پاورپوینت کامل داستان ; باید به بابا بگویم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان ; باید به بابا بگویم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان ; باید به بابا بگویم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان ; باید به بابا بگویم… ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

>

اول زنگ، دبیر ادبیات، کتاب بوف کور را از زیر دستم می‌کشد. چند لحظه کتاب را ورق ورق می‌کند و می‌گوید: «بعد از کلاس بیرون منتظر باش!»

پشت در می‌ایستم تا کلاس خالی شود. خانم با لبخند بزرگی می‌آید طرفم. کوله‌ام را از روی شانه‌ام سُر می‌دهم و می‌گیرم بین دو دست. خانم همچنان لبخند می‌زند. اول چند بار می‌پرسد که حالم خوب است؟ و مامان و بابام خوب‌اند؟ و مامان و بابام چه‌کاره‌اند؟

بعد می‌گوید: «چه خوب که اهل مطالعه‌ای؛ ولی چه بهتر که مطالعه در مسیر صحیح باشد و…»

صحیح را هم خیلی غلیظ می‌گوید. حالا دارد چند تا کتاب معرفی می‌کند که هیچ کدام را نمی‌شنوم. حواسم رفته پی فراش مدرسه. «تیِ طنابی» را می‌زند توی سطل قرمز و می‌کشد روی موزاییک‌ها. بد جوری دلم می‌خواهد «تی» بکشم. خانم انگار که فهمیده گوشم به حرف‌هایش نیست، بی‌هوا دست می‌گذارد روی شانه‌ام و می‌گوید: «تو خیلی دختر خوبی هستی؛ ولی فکر می‌کنم اگه کتاب پیش من بمونه بهتره.»

***

کتاب‌ها و کاغذها را دنبال دفترچه‌ام زیر و رو می‌کنم تا شعر جدید نپریده. با صدای جیغ جیغو می‌گویم: «چند بار بگم میز من رو مرتب نکنید.»

مامان می‌دود توی اتاق. دارد دست‌هایش را با پیش‌بند خشک می‌کند. می‌گوید: «علیک سلام!»

با حرص می‌گویم: «دفترچه‌ام نیست.»

می‌گوید: «می‌گم می‌خوای عصری بریم خرید؟» از زیر میز می‌گویم: «کجاااااااست؟»

– همه‌ی لباس‌هات برات کوچیک شدن.

تا کمر خزیده‌ام زیر تخت: «کوچیک نشدن، مثلت برمودا شدن!»

صدای جیغ مامان که دارد با خودش حرف می‌زند، دور می‌شود. از زیر تخت داد می‌زنم: «هیچ کس این دفترچه‌ی من رو ندیده؟» سرم را که بیرون می‌کشم مامان توی اتاق نیست.

***

مامان پشت ویترین همه‌ی مغازه‌ها می‌ایستد و از من می‌پرسد: «به نظرت کدام‌شان خوب‌اند؟»

یکی را نشان می‌دهم و می‌گویم: «این.»

مامان با چشم‌های گردشده می‌گوید: «این؟ این که مردونه‌ست.»

زیرلبی با خودش چیزهایی می‌گوید و دور می‌شود.

توی پیاده‌رو بساط کتاب دست دوم پهن کرده‌اند. می‌نشینم روی زمین و ورق می‌زنم. مامان غرغر می‌کند، می‌گوید: «آوردمت لباس بخرم، نه کتاب.»

نیم ساعت چمباتمه روی زمین، بین کتاب‌ها می‌گردم. رمان تازه با چند تا کتاب شعر. عوض بوف کورم که بر باد رفت. کتاب‌ها را نشان مامان می‌دهم. نگاه هم نمی‌کند. یک دسته پول می‌گذارد کف دستم و می‌خواهد زودتر حساب کنم تا کفری نشده. هنوز پول را نداده‌ام، مامان راه می‌افتد. سرعتم را تند می‌کنم تا می‌رسم کنارش. تندتر از همیشه راه می‌رود و هیچی نمی‌گوید. چند دقیقه‌ی بعد عصبانی می‌پرسد: «این همه کتاب می‌خواهی چه‌کار؟»

– می‌خواهم بخونم.

– می‌دونم، یعنی می‌گم وقت می‌کنی؟ درسات…

– درسامم می‌خونم.

– اووم.

دوباره چند لحظه سکوت. بعد یکهو لحنش عوض می‌شود و ذوق‌زده می‌گوید: «می‌دونی هم‌سن تو که بودم چی شد؟»

سعی می‌کنم با هیجان بگویم: «نه!»

– یه سال بعدش عروس شدم.

می‌گویم؟ «اِ؟ خوش به حال‌تون!»

مامان با تعجب می‌پرسد: «خوش به حالم؟»

تازه می‌فهمم چه حرفی زده‌ام: «نه! یعنی چرا، یعنی می‌گم چه خوب…»

– یعنی اگه یکی…

چند قدم جلو می‌افتم. می‌ایستم جلو ویترین روسری‌ها. مامان هم جمله‌اش را نصفه رها می‌کند.

توی مغازه هزار تا روسری زیر و رو می‌کنم. مامان کلافه است. هر کدام را نشانش می‌دهم، می‌گوید خوب است و زودتر یکی‌اش را بردارم. توی راه برگشت یک کلمه هم حرف نمی‌زند.

***

مامان بق کرده، پیش‌بند را از گردنم می‌کشد و می‌گوید: «امشب خودم ظرف‌ها را می‌شورم.»

ته دلم ذوق می‌کنم، به خاطر رمان تازه. هنوز صفحه‌ی اول را باز نکردم بابا می‌آید توی اتاق: «اجازه هست؟»

می‌ایستد جلو کتاب‌خانه‌‌ام. دست می‌کشد روی کتاب‌ها و لبخند می‌زند. بابا را با زیرپوش و پیِژامه بیش‌تر دوست دارم.

می‌پرسد: «درسات چطوره؟»

– خوبه.

چند بار می‌زند روی شکمش و آه می‌کشد. نشسته‌ام لبه‌ی تخت و انگشتم مانده لای کتاب «مرشد و مارگاریتا». بابا می‌نشیند کنارم. دست می‌اندازد دور شانه‌هایم و شروع می‌کند از بچگی‌هایش تعریف کردن. دلم پیش کتاب است. حرف‌هایش را یکی در میان می‌شنوم.

– هان؟

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.