پاورپوینت کامل اوقات فراغت من ۳۱ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل اوقات فراغت من ۳۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل اوقات فراغت من ۳۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل اوقات فراغت من ۳۱ اسلاید در PowerPoint :
>
نگهبانِ در ورودی، زنجیر را انداخت و بابا موتورش را برد تو. نیش نگهبان باز شده بود. پرسید: «مش غلامعلی، این کیه با خودت آوردی؟ پسرته؟»
بابا به من اشاره کرد پیاده شوم و جواب داد: «آره، پسرمه، کرم علیه، غلامته. آوردم اداره سرش گرم بشه. نمی خوام پلاس کوچه خیابونا باشه.»
در این موقع نگهبان دومی که مردی گردن کلفت و اخمو بود از اتاقک نگهبان سرش را بیرون کرد و گفت: «همین مونده بود پای بچه ی مش غلامعلی هم به اداره باز بشه. فرتی بچه ها رو می آرن اداره. انگار این جا مهدکودکه.» و سرش را تکان داد.
بابا شنید، اما به جای جوابش به من گفت همان جا بمانم تا برگردد. موتورش را در پارکینگ اداره گذاشت و برگشت. سوار آسانسور شدیم و به طبقه ی چهاردهم رفتیم. تا آن وقت آن همه اتاق و دم و دستگاه ندیده بودم.
بابا شروع کرد به کار کردن. عین فرفره دور خودش می چرخید. سماور را آب کرد، زمین آبدارخانه را برق انداخت و استکان ها را شست.
من گوشه ای نشسته بودم، نگاهش می کردم و به نان و پنیرم سق می زدم. نیم ساعت گذشته بود که سر و کله ی کارمندها، یکی یکی پیدا شد. آقایی با شکم گنده و سر طاس و قدی کوتاه به آبدارخانه آمد. بابا تا او را دید مثل فنر از جا پرید، راست ایستاد و دستپاچه گفت: «سلام آقای مهندس. این پسرمه، گفتیم تابستونی مادرش و بچه ها رو اذیت نکنه. آوردیم به اداره خدمتی بکنه.» و دست مرا از روی صندلی کشید و بلندم کرد، طوری که صندلی زیر پایم قریچی صدا کرد.
ایستادم و سلام کردم. آقای مهندس نگاهی به سر و وضع من و در و دیوار آبدارخانه انداخت و با صدایی کلفت گفت: «مش غلامعلی، اگه آوردیش پس مواظبش باش. بهش یاد بده توی دست و پای کارمندها نره. همین جا، بیخ گوشت نگهش دار تا اداره تعطیل بشه که برگردونیش خونه.»
و نگاه سرزنش آمیزی به بابا انداخت: «نمی خوای که از نون خوردن بیفتی؟»
بابا خودش را جمع و جور کرد: «این چه کار به کار کسی داره؟ همین جا توی آبدارخونه، بغل گوش خودم، می نشونمش تا بعد از ظهر. بعد از ظهر هم…»
آقای مهندس وسط حرف بابا نگاهی اخم آلود به من انداخت و از درِ آبدارخانه زد بیرون. وقتی رفت بابا نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: «آقای قطیفه زاده بود. رئیس امور اداریه. آدم سخت گیریه.»
بابا داشت توی فنجان ها چایی می ریخت تا برای کارمندها ببرد که فکری از خاطرم گذشت، خواستم چایی رئیس را من ببرم، اول قبول نمی کرد، اما وقتی دید خیلی اصرار می کنم، یک چایی خوش رنگ و خوش عطر ریخت و گذاشت توی سینی.
آدرس اتاق رئیس را گرفتم و راه افتادم. اتاق آقای قطیفه زاده طبقه ی بالا و کنار اتاق مدیر بود. قبل از این که در بزنم لبخند ارادتمندانه ای کاشتم روی لبم و قبل از این که چایی را بگذارم جلوش نمک پاشی کردم:
– این چایی از اون چایی های پرمایه س. از این چایی ها گیر هرکسی نمی آد.
چشم هایش را برایم ریز کرد، اما من از تک و تا نیفتادم:
– آدم از این چایی ها بخوره موتورش گریپاژ نمی کنه. همین طوری یه ضرب، تا آخر وقت کار می کنه. شما اگر می بینین بعضی از کارمندها تن به کار نمی دن دلیلش اینه که چایی آب زیپو می خورن.»
آقای قطیفه زاده لبش را جوید و خشک گفت: «بیا جلوتر ببینم بچه.»
پیش خودم گفتم نقشه ام گرفته. روی این حساب لبخند بانمکی زدم: «یه چایی بی قابل که این حرف ها رو نداره.» و فنجان را روی میزش گذاشتم.
نگاهش را میخ کرد توی چشم هایم: «خوب حواست رو جمع کن بهت چی می گم. از قیافه ات می خونم از اون بچه های شر باشی. این جا جای بچه های آدم حسابیه. مگه به مش غلامعلی نگفتم پات رو از آبدارخونه اش بیرون نذاری! حالا زود خودت رو گم و گور کن، این طبقه ی مدیریته.»
کلمه ی «مدیریت» را از ته حلق گفت و با دست اشاره کرد دور شوم.
با لب و لوچه ی آویزان از پله ها می آمدم پایین که با دو پسر هم سن و سال خودم سینه به سینه شدم. یکی از پسرها پرسید: «جای مش غلامعلی اومدی؟»
قیافه گرفتم و جواب دادم: «نه، بابامه.»
دومی پرسید: «اسمت چیه؟»
دستپاچه شدم: «مش کرمعلی… نه، نه… کرم، کرمعلی.»
دستش را به طرفم دراز کرد: «منم فری ام، اینم هوشیه.» و بعد پرسید: «فقط همین یه امروز رو اومدی؟»
با گیجی شانه بالا انداختم. در این موقع ناگهان بابا از پشت سرم رسید و دستم را کشید و با لبخندی ساختگی رو به بچه ها گفت: «نوکرتانه!» و مرا به طرف آبدارخانه راند. آن یکی که اسمش فری بود گفت: «بذار باشه، با هم آشنا می شیم.»
ناگهان بابا مثل این که یاد چیزی افتاده و یا نظرش برگشته باشه دستم را که سفت چسبیده بود رها کرد و گفت: «برو باهاشون بازی کن.» و یواش توی گوشم گفت: «حواست باشه با کی ها داری بازی می کنی.» و رفت.
کمی بعد، سر و کله ی دو دختر پیدا شد. فری معرفی کرد: «این رامکه.»
رامک تک زبانی پرسید: «من شما رو می ش
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 