پاورپوینت کامل داستان ترجمه; راز مینالو ۷۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان ترجمه; راز مینالو ۷۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۷۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ترجمه; راز مینالو ۷۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ترجمه; راز مینالو ۷۵ اسلاید در PowerPoint :

>

نویسنده: جان هوریا وی هیموگو از کشور گینه ی نو

مترجم: رفیع افتخار

دوران کودکی من در دهکده ی «لیناپالا» گذشت. دهکده ی ما کوچک و کم جمعیت بود؛ اما ما همیشه خوش حال بودیم و اغلب جشن داشتیم.

ما دشمنی های طایفه ای نداشتیم و قحطی، چیز ناشناخته ای بود. خورشید همیشه می تابید؛ ولی نورش زیاد داغ نبود. باران بیش تر وقت ها می بارید؛ اما سنگین یا کم نمی شد. ما بچه ها باغچه هایی پر از سبزی داشتیم. هر کدام از ما حیوانی اهلی داشت. دخترها همیشه بهترین باغچه ها را درست می کردند؛ در حالی که بهترین حیوانات اهلی را پسرها داشتند؛ به جز «مالینی» که یک طوطی کاکل سفید دست آموز داشت. طوطی او به اندازه ی دخترها پرسر و صدا بود.

طوطیِ مالینی هنگام بازی، با ما بازی می کرد و هنگامی که می خندیدیم، می خندید.

میناب یک طوطی داشت که زیاد اجتماعی نبود و بی رنگ و خیلی بی مزه بود. من یک شترمرغ داشتم؛ اما پدرم اصرار می کرد آن را به جنگل برگردانم؛ زیرا با سگ های دهکده می جنگید. همچنین بچه های دهکده را دنبال می کرد. پدر و مادرها می گفتند حیوان من خطرناک تر از آن است که بشود آن را در دهکده نگه داشت.

شترمرغ من بارها رفت و به دهکده برگشت؛ اما پس از مدتی هرگز دیگر برنگشت. بعضی گفتند او را در جنگل دیده اند؛ اما عده ای دیگر گفتند اهالی شترمرغ را کشته اند. من خیلی غمگین شدم؛ زیرا از زمانی که جوجه بود، به او انس گرفته بودم. او را داخل کیسه ام این طرف و آن طرف می بردم. وقتی بزرگ شد بر پشتش سوار می شدم. یادم نمی آید چندبار از پشتش به زمین افتادم. در جنگل همراه خوبی بود؛ فقط بیش از حد سر و صدا داشت.

بعدها من و میناب در مدرسه ثبت نام کردیم و مجبور شدیم هر روز پای پیاده سه کیلومتر راه مدرسه را برویم. معلم با کسانی که دیر به مدرسه می رسیدند با خشونت رفتار می کرد و ما همیشه به فرار فکر می کردیم؛ اما هرگز این کار را نکردیم؛ زیرا می ترسیدیم ما را بگیرند و به مدرسه برگردانند.

هنگامی که پدر مارک، موتورسیکلت خرید، زندگی پر از تفریح و سرگرمی شد. این اولین موتورسیکلتی بود که ما می دیدیم. بعدازظهر هر جمعه پدر مارک به ایستگاه دولتی، که شش کیلومتر دورتر از دهکده بود، می آمد؛ بنابراین هر بعدازظهر جمعه، میناب و من در انتظار پدر مارک بودیم. وقتی برمی گشت از او می خواستیم سوارمان کند. میناب روی مخزن سوخت و من عقب می نشستم. ما از او نمی خواستیم در جاده ای که به دهکده منتهی می شد توقف کند. در عوض همه ی راه ایستگاه دولتی را می رفتیم. سپس سه کیلومتر را با پای پیاده به دهکده ی مان برمی گشتیم.

همه به حال ما غبطه می خوردند؛ زیرا در تمام آن ناحیه تنها ما بودیم که عنوان موتورسوار را یدک می کشیدیم. بچه ها از ما می پرسیدند وقتی سوار موتور می شوید چه احساسی دارید. ما برای پاسخ به آن ها ابتدا هدیه طلب می کردیم و بعد از این که خوردنی ها را می گرفتیم، می گفتیم آدم چنان از سواری لذت می برد که از شادی قلبش می خواهد بیرون بپرد و اضافه می کردیم که ما تنها کسانی هستیم که در موتورسواری مهارت داریم و آن ها به اندازه ی کافی قوی نیستند؛ و اگر سوار موتور بشوند زمین می خورند. ما می گفتیم پدر مارک آن ها را نمی شناسد. او فقط میناب و من را می شناسد؛ زیرا ما قهرمان هستیم.

عده ای از بچه ها سعی می کردند مثل ما باشند. آن ها از پدر مارک تقاضای سواری می کردند. وقتی پدر مارک درخواست آن ها را رد می کرد آن ها ناامید و سرخورده برمی گشتند؛ البته آن ها نمی دانستند زمانی که تقاضای سواری می کردند، پدر مارک جایی نمی رفت. فقط من و میناب می دانستیم چه زمانی تقاضای سواری کنیم. این حقه ی ما بود. ما ساعت ها منتظر می ماندیم تا او در حالی که کلاه ایمنی به سر داشت از ایستگاه برمی گشت.

«مایک»، پسر افسر انگلیسی گشت، دوچرخه ی کوچک زردی داشت. میناب و من خیلی دوست داشتیم سوارش شویم؛ اما آن موقع «مایک» دوست ما نبود و گذشته از این از مادرش می ترسیدیم.

یک روز شنبه، فکری به خاطرمان رسید. به جنگل رفتیم و چند شاخه گل ارکیده ی زیبا چیدیم و آن ها را برای خانم اُتز، یعنی مادر «مایک»، به عنوان هدیه بردیم. او خوش حال شد و مقداری پول به ما پیشنهاد کرد. ما پول را رد کردیم؛ ولی مقداری کیک را پذیرفتیم. از آن به بعد، هر وقت هوس خوردن کیک به سرمان می زد، چند شاخه گل ارکیده برای خانم اُتز می بردیم. ما دیگر با او خودمانی شده بودیم و مطمئن بودیم ما را با پسرش ببیند دنبال مان نمی کند؛ اما «مایک» هرگز به ما اجازه نمی داد سوار دوچرخه اش شویم.

یک روز طوطی میناب را به «مایک» نشان دادیم. او طوطی را خواست؛ اما ما گفتیم به شرطی طوطی را می دهیم که اجازه دهد سوار دوچرخه اش شویم. «مایک» پذیرفت؛ ولی گفت چون طوطی برای میناب است فقط او حق دارد سوار شود.

ما از پیشنهادش خوش حال نشدیم؛ اما چون آن طور که باید و شاید انگلیسی بلد نبودیم تا برایش توضیح بدهیم، فقط گفتیم: «بله.» و «مایک» همراه طوطی دور شد.

میناب سعی کرد دوچرخه را براند؛ اما زمین خورد. او دوباره و دوباره تلاش کرد؛ اما هر بار افتاد. ما دوچرخه را پشت خانه بردیم و من سعی کردم سوار شوم؛ اما من هم افتادم. ما تمام آن صبح را تلاش کردیم تا عاقبت موفق شدیم قبل از این که تعادل مان را از دست بدهیم چندمتری برانیم.

نوبت من بود و سوار دوچرخه بودم که «مایک» سر رسید. او میناب را سرزنش کرد و به من گفت: «گم شو!»

و با عصبانیت دوچرخه اش را برداشت و برگشت.

ما با ناراحتی به خانه رفتیم؛ زیرا از یک طرف نتوانسته بودیم دوچرخه سواری کنیم و از طرفی طوطی را از دست داده بودیم. وقتی به خانه رسیدیم، طوطی را دیدیم که به خانه برگشته و در محل همیشگی خود نشسته است. طوطی از دست «مایک» فرار کرده بود. خیلی خوش حال شدیم؛ زیرا همان طور که «مایک» دوچرخه اش را پس گرفت، طوطی هم برگشته بود.

در دهکده، ما سعی کردیم با چوب و طناب، موتورسیکلت و دوچرخه بسازیم؛ ولی وقتی سوار می شدیم، مدل ما، یا حرکت نمی کرد یا می شکست. دست آخر موفق به ساختن وسیله ای شدیم که نام آن را تراکتور گذاشتیم. تراکتور ما چهارچرخ چوبی بزرگ و میله های فولادی داشت. چرخ های عقب ثابت، اما چرخ های جلو با پاهای راننده حرکت می کرد. چارچوب اصلی آن فقط یک دسته ی بلند بود و یک صندلی که داخلش را با میخ کوبیده بودیم.

ما قطعه زمین شیبداری را در منطقه ای نزدیک دهکده انتخاب کرده بودیم که بالای آن می رفتیم. وقتی آن محل خیس و گل آلود نبود، با سرعت با هم مسابقه می دادیم. من و میناب لاف می زدیم که ماشین اختراعی ما حتی از موتورسیکلت پدر مارک هم تندتر می رود.

طولی نکشید ماشین ما محبوب بچه های دهکده شد و همه می خواستند سوار آن بشوند. آن ها فکر نمی کردند برای سواری باید آن را تا نوک سراشیبی حمل کنند. وقتی پسری از دهکده ی دیگر می پرسید آیا تراکتور ما موتور دارد، پسران دهکده ی مان پاسخ می دادند: «اگر موتور نداشته باشد، چگونه ممکن است حرکت کند؟»

سپس روزی تصمیم گرفتیم آن را پرواز دهیم؛ بنابراین پروانه ای چوبی برای آن ساختیم. پروانه چرخید؛ اما تراکتور هرگز پرواز نکرد. ما ماشین را در خانه ی مان نگه می داشتیم؛ اما هر وقت پسری می خواست سوار آن بشود، به او می دادیم. آن ها از ماشین سواری خیلی لذت می بردند و کم کم علاقه ی شان به کار و بازی های دیگر از بین رفت. بعد از مدتی پدر و مادرهای بچه ها به پدر من اعتراض کردند که بچه های شان به خاطر تراکتور در کارهای شان سربه هوا شده اند؛ بنابراین پدرم به ما گفت از دست تراکتور خلاص بشویم.

ما تراکتور را پشت درختی مخفی کردیم؛ اما پسری به نام «هیر» آن را پیدا کرد و وقتی سوارش بود، پدرش او را دید. «هیر» فرار کرد و پدرش تراکتور را خرد و قطعه قطعه کرد.

میناب و من خیلی عصبانی شدیم و «هیر» را کتک زدیم؛ اما «هیر» از خود عکس العملی نشان نداد؛ بنابراین ما او را بخشیدیم.

وسایل نقلیه ای که میناب و من دیده بودیم، تراکتور، موتورسیکلت و دوچرخه بودند. بیش تر وقت ها هواپیماهای کوچکی می دیدیم. به خصوص نوعی که دو پروانه در جلو و عقب خود داشتند و ما به آن «عقب- جلو» می گفتیم؛ زیرا فکر می کردیم پروانه ی عقب برای هل دادن است؛ در حالی که پروانه ی جلو برای کشیدن هواپیماست.

من و میناب خیلی دوست داشتیم سوار هواپیما بشویم. دوستیِ ما با یک خلبان ناممکن بود؛ زیرا آن ها هرگز زیاد شب را در دهکده نمی ماندند. آن ها فقط وقتی سخت مریض می شدیم و تنها راه، رساندن ما به بیمارستانی بزرگ بود یا در امتحانات نهایی که باید به دبیرستان های آن طرف کشور می رفتیم، ما را سوار می کردند؛ و به جز این چنان با سرعت از بالای سر ما می گذشتند که راهی برای سوار شدن به هواپیما وجود نداشت.

میناب بهترین دوست معلم ما بود، اگرچه دانش آموز زیاد زرنگی نبود. او می گفت یاد گرفته چگونه شاگرد زرنگی شود و من حرف او را باور کردم؛ چون هیچ وقت دست از تلاش برنمی داشت. او می توانست بهتر از ما انگلیسی بخواند و صحبت کند؛ اما در درس حساب خیلی ضعیف بود.

او با انگشتان، جمع و تفریق می کرد؛ اما تا می خواست ضرب و تقسیم کند، اشتباه می کرد. او از این بابت غمگین بود؛ اما متوجه شد اگر از زبان خودمان استفاده کند، درس حساب خیلی آسان می شود. او اعداد انگلیسی را به کار می برد؛ ولی از قواعد زبان خودمان استفاده می کرد. به این ترتیب موفق شد و بعد راهش را به من یاد داد. به زودی من و او در درس حساب بهتر از دیگران شدیم، هر چند هرگز راهش را به کسی نگفتیم.

هرگاه دیگران از ما می پرسیدند چگونه همیشه بالاترین نمره را در حساب می گیریم، می گفتیم که همه ی قواعد را از حفظیم. قسمتی از این گفته حقیقت داشت؛ چرا که قواعد را به زبان خودمان به خاطر می سپردیم. زمانی که قواعد به زبان انگلیسی گفته می شد، به خاطر سپردنش مشکل تر می شد؛ زیرا ما در زبان انگلیسی مشکل داشتیم.

به جز من و میناب کسی در دهکده ی ما پیدا نمی شد که بتواند انگلیسی حرف بزند. ما هم چیز زیادی نمی دانستیم؛ اما تظاهر می کردیم می توانیم مثل بچه های انگلیسی زبان صحبت کنیم. بچه های دهکده فکر می کردند ما بهترین هستیم و به ما احترام می گذاشتند؛ اما ما نمی خواستیم با دیگران تفاوت داشته باشیم؛ بنابراین هرگز در خانه انگلیسی صحبت نمی کردیم.

روزی مردی با اونیفورم سیاه به دهکده ی ما آمد. او شبیه یک صاحبْ منصب خیلی مهم دولتی بود و فقط بزرگ ترها با او حرف می زدند.

بعدها ما شنیدیم که اسمش «مینالو»ست و مدت ها قبل به همراه سفیدها از دهکده رفته است. آن ها گفتند او تنها فرد دهکده ی ماست که مدت ها با سفیدها بوده و تأکید می کردند آدم مشهوری در کشور سفیدپوستان است.

روز بعد به افتخار «مینالو» جشنی برپا کردیم و بزرگ ترها از او ستایش کردند. «مینالو» مثل پادشاهی نشسته بود، سر تکان می داد و لبخند می زد. من و میناب فکر می کردیم واقعاً باید شخص مهمی باشد.

«مینالو» برخاست و به همه گفت با سفیدها صحبت خواهد کرد و از آن ها خواهد خواست تا درمانگاهی در دهکده ی ما بسازند. در حالی که بزرگ ترها با تعجب پچ وپچ می کردند، من و میناب زخم ها و کبودی هایی را که در بدن مان داشتیم، می شمردیم.

«مینالو» گفت برایش این امکان وجود دارد که همه چیز به دهکده بیاورد. او گفت: «درمانگاه که چیز کوچکی است، دارو هم از راه استرالیا با هواپیما خواهد آمد.»

دو روز بعد «مینالو» رفت. من و میناب تا قرارگاه دولتی او را تعقیب کردیم. «مینالو» مستقیم داخل دفتر آقای اتز شد. سلام نظامی داد، نشست و مشغول حرف زدن شدند. ما دقایقی آن ها را تماشا کردیم و سپس دور شدیم. چند تا از بچ

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.