پاورپوینت کامل داستان; منهای عمه خانم ۴۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان; منهای عمه خانم ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; منهای عمه خانم ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; منهای عمه خانم ۴۵ اسلاید در PowerPoint :

>

دیشب موقع خواب از طرف شرکت با، بابا تماس گرفتند و بابا را احضار کردند. بابا بعد از این تلفن معما را طرح کرد: «قرار عمه رو چی کار کنم؟»

مامان سؤالش را دور زد و گفت: «می دونی که اون از بعد از اذان صبح منتظر می مونه. اگه نریم یا دیر بریم سراغش، کلی اعصابش خرد می شه.»

بابا که بچه را رو دست بلند کرده بود و به طرف اتاق خواب می برد، گفت: «پس باید چی کار کنیم؟»

مامان دست روی شانه هایم گذاشت و با لبخند گفت: «این پارسا رو خدا واسه چی بهمون داده! از حالا باید طرز رفتار با آدم های پیر رو یاد بگیره.»

طوری حرف می زد که انگار قرار بود تا چند وقت دیگر مدیر خانه ی سال مندان شوم!

رباب خانم را همه، حتی نوه هایش صدا می زدند «عمه»! برای همین نمی دانستم عمه ی واقعی کیست. همین قدر فهمیده بودم که بابا را بزرگ کرده و جای مادر بابا را دارد؛ برای همین خیلی به هم علاقه داشتند.

راستش از اول موافق آمدن عمه نبودم؛ اما بابا و مامان هر دو اصرار داشتند دعوتش کنند تا خانه ی جدیدمان را ببیند.

قبل از خواب خیلی فکر کردم تا راه چاره ای پیدا کنم؛ ولی فقط می شد تابلو توقف مطلقاً ممنوع جلوش نصب کرد.

وقتی رفتم دنبالش، در باز بود و یک لنگه دمپایی لای در. در را که هُل دادم به سختی جلو رفت. یک آجر گذاشته بود پشت در. دستگیرم شد برای قراری که باهاش داشتیم این کارها را کرده. طبق پیش بینی مامان، بقچه اش را بسته بود و وسط اتاق منتظر نشسته بود. تا چشمش به من افتاد گفت: «چرا بابا نیومد؟»

– بابا برایش کاری پیش اومد صبح زود رفت شرکت.

عمه خانم تا این را شنید بغض کرد و گفت: «تا خودش نیاد از جام تکون نمی خورم.»

گفتم: «هر طور صلاح می دونی.»

بهتر از این نمی شد. راهم را کج کردم که برگردم، با دست پاچگی صدایم زد و گفت: «ابوالفضل! برو بیلچه رو بیار.»

نگاه کردم به دور و بر باغچه. چنین وسیله ای نبود. با این حال رفتم جلوتر، و دَمِ باغچه را با دقت نگاه کردم. چشمم افتاد داخل سطل زباله. رادیوش را انداخته بود دور. داد کشید: «اون جا چی کار داری؟ بیلچه توی اون اتاقه.»

به جایی که اشاره می کرد، نگاه کردم. داشت اتاق سوم را نشان می داد.

پرسیدم: «چرا رادیو رو انداختی دور؟»

– آخه مثل زن همسایه، طومار مغزی گرفته، دیگه حرف نمی زنه.

رفتم سراغ کمد فلزی کنار اتاق اول. گوشه ی یکی از طبقه ها دو تا باطری دست نخورده بود. باطری ها را برداشتم و در عرض سه سوت راهش انداختم. تا صدایش را شنید ذوق کنان گفت: «داره می خونه، داره می خونه! چی کارش کردی؟»

همین طور که به طرف اتاق آخری می رفتم، گفتم: «شیمی درمانی.»

با غصه گفت: «زن همسایه رو هم شیمیایی می کنن، ولی از زبون افتاده.»

وقتی رفتیم بیرون اول تا در باز بود، کلید را داخل قفل چرخاند؛ یک بار به راست، و بار دیگر به چپ. بار دوم وقتی دید زبانه خارج شد، زیرلب گفت: «پس از چپ قفل می شه.»

بعد در را بست و آن را قفل کرد. چندبار محکم در را هل داد. کلید را گذاشت داخل کیف پولش و زیپش را کشید. خواست درِ کیف را باز کند و ببیند کلید هست یا نه. این جا را کوتاه نیامدم و گفتم: «عمه، کلید را گذاشتی!» کیف را گرفتم و جا دادم کنار بقچه اش.

هنوز چند متری از خانه دور نشده بودیم که برگشت پشت سرش و درِ خانه را نگاه کرد. جلوتر که رفتیم گفت: «برگردیم ببینم درِ خونه را قفل کردم یا نه!»

محل نگذاشتم. هولکی گفت: «اگه در باز مونده باشه، دزد میاد زندگی مو بار می کنه می بره.»

باز به رو نیاوردم. دوباره که التماس کرد، گفتم: «خیالت راحت باشه. در رو بستی.» و توی دلم گفتم: «دزد اگر چیز دستش باشد، برایت می گذارد و درمی رود.»

بعد، هر چند ثانیه یک بار صدا می زد: «ابوالفضل! کجایی عمه؟» و من مجبور می شدم تأکید کنم پشت سرش هستم؛ اما تا رو برنمی گرداند و من را نمی دید خاطرش جمع نمی شد.

بالأخره طاقتم تمام شد و گفتم: «اسم من پارساست.»

گفت: «باشه پسره، حالا خوب شد.»

بابا قول داده بود اگر عمه را تحمل کنم، برایم یک پلی استیشن بخرد. برای محروم نماندن از هدیه ی بابا ساکت ماندم.

کمی تندش کردم زودتر برسیم و جانم خلاص شود؛ اما بدتر، ابوالفضل ابوالفضل کردنش رفت هوا که الآن می خورم زمین و رو دست بابات می مانم. خلاصه بعد از کلی جیغ و هوار رسیدیم به سخت ترین قسمت ماجرا.

– نکنه منو می خوای با آسان بر ببری؟ نه عمه، این پاها هنوز کار می کنن. از اون گذشته، من باید راه برم تا پاهام خشک نشه.

– یعنی می خواین پنج طبقه با پله برین بالا؟

دست به سینه تکیه زدم به دیوار. بعد از بالا رفتن از چند پله رضایت داد به آسانسور.

تا بالا یک بند ابوالفضل ابوالفضل کرد. دست آخر یک مرتبه نگاهش توی آینه افتاد به خودش و جیغ کشید.

– ببین عمه، یه پیرزن دیگه رو هم دارن می برن بالا!

داخل ایستگاه نفس راحتی کشید و گفت: «نجات پیدا کردم. چه قدر ترسناک بود. انگار گذاشته بودنم توی تابوت!»

مادر تا صدای عمه را شنید، در را باز کرد.

– نونوار شدین، مبارک عصاتون باشه!

– اینو نوه ام از خارجه داده.

– کجا رفته حالا؟

– نمی دونم کدوم خارجه.

– حتماً پیش داداشش آمریکا.

– نه اسمش… یادم افتاد، مملکت نوشابه.

– آهان، متوجه شدم، کشور کانادا.

رفتم توی اتاقم و بعد از یک دل سیر خندیدن به حرف ها و کارهای عمه، کیف سی دی ام را آوردم. هنوز به انتخاب نرسیده بودم که باز صدایش درآمد.

– من نذر کرده بودم اگه بابات یه خونه ی شیک و امروزی بخره این دعا رو بخونم. حالا بیا بخون تا نذرم ادا بشه.

خواستم بگویم شما نذر کردید نه من، ولی دم نزدم. می ترسیدم حرفی از دهنم دربرود و عمه شاکی شود و بابا با قیافه ی حق به جانب بگوید: «پارساخان، داشتیم؟»

کتاب دعا را گرفتم و خوب بررسی کردم. ۲۰۰ صفحه بود. در عوض کلمه هایش درشت چاپ شده بود. به خودم گفتم: «هر چه باداباد! بالأخره نابرده رنج پلی استیشن حاصل نمی شود.»

اولش بد نبود؛ ولی بعد هر چه خسته تر می شدم پیشرفتم کندتر می شد. چند بار خواستم از مامان کمک بگیرم؛ ولی مامان سفارش کرده بود عمه را سرگرم کنم تا او به کارهایش برسد؛ به خصوص که حالا خواهر کوچک ترم که تنها دو سال داشت بیدار شده بود و باید به او هم می رسید.

عمه اصلاً فکر نمی کرد من نباید اول صبحی همه ی انرژی ام را صرف کنم. هر جا گیر می کردم فوری کمی شیرموز با یک تکه بیسکویت ملچ ملوچ می خورد و منِ مفلوک باید آن همه نَفَس می زدم.

بالأخره بعد از دو ساعت موفق شدم دعا را تمام کنم. ماهیچه های حلقم درد گرفته بود. زبانم مثل یک تکه اسکاچ زِبر و خشک شده بود. یک قوطی آبمیوه از یخچال برداشتم و رفتم به اتاقم. نی را گذاشتم روی زبانم و مایع را کشیدم بالا. هنوز چند قطره بیش تر از حلقم پایین نرفته بود که دوباره عمه صدایم کرد. بعد از چند بار صدا کردن، درِ اتاقم را باز کردم.

– بیا شماره ی تلفن باباتو بده می خوام با بچه ام حرف بزنم.

مامان دم آشپزخانه ایستاده بود و با چشم و ابرو اشاره می کرد: «برو دیگه.»

تلفن

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.