پاورپوینت کامل تقدیم به همه ی مادران;هدیه ۲۵ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل تقدیم به همه ی مادران;هدیه ۲۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل تقدیم به همه ی مادران;هدیه ۲۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل تقدیم به همه ی مادران;هدیه ۲۵ اسلاید در PowerPoint :

>

آفتاب ظهر، عمود بر کوچه می تابید. زینب کیف مدرسه اش را روی دوشش جابه جا کرد. سحر را دید، به طرفش رفت:

– با هم برویم؟

زینب با سر جواب داد. حواسش به روبه رو بود. کنار کوچه شلوغ بود. چند زن دور بساط دست فروش جمع شده بودند و پارچه ها را به هم نشان می دادند.

زینب گفت: «بریم؟» منتظر جواب سحر نشد، دستش را کشید و به آن طرف کوچه رفتند. سحر فکر کرد:

– خوب است سرش را گرم کنم تا یادش برود.

زن فروشنده از دیدن مشتری ها خوش حال بود و با لبخندی جواب همه را می داد. با اشتیاق از خوبی پارچه ها می گفت:

– جنس های شان اعلاست. الآن توی مغازه ها چند برابر قیمت باید بخرید.

پیرزنی پارچه ی سیاهی را خواست. زن فروشنده رفت تا پارچه را بیاورد. پیرزن پشیمان شد و گفت: «نیار!»

پیرزن راه افتاد. زن فروشنده گفت: «حاج خانم پارچه زیاد دارم.»

پیرزن دستش را تکان داد؛ یعنی نمی خواهم و به راهش ادامه داد. زن فروشنده پارچه ی سیاه را سر جایش گذاشت. زینب گفت: «چه قدر قشنگ!» پارچه ی براقی را برداشت. پولک ها در زمینه ی قرمز پارچه می درخشیدند. جلو صورت سحر گرفت: «خوب است؟»

سحر با پشت دست پارچه را پس زد و آهسته گفت: «از مُد افتاده. تو هم با این سلیقه ات.»

زن فروشنده که حرف زینب را شنیده بود با خوش حالی گفت: «برای مادرتان بهترین هدیه است. جدید آورده ام.» زینب پارچه را سر جایش گذاشت. سحر فکر کرد دوستش ناراحت شده است. با خودش گفت: «حتماً یاد مادرش افتاد.»

با اخم به زن فروشنده نگاه کرد و در دلش گفت: «به تو چه ربطی دارد برای چه کسی می خواهد؟»

زن فروشنده متوجه ی اخم سحر نشد. پارچه ی دیگری را به دست زینب داد: «این هم برای روز مادر، زیاد بردند.»

زینب لبخند زد: «برای مادرم نمی خواهم.»

سحر به زینب نگاه کرد: «حتماً پیش خودش به زن فحش می دهد. حق دارد. بعضی ها این را نمی دانند که ممکن است مادر کسی در جوانی مرده باشد.»

مردی که دست پسربچه ای را گرفته بود کنار پارچه ها ایستاد و گفت: »پیراهنی می خواستم.»

زن فروشنده با خوش حالی چند تکه پارچه ی رنگارنگ برداشت و روی دست مرد گذاشت:

– هم جنسش خوب است، هم رنگش مناسب.

مرد پارچه ها را توی دست چرخاند و با بی میلی آن ها را پس داد: «نه، ممنون.»

پسربچه دست مرد را کشید: «این… این… مامان بزرگ گل دوست دارد.» پارچه ی سفیدی را نشان داد که پر از گل های آفتابگردان بود. مرد با بی حوصلگی گفت: «آن یکی؟»

زن فروشنده پارچه را آورد. انگار توی دست هایش پر از گل آفتابگردان بود. مرد سرسری نگاهی به پارچه کرد و گفت: «نه.»

زینب گفت: «چه پارچه ی قشنگی. برمی دارم.»

پارچه را برداشت و به گل های آفتابگردان دست کشید. پسر باز انگشتش را به طرف پارچه ی پر از گل گرفت. مرد پسر را به دنبال خود کشید: «گل می خریم.»

زن فروشنده با ناامیدی گفت: «آقا این ها هم…»

مرد بدون این که حرف او را بشنود رفت. زن فروشنده می خواست پارچه را سر جایش بگذارد که زینب گفت: «این را هم می خواهم.»

زن فروشنده پارچه را به زینب داد. لبخند پررنگ تری روی صورتش نشست. سحر دست زینب را کشید: «بریم.»

زینب پارچه ی صورتی ای را نشان داد: «آن را هم بدهید.»

زن فروشنده با خوش حالی گفت: «برای دخترم از همین پارچه لباس دوختم.»

سحر با خودش گفت: «خدا را شکر نگفت برای مادرم از همین پارچه لباس دوختم.» زینب خنده ای زد و پارچه ی صورتی را باز کرد. سوراخ بزرگی کنار پارچه بود. زن فروشنده با دستپاچگی گفت: «ارزان تر می دهم.»

سحر پارچه را از دست زینب کشید و انداخت روی پارچه های دیگر:

– پارچه هایش به درد نمی خورد. خسته شدم.

زینب مثل همیشه با لبخند گفت: «باشه، الآن انتخاب می کنم.»

زن فروشنده تکه پارچه ها را مرتب کرد. پیرمردی با دوچرخه ایستاد:

– خانم این نشانی را می دانی؟

کاغذی را به طرف زینب گرفت. زینب نوشته را خواند و ته کوچه را نشان داد: «از آن طرف بروید می رسید به پارک مادر.»

سحر فکر کرد چه روزی است. انگار

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.