پاورپوینت کامل داستان; شانس و شیرینی ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان; شانس و شیرینی ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان; شانس و شیرینی ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان; شانس و شیرینی ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
>
با وارد شدن آقای احمدی به کلاس، همه از جا بلند شدیم و سلام کردیم. آقای احمدی رو به همه کرد و گفت: «بچهها دقت کنید برگهی امتحانی شما دو برگهی پشتروست و بارم آن هم ۴۰ نمره است. توجه کنید که سؤالها را کامل پاسخ بدهید.» بعد برگههای امتحانی را توزیع کرد.
سعی کردم تمام حواسم را جمع کنم و با دقت به سؤالها پاسخ دهم. گاهی هم زیرچشمی نگاهی به بهراد میانداختم، از چهرهاش مشخص بود که از سؤالها راضی است.
نزدیک به یک ساعت بود که از زمان امتحان میگذشت. بهراد با پاشنهی پایش ضربهای به پایم زد و اشاره کرد که زودتر تمام کنم. معلوم بود که خیلی وقت است امتحانش را تمام کرده و منتظر من است. به حیاط که رسیدیم از پشت سر زدم به شانهاش و پرسیدم: «چطور بود؟»
بهراد: «عالی بود! به نظرم همه رو درست جواب دادم. اگه ۲۰ نشم حتماً ۱۹ رو میگیرم. تو چی؟»
– من که امیدوارم ۱۰ رو بگیرم. اگه قبول نشم، دوچرخهای که بابام قولش رو داده، نمیخره!»
دفتر مدرسه دو پنجره رو به حیاط داشت. با بهراد به طرف پنجرهها رفتیم و یواشکی نگاهی به دفتر انداختیم. بهجز آقای شریفی، معاون مدرسه که با تلفن صحبت میکرد و آقای احمدی که پشت میز نشسته بود و برگهها را تصحیح میکرد، کسی داخل دفتر نبود. در همین موقع آقای شاکری، سرایدار مدرسه با یک سینی چای و جعبهی شیرینی که بهراد آورده بود، وارد دفتر شد و به طرف آقای احمدی رفت. با دستم به پهلوی بهراد کوبیدم که نگاه کن، شیرینیای که تو خریدی دست آقای شاکری است. بعد از این که آقای احمدی چای برداشت، آقای شاکری شیرینی را تعارف کرد، او هم شیرینی را برداشت، توی پیشدستی گذاشت و همینطور که برگهها را تصحیح میکرد، شروع کرد به خوردن شیرینی و چای. آقای شاکری ما را جلو پنجره دید و اشاره کرد دور شویم.
با اینکه نگران بودم، از خوشحالی روز آخر امتحانات، به اتفاق دوستمان بازی کردیم تا حسابی خسته شدیم. بعد به سراغ کیفم رفتم. کمی میوه داخلش بود. باز شدن کیف همان و چنگ زدن میوهها همان! چند نفری که با هم بودیم سر میوهها به جان هم افتادیم. مشخص نبود که میوهها به دست کی افتاد. همه در پی هم میدویدیم.
در این موقع آقای احمدی، دبیر زبان، وارد حیاط مدرسه شد. چند نفری از درسخوانهای مدرسه به سمت او دویدند. یکی میگفت: «آقا اجازه! سؤالها خیلی سخت بود. تو رو خدا خوب تصحیح کنید!»
من و بهراد هنوز درگیر میوهها بودیم که ناگهان از پشت دیوار مدرسه پوست میوهای به داخل مدرسه پرت شد و صاف روی شانهی آقای احمدی نشست.
آقای احمدی به من و بهراد خیره شد. بهراد برای اینکه نشان دهد کار ما نبوده سریع جلو آقای احمدی ایستاد و یک احترام نظامی گذاشت. بعد هم پوست میوه را از شانهی آقای احمدی برداشت. دهانم باز مانده بود. پاهایم به زمین چسبیده بود. انگار به زمین میخ شده بودم! خیلی عجیب بود. ما اصلاً پرتقال نداشتیم. این پوست پرتقال از کجا آمده بود؟
– بدشانسی رو ببین پسر، خدا بهت رحم کند. آقای احمدی پوستت رو میکند. بدبخت شدی. حالا دیگر من و تو مثل هم شدیم. من که زبان را بلد نبودم و تو هم که بلد بودی این جوری خرابش کردی!
بهراد گفت: «مگه چهکار کردم؟ مثلاً چهکار میتونه بکنه؟ من که امتحانم را عالی دادم.»
– خیلی کارا، میتونه نمرتو کم کنه، تجدیدت کنه…
تا روز گرفتن نتیجهی امتحان همهاش نگران بودم؛ نگران خودم و بهراد. در همین فکرها بودم که جلو درِ مدرسه یک نفر محکم روی شانهام زد. با ترس از جا پریدم. اینجا بود که تازه متوجه شدم جلو درِ مدرسه ایستادهام و بهراد پشت سرم است. این مسیر را چگونه با مادرم طی کرده بودم؟ نفهمیدم.
مادر بهراد با دیدن مادرم خوشحال شد و با هم سلام و احوالپرسی کردند. ما هم رفتیم پیش دوستانمان. بعد از چند لحظه آقای شریفی، معاون مدرسه درِ دفتر را باز کرد و از اولیا خواست که دونفر دونفر وارد دفتر بشوند.
او یکی- یکی کارنامهها را به دست دانشآموزان یا اولیای آنها میداد. قیافهی دانشآموزانی که از دفتر خارج میشدند دیدنی بود. بعضیها خوشحال و بعضیها ناراحت دفتر را ترک میکردند.
بالأخره نوبت به ما رسید. پس از اجازه گرفتن از آقای شریفی وارد دفتر شدیم. آقای شریفی با دیدن ما گفت: «خب شما دو تا، تابستونم با هم هستید! بگید ببینم امتحاناتتون رو چطور دادید؟» با شنیدن این سؤال اضطراب تمام وجودم را گرفت. دیگر مطمئن شدم که قبول نشدم؛ چون آقای شریفی همین جوری حرف نمیزند و بیخودی چیزی را نمیگوید. رؤیای دوچرخهدار شدن هم بر باد رفت. با دلهره و نگرانی به آقای شریف
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 