پاورپوینت کامل داستان ; پادشاهی که با آیینه جنگید ۳۰ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل داستان ; پادشاهی که با آیینه جنگید ۳۰ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۰ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ; پادشاهی که با آیینه جنگید ۳۰ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ; پادشاهی که با آیینه جنگید ۳۰ اسلاید در PowerPoint :
>
(۱)
سلطانطغرل، دست همسرش را گرفت. چند قدمی کنار حوض قدم زدند. به آینهی بزرگ کنار تخت رسیدند.
سلطانطغرل: «به هم میآییم، نه؟»
رومین: «بله سرورم؛ البته اگر من لایق باشم!»
سلطان همینطور که به آینه نگاه میکرد، سگرمههایش در هم رفت. صورتش را به آینه نزدیک کرد. سعی میکرد با دست، جوشهای صورتش را پاک کند. هر چه دست میکشید، فایده نداشت. بیشتر سعی کرد. باز هم فایده نداشت.
سلطانطغرل: «نه، نه، نه…»
رومین: «چی شده عالیجناب؟»
با مشت سلطانطغرل، آینه فرو ریخت. رومین جیغ کشید. دستانش را روی سرش گذاشت. خودش را کنار کشید.
سلطانطغرل ( با فریاد): «کجایید بیعرضهها؟ کجایید؟»
شش نفر از درباریان با لباسهای شیک و پیک، دست به سینه، جلو سلطانطغرل صف کشیدند. یکی از آنها که احتمالاً از بقیه بالاتر بود، گفت: «فدایتان شوم! چه موضوعی خاطر خطیر شما را مکدر ساخته؟»
سلطانطغرل میان حرفش پرید: «چابلوسی بس است. استاد آینهساز را کَتبسته پیش من بیاورید.»
(۲)
نگهبانها، آینهساز را دستگیر کردهاند. وارد قصر شدند. آینهساز میانسال، کممو و نسبتاً قدبلند بود. ریشی جوگندمی داشت. بینی کشیدهاش به صورت لاغرش میآمد. دستش را از پشت بسته بودند. موهایش ژولیده بود. روی صورتش آثار سیلی مانده بود. لباسهایش خاکی بود. نزدیک سلطان که رسید هلش دادند. نتوانست خودش را کنترل کند. با زانو، نقش بر زمین شد. رئیس نگهبانها به پادشاه تعظیم کرد.
– قربان! برای خدمتگزاری گوش به فرمانیم.
سلطانطغرل سری تکان داد. آینهساز گفت: «پادشاه به سلامت باشند! نمیدانم چه خطایی از من سر زده».
– ساکت شو احمق! خوب میدانی چه کردهای.
– از وقتی به خانهام ریختند، خیلی فکر کردم. چیزی به نظرم نمیرسد.
– بس کن نادان! جرمی بالاتر از این که آینهای ساختهای تا پادشاه را لکهدار کنی.
– متوجه نمیشوم!
سلطانطغرل رو به نگهبانها فریاد زد: «این گستاخ را به سیاهچال بیندازید. پانصد ضربه شلّاق بزنید، تا عبرت بقیه شود.»
دو نگهبان زیر بغلهایش را گرفتند. او را کشان کشان بردند. آینهساز شروع کرد به التماسکردن.
– جناب پادشاه، به زن و بچهام رحم کنید. کاش میفرمودید چه گناهی از من سر زده!
– آینهای ساختهای که صورت زیبای مرا پر از جوش نشان میدهد. گناهی بالاتر از این هست؟
مأمورها آینهساز را بردند. سلطانطغرل چند لحظهای روی تختش نشست. دستهایش را روی دستهی تخت باعظمتش گذاشت. نفس عمیقی کشید و گفت:
«وزیر!»
– بله قربان!
– این مردک که آینهسازی حالیاش نبود. بهترین آینهساز شهر را پیش من بیاورید. میخواهم بهترین آینهی عمرش را برایم بسازد. یک آینه که چهرهی زیبای سلطانطغرل را لکهدار نکند.
– قربان! نزدیک میدان بزرگ شهر، استاد آینهسازی است به نام عطا. مردم به او میگویند سلطان آینه.
– جالب است. پس به غیر از ما یک سلطان دیگر هم هست. زود احضارش کنید!
(۳)
سلطانطغرل روی تختش لم داده بود. یک دیس بزرگ میوه جلوش بود؛ میوههای متنوع، درشت و رنگارنگ. فرش سبز دستبافتی از ورودی تا تخت پادشاه را پوشش داده بود، عطا وارد شد، دو نگهبان پشت سرش حرکت میکردند. کلاه قرمزش به قبای سبزش میآمد. قدش نسبتاً کوتاه بود. یک طوطی زیبا روی شانهاش بود. کلاهش را برداشت و گفت: «سلام بر سلطان بزرگ!»
– خب، تو عطایی؟ ها؟
– غلام شما، عطا هستم. امر بفرمایید!
– میخواهم برایم آینهای بسازی. آینهای بزرگ، شفاف و در شأن ما. آینهای که صورت زیبای ما را صاف و بدون نقص نشان بدهد.
توجه عطا به جوشهای روی صورت پادشاه جلب شد.
– ولی قربان…
سلطانطغرل نگاه تلخی به او انداخت.
– اما و ولی ندارد. برو و آیینهات را بساز!
عطا سرش را زیر انداخت.
(۴)
پادشاه مثل همیشه روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. عطا وارد شد. دو نفر از نگهبانان، آینهی بزرگ و باشکوهی را کنار تخت پادشاه قرار دادند که قابی طلایی و پرنقش و نگار داشت.
عطا گفت: «اگر ممکن است نور قصر را کم کنید.»
اکثر چراغها را خاموش کردند. عطا یک میلهی بلند دست گرفته بود. سرمیله یک شعلهی کوچک بود. با آن شمعهای بالای آینه را روشن کرد. زیبایی آینه دوچندان شد.
پادشاه لبخند زد. شروع به دست زدن کرد. همینطور که دست میزد، از تختش بلند شد. کنار عطا ایستاد. با خوشحالی دستی به شانهی عطا کوبید.
– آفرین! واقعاً که سلطان آینهای.
عطا لبخندی زد. سرش را زیر انداخت. پادشاه دستش را گرفت. به آینه نزدیک شدند؛ آنقدر نزدیک که پادشاه میتوانست صورت خودش را در آینه ببیند. سلطانطغرل دست عطا را رها کرد. فریاد زد: «چراغها رو روش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 