بودند که پیشروی کافی است. باید برگردند. پدر داد زد: «چرا کسی کاری نمیکند؟»
فرمانده میخندید. در عین حال خیلی هم عصبانی بود. پدر حدس میزد خندههای او برای چیست؛ اما در آن لحظه میان خون و آتش منطق خوبی نداشت.
جناب فرمانده در جواب حرفهای پدر گفت: «گفتند کاری نکنیم!»
پدر با خشم و لرزشی که در صدایش بود دوباره فریاد کشید: «چرا؟»
تا فرمانده جوابش را بدهد یادش آمد موضوع چیز دیگری است.
جناب فرمانده گفت: «مگر شما نمیدانستید عملیات ایذایی بود؟»
پدر گفت: «ایذایی؟»
فرمانده خندید و گفت: «جای دیگر از سه صبح عملیات اصلی شروع شده است. بچهها حسابی دمار از روزگار دشمن درآوردند. دو- سه ساعت دیگر خبرهای خوشی در سطح دنیا پخش میشود.»
پدر تازه یادش آمد. درست است. او میدانست این عملیات برای گول زدن دشمن است؛ اما فکرش را نمیکرد دشمن اینطور مقاومت کند و برای عقبراندن آنها و مقابله با نیروهای ایران به سیم آخر بزند. همان لحظه فشار دشمن بیشتر و بیشتر میشد.
صداهای نامفهوم از بیسیم میآمد. همزمان گلولهی توپی در نزدیکی بچهها در اطرافشان چنان زمین را شخم زد که آه از نهاد همه درآمد. سهسوت همه روی زمین خیز رفته بودند. پدر فکر میکرد چه آتشبازی عجیبی است. واقعاً که دشمن را روانی کرده بودند!
لحظات سخت و تلخی بود. ترکشی به پای یکی از بچهها خورد. پدر به سر جای خودش برگشت. فرمانده قد راست کرد. از بیسیم خبر جدیدی شنیده بود.
فرمانده دستهایش را بالا برد و با صدای بلندی گفت: «دستور عقبنشینی دادهاند. برمیگردیم، برمیگردیم!»
آتش مهمات دشمن هر لحظه بیشتر میشد. پدر خندهکنان با دوستش حرف میزد:
– عملیات دیشب بچهها محشر بوده که عراقیها را اینطوری روانی
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 