پاورپوینت کامل داستان دوستان ۳۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل داستان دوستان ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل داستان دوستان ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل داستان دوستان ۳۵ اسلاید در PowerPoint :

>

به مناسبت روز ۲۸ آذر، روز رحلت استاد محمد محمدی‌اشتهاردی، نویسنده‌ی آثار دینی و اهل‌بیت(ع)

شاید در ابتدا به نظر برسد حرف‌های پراکنده‌ای از ولایت‌مان و ماجرای رفتنم به افغانستان را بازگو می‌کنم، ولی همه‌ی این‌ها دقیقاً به چیزی اشاره می‌کند که عامل اصلی حیرت من شد.

تابستان رفتم ولایت خودمان در افغانستان. دفعه‌های پیش که به افغانستان رفته بودم، به شهرهای هرات و کابل اکتفا کرده بودم، ولی این بار تصمیم گرفتم به زادگاه اصلی پدر و پدربزرگم هم بروم. زادگاهی که ۴۲ سال پیش، یعنی ۱۳۴۹ خورشیدی پدرم برای همیشه آن‌جا را ترک گفته بود. زادگاهی در مناطق کوهستانی و به راستی دشوارگذر در مناطق مرکزی افغانستان، ولایت [استان] پامیان و وُلِشوالی [شهرستان] وَرَس، دهکده‌ای در اعماق کوهستان که دفعات پیش با وجود تمام جذابیت‌هایش، دشواری رسیدن به آن‌ها مرا از رفتن منصرف کرده بود.

اما امسال قسمت این بود که مدتی هم به آن‌جا بروم. بعد از چند روز اقامت در کابل، سمت زادگاه پدرم حرکت کردم. بعد از ۱۲ ساعت حرکت در جاده‌های خاکی و بالا و پایین رفتن از کوه‌های بلند، گذشتن از کنار دره‌های عمیق و وحشتناک و پشت‌سر گذاشتن باغستان سیب به نام «دره‌میدان» که یکی از مراکز «چریک‌های طالب» است، به دره‌ی ورودی دهکده‌ی‌مان رسیدم. خاک‌آلود و خسته از ماشین پیاده شدم. رودخانه‌ای و به قول ما افغانی‌ها [دریا] در میان بود. از پلی چوبی و زیبا که بالای دریا ساخته بودند عبور کردم و دو ساعت دیگر از میان تنگ‌ترین دریای عمرم عبور کردم. دریای تنگ، سنگلاخ و برای من ناآشنا و تمام نشدنی، بالأخره تمام شد. بگذریم و بماند که چه ماجراها و چه اتفاق‌هایی در مدت اقامتم افتاد؛ ولی چند روزی که گذشت مناظر طبیعی جذابیّت اولیه و آن‌چنانی خود را از دست دادند و این شاید به خاطر تنهایی‌ام بود که آزارم می‌داد. در دهکده‌ی کم‌جمعیت اجدادی هم که حتی بیم آن هم می‌رفت که متروکه شود، کسی نبود در ساعت‌های تنهایی‌ام، هم‌صحبت شود. از سوی دیگر خبرهایی می‌رسید که راه برگشت فعلاً ناامن شده است و باید مدتی صبر می‌کردم. شبه‌نظامیان طالبان، گاه و بی‌گاه قسمت‌هایی از راه برگشت را مسدود می‌کردند و به هر کسی که مشکوک می‌شدند، به قول خودشان برای رضای خدا سَر می‌بریدند. تا مدتی جرأت برگشتن هم نداشتم و احساس می‌کردم در جایی بکر و خوش آب‌و‌هوا زندانی شده‌ام و همین حس لعنتی آزارم می‌داد و ناآرامم می‌کرد. در جستجوی راهی برای فرار از تنهایی‌ام بودم.

کتاب؟ آیا در همچین جایی کتاب هم پیدا می‌شود؟ نزدیک‌ترین مکتب ابتدایی، چندین ساعت پیاده را بود. از این و آن سراغ گرفتم. دایی‌ام با قیافه‌ای حق به جانب گفت: «من یک انبار کتاب دارم.» یک انبار؟ برایم سؤال پیش آمده بود که یک انبار کتاب را از کجا آورده است. گفت کتاب‌های پسرش بوده است و الآن در دانشگاه تعلیم و تربیت کابل مشغول تحصیل است.

مرا به اتاق‌های اندرونی خانه‌اش راهنمایی کرد. کلید کمد دیواری‌اش را از جایی که پنهان کرده بود آورد و کمد را باز کرد. اوراق و اسناد زمین‌های کشاورزی و خانه‌اش را با نخی بسته بود. در حدود ۱۰ یا ۱۵ جلد کتاب هم در گوشه‌ای از کمدش جا خوش کرده بود. غنیمت بزرگی بود هر چند به بزرگی یک انبار نبود. کتاب‌ها را زیر و رو کردم، رساله‌ی توضیح‌المسائل بعضی مراجع عظام، کتاب‌های کهنه‌ی دوران دبیرستان پسردایی و جزوه‌های رنگی و یک کتاب دیگر! یک اسم آشنا!

کتاب را ورق ورق زدم. نام کتاب «پاورپوینت کامل داستان دوستان ۳۵ اسلاید در PowerPoint» بود. نوشته‌ی مرحوم «آیت‌ا‌… محمدی‌اشتهاردی»، یاد آقای مجید ملامحمدی افتادم. آن روز و روزهای دیگر کتاب را خواندم و چه‌قدر هم دلم برای قم تنگ شده بود.

عباسعلی

قدیر محسنی عباس

عباسعلی، مثل هر شب، کنار ننه‌اش زیر کرسی نشسته بود و لحاف کرسی را تا زیر گلویش بالا کشیده بود. کرسی داغ داغ بود و ننه‌ی عباس منقل پر از ذغال سرخ را تازه آورده بود و گذاشته بود توی چاله‌ی زیر کرسی و مثل همیشه به عباسعلی گفته بود: «عباسعلی، پسر گلم، بپا یه وقت پاهات نخوره به منقل که می‌سوزی!»

عباسعلی هم پاهای کوچکش را جمع کرده بود و گفته بود: «ننه من که پاهام اصلاً به منقل نمی‌رسه.»

بعد ننه دست کشیده بود روی سر عباسعلی و لپ قرمز او را ماچ کرده بود و نگاه کرده بود به چشم‌های سیاه عباسعلی. عباسعلی مثل هر شب نبود. حالش یک‌جوری بود. انگار توی این دنیا نبود. حواسش از پنجره رفته بود دنبال ستاره‌های آسمان و ماه و غرق فکر بود و اصلاً نفهمید ننه دارد برایش قصه می‌گوید و پرید وسط قصه‌ی ننه و گفت: «ننه، ننه‌جون، من دیگه خسته شدم از این خونه. از این در و دیوار و پنجره و تاقچه و… می‌خوام برم از این خونه!»

ننه تا این حرف را شنید، بُراق شد و گفت: «گربه به دنبه افتاد، سگ به شکمبه افتاد، آتش به پنبه افتاد. چی شده عباسعلی؟ باز دوباره فیلت یاد هندوستان کرده. چی چیت کمه؟ کم و کسری داری؟ من که از صبح تا شب کار می‌کنم برای تو. تو هم که از صبح تا شب فقط می‌خوری و می‌خوابی.»

عباسعلی آهی از ته دل کشید و گفت: «ننه، من می‌خوام برم دنیا رو ببینم. می‌خوام برم توی قصه‌هایی که تو از دنیا تعریف می‌کنی، بگردم، بچرخم. چرخ بزنم توی زمین و آسمون. می‌خوام برم به جنگ غول و دیو. می‌خوام طلسم اون‌ها رو بشکنم و دختر شاه پریون رو آزاد کنم. می‌خوام برم توی چاه دنبال یوسف. برم توی دریا دنبال نهنگ یونس. می‌خوام توی هوای آزاد بخوابم و تا صبح فقط ستاره بشمارم و به آسما

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.