پاورپوینت کامل پسرکوچولوی فلج ۴۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل پسرکوچولوی فلج ۴۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل پسرکوچولوی فلج ۴۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل پسرکوچولوی فلج ۴۹ اسلاید در PowerPoint :
>
نویسنده: اِ.ف.دودد از کشور هند
زمانی که «گوپال» به دنیا آمده بود ستارگان نامهربان شده بودند. یا در اصل یکی از آنها صورتش را پوشانده و بر پسرک نتابیده بود. شبی که او متولد شد، ستارگان صورتی زیبا، قلبی مهربان و دلی شاد به او بخشیدند. آری، آن شب «گوپال» فلج به دنیا آمد. در آسمان ستارهای است که نگهبان جسم بچههاست. اوست که پاهای بچهها را قوی، راست و مستحکم میسازد تا قادر باشند بپرند، ورجه وورجه کنند و همبازی دیگران شوند؛ اما در شب تولد «گوپال» ستاره، نگهبانیش را فراموش کرده و پاهای پسرک رشد نکرد و کوچک و خمیده ماند.
سالها گذشت و «گوپال» کودکیاش را پشت سر گذاشت. پدر و مادرش با قلبی اندوهگین، شاهد قد کشیدنش بودند. او هر روز روی پلهها مینشست و ساکت و آرام به بازی بچههای همسن و سال خود نگاه میکرد. او پرواز بادبادکهای بچهها را میدید که در آسمان آبی بال میگشودند در حالیکه او نمیتوانست بادبادک زیبای خودش را هوا کند. «گوپال» به توپبازی بچهها نگاه میکرد و وقتی توپ از چشم بچهها ناپدید میشد آن را با چشم تعقیب میکرد ولی نمیتوانست به طرف توپ بدود.
مادر «گوپال» با ناراحتی رو به پدر میکرد و میگفت: «اگر پول داشتیم گوپال را پیش دکتر میبردیم تا معالجهاش کند.» اما آنها واقعاً فقیر بودند. پولی که پدر «گوپال» به دست میآورد کفاف غذا و لباسش را میکرد و با آن درآمد اندک هرگز نمیتوانستند بچهیشان را معالجه کنند.
«گوپال» هر روز روی پلهها با دوستانش حرف میزد و با فریادها و خندههایش بازی آنها را همراهی میکرد؛ اما تعداد کمی از اهالی میتوانستند درک کنند چقدر قلب کوچکش از این تنهایی به درد میآید.
«گوپال» همیشه با خود میاندیشید: «اگر پاهایم مانند دوستم «گریشنان» راست و قوی بودند میتوانستم به تندی باد بدوم و برندهی هر مسابقهای باشم. بادبادکم را فراتر از همه پرواز میدادم تا در میان ابرهای سفید و پنبهای از نظرها پنهان میشد و تا غروب آفتاب، با موسیقی «ولوی» پیر همنوا میشدم.»
«ولوی پیر» نوازندهی آبادی بود. او در جشنهای بزرگ و مراسمهای عروسی شرکت میکرد و سازهای شاد مینواخت. گاهی که بیکار بود پیش «گوپال» میآمد و پیش او روی پلهها مینشست. پیرمرد محبت زیادی به این پسرک نشان میداد؛ چون میدانست که «گوپال» کوچولو چقدر آرزوی پیوستن به دیگر بچهها و همبازیشدن با آنها را دارد.
پیرمرد غالباً به گوپال میگفت: «پسرم! روزی از آواز نیام، پول زیادی جمع خواهم کرد. آن وقت تو را نزد پزشک مشهور و واردی خواهم برد تا پایت را معالجه کند.»
«گوپال» میخندید و فکر میکرد اگر هم پیرمرد ثروتمند شود باز نمیتواند به آن چیزی که میگوید عمل کند. او از «ولوی پیر» میخواست تا آهنگ مخصوص را بزند. پیرمرد نی را به دهانش برده و در آن دمید. همهی بچهها آن آهنگ را دوست داشتند. «گوپال» نیز با شنیدنش در رؤیایی فرو میرفت که در آن جویبارهای نقرهای از فراز صخرههای تیره و سرد آغوش میگشودند، با یک دنیا پرنده که صدای دلنوازشان از جنگلها و علفهای تازه میگذشت و بر خیابانهای غبارآلود و هوای داغ دهکده طنین میافکند.
روزی جشنی در دهکدهی مجاور برپا شده بود. همهی بچهها برای شرکت در جشن به آنجا رفته بودند. «گوپال» آنها را حین رفتن دیده بود. هیچکس در خانه نبود. پدرش برای خرید برنج به بازار رفته و مادرش که برای عیادت از دوست بیمارش به آبادی دوری رفته بود و هنوز برنگشته بود. «گوپال»، تنهای تنها روی پلهها نشسته و به جادهی خلوت چشم دوخته بود. ناگهان از دور مردی را دید که به طرف او میآمد. آن مرد لباس شهری بر تن داشت. «گوپال» تا آن زمان هرگز کسی را با آن لباس زیبا و گرانقیمت ندیده بود. بنابراین فکر کرد باید بسیار ثروتمند باشد. مرد غریبه وقتی به «گوپال» رسید در کنارش نشست و گفت: «سلام گوپال کوچولو، من برای دیدن تو آمدهام.»
«گوپال» با احترام و ادب جواب داد: «صبح بخیر آقا! چهکاری میتوانم برایتان انجام دهم؟» مرد غریبه گفت: «ولی من آمدهام تا کاری برای تو انجام دهم.» و طول جاده را نگاه کرد. کسی دیده نمیشد. مرد غریبه افزود: «مایلی داخل خانهیتان برویم و کمی با هم حرف بزنیم؟ هوا گرم است و من راه زیادی را آمدهام. خیلی خستهام!»
«گوپال» با کمک آن مرد به خانه آمد. مرد غریبه پس از خوردن کمی آب روی زمین نزدیک «گوپال» نشسته و دستهای کوچک او را در دستانش گرفت و گفت: «من وصف خوبیهای تو را زیاد شنیدهام. تو از اینکه نمیتوانی مثل دیگر بچهها راه بروی و بدوی باید ناراحت باشی. درست میگویم؟»
«گوپال» جواب داد: «آه، بله آقا؛ همینطور است، اما کاری از دست کسی بر نمیآید.»
مرد غریبه گفت: «اما من میتوانم معالجهات کنم. این تنها کاری است که میتوانم برایت انجام بدهم.»
«گوپال» از خوشحالی فریاد کشید: «آه! بمانید تا پدرم برگردد. آیا پول زیادی برای معالجهام لازم است؟»
مرد غریبه گفت: «برای تو، نه. من به اندازهی کافی پول دارم و قصدم کمک به تو است.» سپس به ساعتش نگاه کرده ادامه داد: «ساعتی دیگر قطار حرکت میکند و من باید حدود سه کیلومتر تا ایستگاه را پیاده راه بروم و متأسفانه نمیتوانم تا آمدن پدرت منتظر بمانم.»
«گوپال» ناامید شد: «آقا! اگر امکانش هست چند روز دیگر بیایید. آنوقت میتوانید پدرم را ملاقات کنید.» مرد غریبه سرش را تکان داد: «من مرد گرفتاری هستم و ماه آینده برای انجام کاری به انگلستان میروم. حیف شد پدرت را ندیدم، چون میخواستم تو را با خود به انگلستان ببرم. اگر همین الآن با من نیایی برای معالجهات خیلی دیر خواهد شد.» و در حال برخاستن ادامه داد: «گوپال کوچولو! اهمیتی ندارد. من تو را فراموش نخواهم کرد. سال دیگر که از انگلستان برگشتم به دیدنت خواهم آمد.»
اشک به چشمان گوپال هجوم آورد. چقدر آرزوی این روزها را داشته بود. شانس به او روی خوش نشان داده بود، اما چرا از میان آن همه روز، پدرش آن روز را برای بازار رفتن انتخاب کرده بود؟ مرد غریبه سال بعد به دیدنش میآمد. برای پسر هفتسالهای چون «گوپال» یک سال قد یک عمر بود. اگر پدرش آنجا بود حتماً با رفتنش موافقت میکرد و اگر او به انگلیس میرفت و چهار هفته بعد سالم به خانه برمیگشت چقدر پدر و مادرش شگفتزده میشدند! او میتوانست از مرد غریبه بخواهد پیغامی برای پدرش بنویسد. آن وقت پدرش نگران نمیشد. کاش مرد غریبه او را به جای دوری نمیبرد! گوپال به این نتیجه رسید که مجبور است همراه مرد غریبه برود. بنابراین با التماس او را نگاه کرد و گفت: «آقا! خواهش میکنم مرا همراه خودتان ببرید!» مرد غریبه با تردید او را نگاه کرد و گفت: «اما من بدون اجازهی پدرت نمیتوانم چنینکاری بکنم.»
گوپال باز اصرار کرد: «آقا، خواهش میکنم! شما میتوانید برای پدرم نامهای نوشته و همهچیز را برایش توضیح دهید.» و با غرور اضافه کرد: «من میتوانم اسم خودم را بنویسم.» مرد غریبه با بیمیلی گفت: «بسیار خب! همینکار را میکنیم. من آدرسم را برای پدرت مینویسم تا هر وقت خواست به دیدنت بیاید.» و از جیبش خودکاری در آورد. ورقی از دفتر یادداشتش کند و چیزهایی روی آن نوشت. گوپال نیز با دقت هرچه تمامتر اسمش را پایین برگه نوشت. «گوپال» چنان هیجانزده بود که سعی نکرد نوشتهی آن برگه را بخواند. در این صورت شاید متوجه میشد آنچه مرد غریبه نوشته چیز بیارزشی بیش نیست و وقتی مرد غریبه او را دو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 