پاورپوینت کامل از صدای زندگی خوشم می آید ۶۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
1 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل از صدای زندگی خوشم می آید ۶۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۶۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل از صدای زندگی خوشم می آید ۶۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل از صدای زندگی خوشم می آید ۶۱ اسلاید در PowerPoint :

>

از دیوارها خوشم می آید. از دیوارهایی با نقش های درشت خاکستری. هرچه فکر می کنم نمی فهمم نقش دیوارها چیست؛ اما خوب اند. دوست شان دارم. دیوارهای قبلی یا گچی بودند یا رنگ های بدی داشتند؛ کرم چرک و خاکستری. همه ی دیوارها شبیه هم اند؛ هم رنگ هم.

داداش ولو می شود کف اتاق روی موکت های خاکی که: «خسته شدم دیگه!» مامان پری توی اتاق ها چرخ می زند و می گوید: «مسخره بازی در نیار، پاشو، پاشو، این قدر خودت رو نمال به این موکت ها!» و بعد با پایش جعبه ی سبکی را هول می دهد گوشه ی اتاق. داداش چندشش نمی شود از کثیف شدن روی موکت های خاکی. دست هایش را باز می کند و سوت می زند.

توی اتاق ها چرخ می زنم. خانه ی جدیدمان را دوست دارم. همیشه خانه های جدیدمان را دوست داشته ام. مامان گره ی روسری اش را می بندد بالای سرش. بابا سیگاری از توی جیبش درمی آورد. با آرنجش لم می دهد به طاقچه. ابروهایش را گره می زند توی هم و چشم هایش ریز می شوند.

اتاق ها بزرگ اند. از خانه ی قبلی بزرگ ترند. توی اتاق پشتی می روم و داد می زنم: «این جا اتاق من!» کسی جوابم را نمی دهد. در عوض داداش بلند می خندد: «باشه!» حرصم می گیرد. به کارتن های خالی لگد می زنم.

بابا میز خالی تلویزیون را هول می دهد گوشه ی اتاق، کنارِ در. خانه ی مان پرده های توری خاک گرفته دارد. پرده ها از قبل بودند، قبل از این که ما بیاییم. داداش قِل می خورد روی زمین. خیال بلند شدن ندارد. می گوید: «امشب فوتبال دارد!» و محکم نفسش را می دهد بیرون. پره های دماغش تکان می خورند. بعد همان طور دماغش را باد می کند و زل می زند به سقف. بابا نفس عمیقی می کشد. مامان کارتن ها را می برد آشپزخانه.

کارتن های کوچک تر را می گیرم دستم و می روم توی آشپزخانه. آشپزخانه ی مان را هم دوست دارم. توی حیاط است. یک در آهنی آبی دارد، با شیشه ی شکسته. حمام مان هم توی آشپزخانه است. یک سکوی سنگی دارد و یک دوش بلند. می پرم روی سکو و دست هایم را می کوبم به هم. صدا می پیچد. خوشم می آید. خوش حالم که حمام مان یک سکوی سنگی بزرگ دارد. آشپزخانه ی مان بهترین آشپزخانه ی دنیاست. یک پنجره ی کوچک هم دارد، رو به اتاق جلویی. از پنجره داداش را می بینم و بابا را. داداش یک سر کمد را گرفته و بابا سر دیگر را؛ کمد را می برند اتاق پشتی. مامان می گوید: «یخچال را هم همان جا می گذاریم!» تا به حال خانه ای نداشتیم که یخچالش توی اتاق باشد. داداش را صدا می زنم. برمی گردد و نگاهم می کند. چشم های هر دوی مان برق می زند. از پنجره ی آشپزخانه همه جای اتاق معلوم است. مامان صدایم می کند. می گوید یک عالم کار داریم و مسخره بازی را کنار بگذارم. بعد یک جارو می دهد دستم که اتاق ها را جارو کنم.

خانه خوشگل شده؛ دوست داشتنی تر شده. همه ی وسایل سرجای شان اند. دستم را می زنم زیر سرم و به دیوارها فکر می کنم، به دیوارهایی با نقش های درشت خاکستری.

شب ها را دوست ندارم. شب که می شود حوصله ی مان سر می رود. بابا رادیوی قدیمی اش را می گیرد دستش و صدایش را تا آخر زیاد می کند. رادیوی پدربزرگ است. قراضه و به درد نخور است. جز خش خش کار دیگری بلد نیست. بفهمی نفهمی یکی دو آهنگ پخش می کند و بعد صدای خش خش اتاق را پر می کند. دلم تلویزیون کنترل دارمان را می خواهد. صفحه ی کوچکی داشت. با یک آنتن بزرگ رویش. قبل از این که بیاییم این جا بابا فروختش. بهمان قول داده یک تلویزیون خوب تر بخرد. یک تلویزیون بزرگ تر.

سرم را می گذارم روی پای مامان و دراز می کشم. مامان روی پارچه ی سفیدی گلدوزی می کند. هیچ کس حرف نمی زند. بابا با ابروهای درهم با رادیو کلنجار می رود. داداش زانو زده کنارش و با هیجان منتظر است. منتظر چه، نمی دانم. حوصله ام سر رفته. دلم می خواست فصل مدرسه ها بود و یک عالم درس داشتم برای خواندن و نوشتن. صدای تلویزیون معصوم خانم می آید. مامان می گوید: «انگار کرند!» و سوزنش را تندتند توی پارچه فرو می کند. من خوشم می آید که صدای تلویزیون شان بلند است. صبح ها از تلویزیون شان صدای کارتون می آید، ظهرها صدای برنامه های آشپزی و شب ها صدای سریال و اخبار.

معصوم خانم پیر است، اما نه مثل مادربزرگ که زانوهای خمیده دارد و نمی تواند راه برود. شبیه جوان ها پیر است. قد بلند و شانه های پهن دارد. عینک می زند به چشم هایش و زیر دامن گلدارش شلوار می پوشد. با مش قدمعلی زندگی می کند و حسن. حسن آرایش گر است. صبح ها می رود، شب ها می آید. دلم می خواهد برای یک بار هم که شده بروم مغازه ی حسن و وسایل آرایش گری اش را از نزدیک ببینم.

صبح ها آفتاب از لابه لای پرده های توری می افتد توی اتاق، روی گل های سرخ فرش مان. فرش بزرگ مان را انداخته ایم اتاق جلویی. اتاق پشتی فرش ندارد؛ موکت های قهوه ای دارد. از موکت ها خوشم می آید. اتاق پشتی در هم ندارد. بابا در اتاق پشتی را درآورد تا خانه ی مان بزرگ و دل بازتر شود. اتاق پشتی طاقچه دارد. کاغذ دیواری با گل های سبز دارد و یک انباری با سقف نرده ای. از آن جا صدای معصوم خانم می آید. صدای قاشق چنگال شان وقت غذا خوردن و صدای تلفنی حرف زدن حسن با دوست هایش. گاهی که حوصله ام سر می رود، می روم می نشینم کنار انباری و گوش هایم را تیز می کنم. از شنیدن صدای مش قدمعلی وقت حرف زدن با معصوم خانم خوشم می آید. از شنیدن صدای تلویزیون شان که انگار کرند. گاهی پاهای درشت معصوم خانم را روی نرده های انباری می بینم. می آید برنج می ریزد توی قابلمه اش. کیسه های برنج شان روی سقف انباری است. وقت برنج برداشتن، دانه های برنج می ریزند پایین. دانه ها را جمع می کنم توی دستم که مامان نبیندشان، که گله و شکایت نکند، غصه نخورد و فکر و خیال نکند.

صبح ها دنیای دیگری است. صداها جور دیگرند؛ بلندترند؛ عجیب ترند. صبح ها با صدای دماغ پاک کردن مش قدمعلی بیدار می شوم. مامان زودتر از ما بیدار می شود و بابا زودتر از همه ی ما. مش قدمعلی از ته دلش دماغ پاک می کند. بارها و بارها فین می کند و هیچ خسته نمی شود. دستشویی معصوم خانم گوشه ی بالکن است، بالای آشپزخانه ی ما. معصوم خانم هم دماغ پاک می کند؛ حسن هم. نوبتی فین می کنند. بعد بلند بلند سرفه می کنند تا گلوی شان صاف شود. وقت صبحانه خوردن صدای شان را می شنوم. صدای فین کردن مش قدمعلی با فین کردن معصوم خانم فرق دارد. چندشم نمی شود. گوش هایم را تیز می کنم و به فین کردن شان گوش می دهم. می خواهم شبیه مش قدمعلی شوم؛ شبیه معصوم خانم. می روم توی حیاط، کنار دستشویی می ایستم. می خواهم خودم را توی آینه ی گرد بالای دستشویی برانداز کنم. آینه بلند است. قدّم نمی رسد. نوک پاهایم می ایستم. پیشانی و موهایم توی آینه ی معلوم می شود. شیر آب را باز می کنم. ادای مش قدمعلی را درمی آورم. فین می کنم. صدای دماغ مش قدمعلی بلندتر است، خیلی بلندتر. محکم تر فین می کنم. دماغم خون می افتد. سرفه ام می گیرد. مامان می آید. پس گردنی می زند. دم موهایم را می گیرد و پنبه می گذارد توی دماغم تا خونش بند بیاید.

مش قدمعلی مرد خوبی است. موهای سفید دارد و چاق است؛ با یک شکم گردالی که همیشه جلوتر از خودش راه می رود. مش قدمعلی همیشه یک لباس تنش می کند؛ شلوار قهوه ای و بلوز سفید. شلوارش کوتاه است. وقت راه رفتن پاچه هایش توی هوا تکان تکان می خورد. آستین های بلوزش همیشه تا خورده اند و موهای سفید دستش معلوم است. مش قدمعلی شبیه چارلی چاپلین راه می رود. از راه رفتنش خوشم می آید. ادای راه رفتنش را برای مامان درمی آورم. داداش بلند بلند می خندد. مامان پری گوشه ی لبش می پرد بالا. لبش را گاز می گیرد. صورتش را خم می کند طرف شانه اش. می خواهد خندیدنش را نبینم. شانه هایش می لرزند و صورتش سرخ می شود. خوشم می آید شبیه مش قدمعلی راه بروم.

وقتی درِ حیاط باز و بسته می شود، می روم پشت پرده های توری می ایستم. صدای قدم های آدم ها را می شناسم. صدای قدم های مامان پری با بابا و داداش فرق دارد؛ صدای قدم های مش قدمعلی هم با صدای قدم های معصوم خانم و حسن. پشت پرده که می ایستم تا ده می شمارم. هر کسی باشد، به ده نرسیده از راهروی دراز حیاط معلوم می شود. حدسم که درست باشد، برای خودم دست می زنم. داداش لنگه جورابش را پرت می کند طرفم و می گوید: «خل!» داداش از کارهای من سر در نمی آورد. نمی فهمد برای چه دست می زنم و خوش حال می شوم.

مش قدمعلی و حسن از راهروی دراز که رد می شوند، گاهی می روند توالت ما. دوست دارم بهشان بگویم: «این جا برای ماست، حق ندارید بروید توالت ما!» مامان از پشت پرده یواشکی نگاه شان می کند. نفس عمیقی می کشد و چیزی نمی گوید. به مامان پری می گویم: «خودشان که توالت دارند.» بازویم را می چسبد و می گوید: «آروم تر! می شنوند!»

حیاط مان یک راهروی دراز و باریک دارد. شب ها از راهروی دراز توی حیاط می ترسم. فکر می کنم کسی توی راهرو راه می رود. ظهرها تفریح مان بالا رفتن از راهروی توی حیاط است. دست و پاهای مان را از دو طرف بدن مان شبیه قورباغه باز می کنیم و می چسبانیم به دیوار. تا سر دیوار بالا می رویم و از آن بالا می پریم پایین. از دیوار بالا رفتن را داداش یادم داده است. از دیوار بالا می روم و می پرم روی پشت بام بتول خانم. مامان اگر روی پشت بام ببیندم پوست کله ام را می کند. با جارو دنبالم می کند. بتول خانم این وقت ها خواب است. اگر بیدار باشد و مرا روی پشت بام خانه اش ببیند، با صدای نازکش آن قدر جیغ و داد می کند

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.