پاورپوینت کامل جادهی ابریشم در خانهی ما! ۳۳ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل جادهی ابریشم در خانهی ما! ۳۳ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۳ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جادهی ابریشم در خانهی ما! ۳۳ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل جادهی ابریشم در خانهی ما! ۳۳ اسلاید در PowerPoint :
>
«جادهی ابریشم پلی ارتباطی که شرق و غرب را به یکدیگر متصل میکرده است. تاجران از این جاده کالاهایی مثل پارچههای ابریشمی، ادویهجات…»
سرم را برمیگردانم و از پنجرهی کلاس بیرون را نگاه میکنم.
دستم را زیر چانهام زده بودم و کلهام کج شده بود. زمزمه میکردم: «جادهی ابریشم… ابریشم…»
آخه این ابریشم چی بوده که از اون قدیم ندیمها این همه خاطرخواه داشته است. یک سری آدم بزرگ که حتماً عاقل هم بودهاند زندگی و کار و خانوادهیشان را ول میکردند و با زحمت زیاد چند تا بسته جنس بار شتر میکردند و راهی سفر میشدند. خوب مینشستید همان ولایت خودتان مثل اجدادتان شخم میزدید و شما هم مثل بقیهی نسلتان کشاورزی و دامداری میکردید… ابریشم…
آخه ابریشم چه جور کالایی بوده که با هزار عزت و احترام از این کشور به آن کشور میبردند و به پادشاهان هدیه میدادند. حتماً به نازکی بال مگس و به سبکی پر و به زیبایی الماس بوده است.
– سهرابی! حواست کجاست؟ جادهی ابریشم از چند کشور از جمله ایران میگذشته…
با تشر معلم دوباره به کلاس برگشتم.
چند روزی بود که از این فکرها بیرون آمده بودم. مثل وقتی که راجع به مریخ میشنوی، شگفتزده میشی. آرزو میکنی کاش یک بار پایت را روی آن بگذاری، ولی چون میدانی دستیابی به این آرزو کلاً محال است، پس به قسمت خاطرات فراموششدهی مغزت میسپاریاش.
اما یک روز وقتی زنگ تفریح داشتم از خوردن آخرین قطعهی باقیماندهی شکلاتم نهایت لذت را میبردم، شنیدم مونا گفت: «آره، یک کارخونهی بزرگ ابریشم.» اسم کارخانهی ابریشم که به گوشم خورد از تعجب خشکم زد. مثل اینکه شنیده باشم دریای بستنی! به طرف مونا رفتم. وارد حلقهی دخترانی شدم که با چشمان گرد و دهان باز دور تا دور مونا ایستاده بودند و به حرفهای مونا گوش میدادند.
– بابام میگه این بزرگترین کارخانهی این شهره. الآن دو روزه که توی این کارخونه مشغول کار شده. اون مسؤول میلیونها کرم کوچیکه! میگه کرمها خیلی کوچیکن. به اندازهی یک دونهی برنج!
مدتی طول کشید تا سخنرانی مهم و کوبندهی موناخانم به پایان رسید. او به ندرت مرکز توجه بود و مطمئناً از این فرصتی که به دست آورده بود به راحتی نمیگذشت. اون دختر منزوی و درسنخوانی بود که هیچوقت کسی به او توجه نمیکرد. اکثر بچهها یادشان میرفت که او هم عضو کلاس ماست.
تا آن روز رابطهی من هم با او به چند کلمه محدود شده بود که حتماً آن هم از سر اجبار بوده است.
ولی ابریشم چیزی نبود که بتوانم از آن بگذرم.
زنگ تفریح که تمام شد کیفم را برداشتم رفتم کنار میز مونا:
– میشه من کنارت بنشینم؟
کمی جابهجا شد.
– باشه.
آن ساعت ریاضی داشتیم و برعکس سایر زنگهای ریاضی زجر نکشیدم، چون حواسم به دو چیز نبود؛ معلم و علامتهایی گنگ و گچی که روی تخته حک میکرد.
برخلاف تصورم کلاس به پایان رسید، چون من همیشه زنگ ریاضی فکر میکنم دنیا به پایان میرسد و من رنگ زندگی سالم بعد از زنگ ریاضی را نخواهم دید.
خلاصه کلی از خوراکیهایم را به مونا دادم، چند تا از بهترین برچسبهایم را و پاککن نازنینی را که جایزه گرفته بودم. بدتر از همه این بود که با چهرهای مهربان و صبور و آرام سؤالهای درسی او را جواب میدادم و توی درسها کمکش میکردم. البته آنقدر هنرمندانه نقش یک دوست مهربون را بازی کردم که هیچکس به این رابطهی مصنوعی و زودگذر شک نکند. گرچه بقیهی بچهها چپچپ من را نگاه میکردند وقتی من را میدیدند در گوش یکدیگر چیزهایی پچپچ میکردند.
خلاصه چند روزی از دادن هدایا و خوراکیها و بذل و بخششهای بیدریغ من نسبت به دوستجون عزیزم گذشت. به نظرم حالا مونا آنقدر شرمنده شده بود که هر خواهشی که از او داشته باشم برآورده کند.
– موناجان، اگه میشه، یعنی اگه برات ممکنه، البته اصلاً نمیخوام به زحمت بیفتی، حالا اگه نشد هم عیبی ندارد. اصلاً ولش کن.
– نه بگو… بگو دیگه چی شده؟
– گفتی بابات مسؤول کرمهای یکروزه است دیگه.
– آره.
– خب من خیلی دلم میخواد کرمهای ریز و کوچولوی ابریشم رو ببینم. برای همین هم… اگه… یعنی…
– خب اینکه کاری نداره به بابام میگم فردا برات چند تا بیاره.
باورم نمیشد به این راحتی قبول بکنه. آخ که چقدر بیخودی وقت و هزینه و دانشم را هدر داده بود! البته خودم را دلداری دادم که: حتماً به خاطر همین بخششها به این راحتی قبول کرده است.
روز بعد کمی دیر به مدرسه رسیدم. سریع رفتم و کنار مونا نشستم.
– سلام.
– سلام. چرا اینقدر دیر اومدی؟
– دیر شد دیگه.
– بیا ببین چی آوردم.
بعد دست کرد توی جامیزی. سرم را پایین آوردم، چون مونا جوری رفتار میکرد که انگار بقیه نباید چیزی بفهمند. بعد خیلی بااحتیاط یک جعبه کفش دخترانه را از توی میز بیرون آورد.
– کفش؟ ولی من که کفش نخواسته بودم.
– مونا آرام درِ جعبه را باز کرد. سرم را پایینتر بردم و یک عالمه کرم کوچک و ریز و لطیف و نازک را دیدم که روی پوششی از برگ توت به شدت در پیچ و تاب بودند.
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 