پاورپوینت کامل روزی روزگاری;پیرمرد و جوان بخشنده ۱۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل روزی روزگاری;پیرمرد و جوان بخشنده ۱۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روزی روزگاری;پیرمرد و جوان بخشنده ۱۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل روزی روزگاری;پیرمرد و جوان بخشنده ۱۷ اسلاید در PowerPoint :

>

روزی روزگاری پیرمردی در شهری زندگی می کرد. این پیرمرد بسیار فقیر بود. او برای سیرکردن شکم خود، هر روز از صبح تا شب به این ور و آن ور می رفت و از مردم کمک می خواست. یک روز پیرمرد از کنار شهر رد می شد. جوانی را دید که از روبه رو می آمد. وقتی به او رسید ایستاد و گفت: «به من بینوا کمک کن! باور کن چند روز است که غذای سیری نخورده ام.»

جوان نگاهی به چهره ی رنگ پریده و استخوانی پیرمرد کرد. دلش به حال او سوخت. با این که خودش هم فقیر بود، دست در شال کمرش کرد و تنها سکّه ای که داشت درآورد و به پیرمرد داد.

پیرمرد با دیدن آن، چشم هایش از شادی برق زد. اولین بار بود که یک نفر به او یک سکه ی طلا می داد. با خوش حالی زیاد از جوان تشکّر کرد.

چند روز از این ماجرا گذشت. یک روز بعد از ظهر پیرمرد فقیر از دل شهر رد می شد. یک دفعه سر و صداهایی در شهر شنید. مردم گروه گروه و باشتاب به سوی میدان شهر می رفتند. او هم به طرف میدان حرکت کرد. جمعیت زیادی در میدان جمع شده بودند. صدای سربازان از میان مردم به گوش می رسید.

– راه را باز کنید! راه را باز کنید! کنار بروید.

پیرمرد نمی توانست درست ببیند آن جا چه خبر است. بالای سنگی بزرگ رفت و به جمعیت خیره شد. در وسط جمعیت سربازهای سلطان، جوانی را به زور به جلو هُل می دادند و از مردم می خواستند راه را باز کنند. پیرمرد خوب نگاه کرد. ناگهان دهانش از تعجب باز ماند.

– آه، این که همان جوان بخشنده است. به خدا خودش است. همان کسی که چند روز پیش سکّه ای طلا به من بخشید. آخر چرا او را دستگیر کرده اند؟

از روی سنگ پایین آمد و از کسی پرسید: «آقا، چرا این جوان را گرفته اند؟»

– چه می دانم. حتماً گناهی انجام داده که مورد خشم سلطان قرار گرفته است. کودکی که پهلوی پیرمرد ایستاده بود، گفت: «می گویند گناه بزرگی کرده و محکوم به مرگ است.»

– نه! واقعاً می خواهند او را بکشند؟

پیرمرد توی فکر رفت: «حیف است جوانی به این خوبی و با این سن کم کشته شود، باید کاری بکنم. آخر چه کاری از دست من برمی آید؟ ولی…»

یک دفعه چیزی به ذهنش رسید. هر چه نیرو داشت به کار گرفت. جمعیت را پس زد و به جلو رفت. سربازی دست بر سینه اش زد: «برو کنار! زود باش، با توام، کنار برو!»

پیرمرد فریاد زد: «آی مردم گوش کنید! سلطان بزرگ هم اکنون از دنیا رفت. آری، سلطان مُرد. سلطان مُرد.»

این خبرِ ناگهانی، همه را گیج کرد و به تعجب انداخت. از همه بیش تر سربازهای سلطان گیج و منگ شدند. غوغایی در جمعیت به پا شد. کسی نمی دانست چه کار بکند. دیگر همه جوان را رها کرده بودند و حرف از مرگ سلطان می

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.