پاورپوینت کامل داستان مذهبی; هدیه‌های خدا ۱۶ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان مذهبی; هدیه‌های خدا ۱۶ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۶ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان مذهبی; هدیه‌های خدا ۱۶ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان مذهبی; هدیه‌های خدا ۱۶ اسلاید در PowerPoint :

>

سنگ محکم به پای پیرمرد خورد. ناله‌ای کرد. عصایش را رها کرد و روی زمین نشست. عصای چوبی کهنه روی زمین قِل خورد و آرام گرفت. پیرمرد از درد چشم‌هایش را روی هم فشار داد و باز کرد. چند پسربچه با وحشت فرار کردند و پشت دیواری پنهان شدند. یکی از آن‌ها چند قدم عقب‌تر ایستاد و با ترس به پیرمرد خیره شد. پیرمرد دستش را جلو برد. کمی خود را جابه‌جا کرد تا عصا را بردارد، نمی‌توانست. پسربچه با احتیاط جلو آمد. با نگرانی عصا را نزدیک پیرمرد گذاشت. پیرمرد نگاهی از روی مهربانی به او کرد. عصا را گرفت و با زحمت بلند شد. مچ پایش خراشی برداشته بود. چند قطره خون روی زمین ریخت. کمر خمیده‌اش را به زحمت بالا آورد و به اطراف نگاه کرد. پسربچه‌ها با احتیاط از پشت دیوار سرک می‌کشیدند. زیرلب گفت: «از چه می‌ترسید؟ پیرمرد گدایی مثل من چه ترسی دارد؟» و به راه افتاد. به سر کوچه که رسید، سر و صدای بچه‌ها از پشت سرش بلند شده بود. لبخندی زد و به فکر فرو رفت.

پیرمرد، دانه‌ی خرمایی که روی زمین افتاده بود، برداشت، به لباسش مالید و در دهانش گذاشت. اولین چیزی بود که از شب گذشته خورده بود. با چشم‌هایش کمی زمین را جست‌وجو کرد تا شاید خرمای دیگری پیدا کند. با ناامیدی جسم خمیده‌اش را به حرکت درآورد و به راه افتاد. از ته کوچه سر و صدایی به گوش رسید. کاروانی وارد کوچه شد. صدای زنگوله‌ی شترها در کوچه پیچید. پیرمرد خود را به کنار دیواری رساند. زمزمه کرد: «شاید این قوم، کمکی به من بکنند! شاید بر فقر و پیری من رحم کنند!»‌ و آرام گفت: «به خاطر خدا به من کمک کنید!»

کاروان به مقابل پیرمرد رسید. پیرمرد کمی بلندتر تکرار کرد: «به این پیر فقیر به خاطر خدا کمک کنید!»

چند نفر از روی شتر نگاهی به پیرمرد کردند و با بی‌تفاوتی سرگرداندند. مردی با عصبانیت افسار اسبش را کشید و گفت: «برو کنار پیرمرد! چرا راه را گرفته‌ای؟» پیرمرد قدمی عقب‌تر رفت و به دیوار چسبید. کاروانیان آرام آرام رد می‌شدند و گرد و خاک‌شان بر سر و روی پیرمرد می‌نشست. زبانش خشک شده بود. با ناامیدی پاهایش را به دنبال عصا کشید و به راه افتاد.

سرش را که بلند کرد، خودش را روبه‌روی مسجد دید. زیر لبش گفت: «هنوز وقت اذان نشده، ولی شاید جوانمردی در مسجد باشد که به فقیری کمک کند!» کفش‌های کهنه‌اش را درآورد. با عصایش آن‌ها را به کناری هل داد و داخل مسجد شد.

نزدیک اذان بود. عده‌ی کمی پراکنده در گوشه‌های مسجد نشسته بودند. گاه به گاه کسانی وارد مسجد می‌شدند و در ک

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.