پاورپوینت کامل سایلنت! ۶۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل سایلنت! ۶۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل سایلنت! ۶۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل سایلنت! ۶۵ اسلاید در PowerPoint :

>

حرارت و داغی آسفالت خیابان، بالا می آمد، مثل سراب توی فیلم ها. دلم می خواست زودتر به خانه برسم. چند تا لیوان آب تگرگی بخورم و به قول مامان دراز به دراز جلو کولر بخوابم. همه ی مغازه ها تعطیل بودند. یکی هم باز نبود تا لااقل یک بطری آب معدنی بخرم.

جواب چه سؤالی را اشتباه داده بودم که شدم ۱۶؟

کاش خانم رخشانی زودتر برگه ها را می داد تا می فهمیدم!

دستم را گذاشتم روی دکمه ی آیفون. برنمی داشتم. صدای خفیف زنگ این طرف هم می آمد. خورشید هم دقیقاً دستش را گذاشته بود وسط کله ی من! صدای مامان از پشت آیفون بالا رفت و کوچه را پر کرد: «چِتِه؟ سر آوردی؟»

در باز شد. تند و تند از حیاط رد شدم. داخل راهرو خنک بود. چه کِیفی داشت.

درِ هال نیمه باز بود. بوی ماهی پلو با خنکی هوا از لابه لای در می آمد بیرون. مامان ماهی سرخ می کرد. سلام دادم. نگاهم نکرد. خیلی یواش جواب داد. حتماً مینا هم ماهی نخورده بود. صدای مامان را از توی اتاق شنیدم:

– زودتر لباساتو عوض کن و بیا. گشنمه، از صبح که بلند شدم هنوز ننشستم زمین.

دوتا لیوان آب خنک خوردم. ماندم روبه روی کولر. دست ها و صورتم یخ زد. مامان از توی آشپزخانه داد زد:

– نمون جلو اون، دختر مریض می شی!

ناهار دونفره آماده بود. از دیدن قیافه ی ماهی با آن چشم های قلمبه اش دلم به هم می خورد.

– مینا چی خورد مامان؟

روی ماهی، پلو ریخت:

– مگه رستورانه این جا؟ زن عموت تلفن زد.

سرم توی شکم ماهی بود. به ۱۶ شیمی خانم رخشانی فکر می کردم. سرم را از چشم ماهی به سمت چشم مامان کشاندم.

– چی؟ کی تلفن زد؟

– زن عمو حمیرات.

تنها کسی که به او فکر نمی کردم زن عمو حمیرا بود. سؤالی نپرسیدم؛ ولی مامان هم منتظر سؤال من نشد.

– گفت میترا توی مسابقه ی داستان نویسی رتبه ی اول رو آورده!

تکه ای از ماهی را گذاشتم روی پلو. بعد از چند ثانیه حرف مامان را هضم کردم.

– چی؟ میترا؟ رتبه ی اول؟ چه مسابقه ای؟ مگه داستان نویسه میترا؟

حالا فهمیدم چرا مامان ناراحت بود.

– نمی دونم. دروغ که نگفته. به پری هم گفته. عمه ات خودش زنگ زد.

یکی از تیغ های ماهی را بیرون آوردم، گذاشتم کنار بشقاب. تیغی زیر دندانم بود.

– زن عمو یه چیزی گفت، شما چرا باور کردید؟

مامان زودتر غذایش را تمام کرد. یک اسکلت کامل ماهی خوابیده بود توی بشقابش. اگر با ذره بین هم نگاه می کردی اثری از گوشت ماهی روی آن پیدا نمی کردی. وقتی ناراحت بود تند غذایش را می خورد، همه می دانستیم.

– شانس دارن به خدا! همه که مثل ما برای بچه هاشون کُرور کُرور پول خرج نمی کنن.

تنم دوباره داغ شد. از دست هایم حرارت بیرون می زد، مثل آسفالت خیابان. تیغ را قورت دادم. سرفه ام گرفت.

– مامان جان! چه خرجی؟ من پولای شما رو ریختم توی جوی آب؟ با قیچی ریزریزشون کردم؟

ظرف ها را می شست، نگاهم نمی کرد.

– میترا هم میره کلاس داستان نویسی؟

– به من ربطی نداره، مگه من فضولم؟

روی گاز را پاک کرد. با یک لیوان چای رفت بیرون توی هال.

– این هفته هم میری کلاس داستا ن نویسی؟ می خوام بیام با استادت حرف بزنم.

از عصبانیت دست هایم می لرزید. قلبم انگار از جایش کنده شده بود آمده بود بالا. داشت می آمد توی دهانم. مثل تلمبه می زد. صدایش را می شنیدم.

– حرف بزنی که چی بشه؟

چایش را می خورد و عکس های مجله ای را نگاه می کرد.

– بالأخره این کلاس ها باید خروجی داشته باشه یا نه؟ شما داستان نویس می شید یا وقت تلف کردنه؟

– باشه، بیا حرف بزن، مهم نیست. مگه نویسنده شدن به کلاس رفتنه؟

با عصبانیت نگاهم کرد.

– پس به چیه؟ ما بی کاریم یا پول مون زیادی کرده؟ زن عموت با اون بی خیالیش دخترش اول بشه و…؟

رفتم توی اتاق. در را محکم زدم به هم. کلافه شدم. سرم گیج می رفت. صدایش را برد بالاتر:

– از خوش حالی صداش بند رفته بود. سمیه جون میترام اول شده داستان نویسی!

از توی موبایلم آهنگ گذاشتم. صدایش را بلند کردم. دوست نداشتم حرف های مامان را بشنوم. بغضم ترکید. چرا من این قدر بدشانس بودم؟

***

مامان با استاد سهیلی حرف می زد.

کلاس شلوغ بود. هی بچه ها از من می پرسیدند:

– مامانت با استاد چه کار داره؟

– مگه این جا مدرسه اس؟

– اومده درستو بپرسه؟

جواب نمی دادم. حوصله ی شان را نداشتم. تلفنم شارژ نداشت. گذاشتمش روی سایلنت.

مامان رفت. استاد آمد.

کلاس شروع شد. اصلاً نگاه استاد هم نمی کردم. داستان آن روز را هم نخوانده بودم. کلاس که تمام شد زود آمدم بیرون. خجالت می کشیدم. بچه ها دور استاد جمع شده بودند. توی خیابان گوشی ام را نگاه کردم، مامان اس ام اس داده بود.

باید از سر راه دوغ، خمیر پیراشکی و خیارشور می خریدم.

خیارشور و شارژ نخریدم. پولم کم بود. توی اتوبوس به میترا فکر می کردم، به زن عمو که خیلی خوش حال بوده… خوش به حال میترا که جایزه گرفته. دلم برای مامان هم سوخت.

***

رسیدم خانه. مامان داشت برنج آبکش می کرد. مینا بشقا ب ها را می چید روی میز.

– سلام! چه خبره؟ مهمون داریم؟

مامان برگشت آبکش را گذاشت توی ظرف شویی.

– علیک سلام! عموت اینان.

انگار با یک سنگ هزارکیلویی محکم زدند توی سرم!

– نمی شد به این زودی دعوت شون نکنی؟ هی می خوای اینا رو مثل خار بُکنی توی چشم من!

مینا قاشق ها را پاک می کرد. مامان برنج را ریخت توی قابلمه.

– من که دعوت شون نکردم. خانم عوض کمکت…!

ایستادم روبه روی کولر.

– از میترا متنفرم!

مینا سرش پایین بود. مامان سیب زمینی ته دیگ انداخت. بوی روغن و جلز و ولزش آشپزخانه را پر کرد.

– دختر بااستعدادیه! ناراحتی؟ به تو چه؟

داد زدم: «استعداد؟ اون میترای احمق کِی بااستعداد شده؟ پخمه…»

رفتم توی اتاق در را کوبیدم به هم. زنگوله ی روی در افتاد پایین. اتاق گرم بود. بوی گند عرق می دادم. رگ های سرم می زدند، اشک ها صورتم را می سوزاند. مینا آمد توی اتاق. برق را روشن کرد. گفتم: «خاموشش کن!»

– به خدا مامان دعوت شون نکرده. زن عمو خودش زنگ زده.

جلو چشم هایم را گرفتم. آب بینی ام سرازیر شده بود. جیب مانتوم را گشتم یک دستمال کاغذی پیدا کردم.

– مامان می گه چیزایی که گفتمو خریدی؟

کوله ام رو انداختم جلو مینا.

– برو! درم ببند.

***

همه توی پذیرایی بودند. باید می رفتم. اگر نمی رفتم فکر می کردند به استعداد خانم رتبه اولی حسادتم شده.

بلوزم را عوض می کردم که مینا آمد دنبالم؛ مامان فرستاده بودش.

زن عمو تا نگاهم کرد گفت: «بمیرم الهی هاناجان! چی شده زن عمو؟ گریه کردی؟»

میترا کنارش نشسته بود. عمو و بابا هم روبه روی آن ها بودند. وقتی زن عمو این را گفت همه نگاهم کردند. مامان هم از توی آشپزخانه نگاه کرد.

نشستم کنارشان:

– نه! سرم که درد می کنه به چشمام فشار میاره قرمز می شن.

زن عمو با تعجب نگاه چشم هایم می کرد. معلوم بود حرفم را باور نکرده است.

مامان صدایم زد. چای ریخته بود. رفتم توی آشپزخانه گفت: «سینی رو ببر.»

داشت شیرینی می چید توی ظرف بلوری روی اُپن!

اشاره کرد: «به میترا تبریک گفتی؟ این شیرینی داستان نویسی و برنده شدنش!»

با سینی بیرون آمدم.

– راستی میتراجون تبریک می گم! کلک، نگفته بودی که داستان نویسی.

میترا مثل کاغذ مچاله شده بود به هم. همیشه همین طور بود. مامانش برای او و خودش چای برداشت.

– قربونت برم هاناجون! ان شاءا… بعدیش تویی!

– نه جدی میترا، داستان نویسی؟ از کِی؟ ما بی اطلاع بودیم!

میترا لبخند زد: «ای! چند وقته می نویسم!»

سینی را گذاشتم روی میز. مامان از آشپزخانه آمد بیرون. به مینا گفت شیرینی ها را تعارف کند!

دو تا شیرینی برداشتم. زن عمو هی نگاهم می کرد و از سکه و قاب میناکاری که میترا برده بود، تعریف می کرد.

مینا گفت: «میتراجون داستانتو آوردی بخونیم؟»

زن عمو تکه ای از شیرینی را که روی بلوزش افتاده بود برداشت و گذاشت توی دهانش. میترا دست به چیزی نزده بود.

با گوشه ی انگشتانش بازی می کرد. مامانش درِ گوشش چیزی گفت. دست هایش را انداخت پایین.

گفتم: «به منم اطلاع می دادی شاید شرکت می کردم. از طرف آموزش و پرورش اجرا شده؟»

خودش را روی مبل جمع و جور کرد: «نه از طرف شهرداری منطقه، موضوع آزاد.»

عمو رفت دستشویی. بابا برگشت طرف میترا:

– عموجان؟ داستانت رو نیاوردی بخونیم؟

– یادم رفت بیارمش. خونه اس. آمدید خونمون میدم بخونید.

مامان پیش میترا نشسته بود. فنجان ها را جمع کرد:

– دست راستت زیر سر هانای من!

دوست داشتم فنجان های توی سینی را بردارم و پرت کنم طرف دیوارها و میترا و…!

زن عمو حمیرا از خوش حالی دوباره لکنت زبان گرفت:

گفت: «میترا بابابات ازش داااره برد اددداره امروز. ممممنوچر! مممنو چر!»

بیچاره عمو. نفهمید چطور از دستشویی بیاید بیرون.

میترا هی می گفت: «بذار یه وقت دیگه مامان.»

– چه کلاسی می گذاشت! افاده های زیادی! انگار جایزه ی نوبل را برده بود! به نوبل فکر می کرد، حتماً!

عمو نگاه زن عمو کرد.

– بله خانم؟

– داداداستان مییییترا روو داررری؟

عمو جیب های کتش را گشت. دست کرد توی جیب شلوارش. سوییچ را داد به مینا. مجله روی صندلیِ عقب ماشین شان بود. مینا خیلی زود با مجله ی زمین پاک آمد. میترا با دهان باز نگاه مینا می کرد. رفتم توی اتاق مان. موبایلم را برداشتم. دلم می خواست با مهرناز حرف بزنم، شارژ نداشتم. گوشی را انداختم روی تخت. از لای در نگاه هال کردم. مامان و مینا سرشان توی مجله بود. میترا نگاه اتاق ما می کرد. آمدم بیرون. خواندن شان که تمام شد شروع کردند به تعریف:

– وای! آفرین میترا، آفرین! چه عالی بود. واقعاً به هنر و استعدادت تبریک می گیم!

دوباره میترا را بوسیدند! مجله را از مینا گرفتم. دستم می لرزید. صفحه ی ۲۲ بود. میترا از جایش تکان نخورده بود. از بس نگاه من می کرد بدم آمد. می خواست ببیند من چه عکس العملی به خاطر این پیروزی اش نشان می دهم.

اسم داستان را با فونت بزرگ و قرمز نوشته بودند:

«سنجاقک و مرد آهنی»

نویسنده میترا حسنی

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.