پاورپوینت کامل شیری که سلام کرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل شیری که سلام کرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شیری که سلام کرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل شیری که سلام کرد ۲۹ اسلاید در PowerPoint :

>

اسب، قهوه ای بود؛ یال ها و دمش سفید. باشکوه و زیبا بود؛ آرام و باوقار. سوارش را دوست داشت. به فرمانش بود. وقتی جویریه بن مسهر برایش سوت زد، اسب خیلی زود از اصطبل بیرون آمد و خودش را به او رساند. در کنارش ایستاد. خود را آماده کرد تا جویریه سوارش شود.

جویریه خوش حال بود. چشمانش برق می زد. پیراهن نو و تازه ای به تن داشت. لباس بلند و سپیدی که تا روی پاهایش را گرفته بود. شال سفیدی روی موهایش انداخته بود. موهای بلند سیاهش روی شانه ها را پوشانده بود.

راه افتاد. از خوش حالی تند می رفت. دل توی دلش نبود. باورش نمی شد. امام منتظرش بود. او را خبر کرده بود. گفته بود همسفرم شو؛ همراه و همرازم. می خواهم از کوفه خارج شوم. به کجا؟ جویریه نمی دانست.

ذوق زده و شتابان خود را به خانه ی مولایش، علی× رساند. امام بیرون خانه ایستاده بود. منتظرش بود. با دیدن جویریه سلام داد، سوار اسبش شد و به راه افتاد. اسبِ امام زیبا بود؛ سفید و باشکوه. یال هایش به رنگ طوسی بود؛ چشمانش سیاه و باابهت.

امام جلو افتاد. جویریه قد و بالایش را خوب نگاه کرد. دلش تنگ شده بود. پرسید: «کجا می رویم آقاجان؟»

امام در سکوت نگاهش کرد. شهر خلوت بود. آفتاب هنوز نزده بود. تک و توک آدم هایی می گذشتند. آسمان آبی و صاف بود.

جویریه پرسید: «آقاجان! از کدام مسیر می رویم؟»

امام نگاه مهربانی به او انداخت و گفت: «از بیشه زار می رویم.»

جویریه تعجب کرد. مکثی کرد و پرسید: «بیشه زار؟»

امام گفت: «اشکالی دارد؟»

جویریه بهت زده گفت: «نه! اما…»

امام گفت: «اما چه؟»

جویریه که از یاران خوب و شجاع امام بود، گفت: «خطرناک نیست؟»

امام لبخند زد. نگاه نافذی به همسفرش انداخت و گفت: «از جنگ نهروان که خطرناک تر نیست!»

جویریه سرش را پایین انداخت. امام راست می گفت. جنگ سختی بود. جنگیدن با خوارج از سخت ترین جنگ های مولایش بود.

گفت: «اما…»

امام گفت: «اما چه؟»

جویریه گفت: «مسیر خلوتی است. ممکن است راهزنی… جانور درنده ای…!»

امام اسبش را هی کرد و گفت: «بیا جویریه… این قدر سؤال و جواب نکن!»

و به تاخت از همراهش دور شد.

جویریه به خود آمد. به دنبال مولایش پا در رکاب محکم کرد و اسب را هِی کرد. به تاخت خود را به امام رساند. نفس نفس زنان گفت: «عجله دارید آقاجان؟»

امام گفت: «هوا خنک است. بهتر است تندتر برویم. سر ظهر که هوا داغ است، اتراق می کنیم.»

جویریه سر تکان داد. پشت سر امام حرکت کرد. هیجان زده به آسمان نگاه کرد. خورشید داشت طلوع می کرد.

*

بیشه زار پر از نی بود. نی های بلند و انبوهی که مسیر را تنگ کرده بود. درختان قدیمی و پر شاخ و برگ دو طرف را پوشانده بود. راه باریکی از میان نیزارهای انبوه و درختان سر به فلک کشیده می گذشت. به سختی جلو می رفتند. هوا کم کم گرم می شد. عرق روی پیشانی جویریه نشسته بود. با شالش عرق روی پیشانی را پاک کرد. راه خلوت بود. معلوم بود مسیر بیراهه ای است. کسی از آن نمی گذشت. هاج و واج و نگران جلو می رفت. تا به حال این مسیر را نیامده بود. حواسش به امام بود. امام در سکوت جلو می رفت. گاه می ایستاد و به نیزار خیره می شد.

جویریه گفت: «نزدیک ظهر است، می خواهید کمی استراحت کنیم؟»

امام تنه ی باریک نی ای را در دست گرفت و گفت: «کمی جلوتر برویم، بعد…»

و به راه افتاد. جویریه هیجان زده به اطرافش نگاه می کرد. مسیر زیبایی بود. امام گفت: «می بینی چه بیشه ی قشنگی است!»

جویریه هیجان زده گفت: «خیلی زیباست! تا به حال از این راه نیامده بودم.»

امام گفت: «راه سختی است، اما زیباست.»

جویریه به افق خیره شد. خورشید داشت به وسط آسمان می رسید. هوا کم کم گرم می شد. امام شال سفیدی بر سرش بسته بود و آرام جلو می رفت. جویریه پشت سر امام حرکت می کرد.

ناگهان اسب جویریه شیهه کشید. پا بر زمین کوبید و لحظه ای ایستاد. جویریه تعجب کرد. اسب امام را دید که آرام جلو می رود.

جویریه به اطراف نگاه کرد. خبری نبود. نیزار زیبا و خاموش آن ها را می نگریست.

امام به راه خود ادامه داد.

اسب جویریه دوباره شیهه کشید. پا بر زمین کوبید و در جایش ایستاد. اسبِ امام هم لحظه ای ایستاد. او هم شیهه کشید. عقب عقب رفت. خواست به داخل نیزار بیفتد که امام افسارش را کشید. اسب خود را عقب کشید. ایستاد. دهانش کف کرده بود.

جویریه هاج و واج به اطراف نگاه می کرد. شالش را دور سر بست. اسب ها با هم شیهه کشیدند. پا بر زمین کوبیدند. جویریه گوش تیز کرد. ناگهان از لابه لای د

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.