پاورپوینت کامل قصه ی یک تکه نان ۹۴ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل قصه ی یک تکه نان ۹۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۹۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل قصه ی یک تکه نان ۹۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل قصه ی یک تکه نان ۹۴ اسلاید در PowerPoint :

>

همدانی زاده مینو

نویسنده: آلین مک لران

همین طور که پدر رانندگی می کرد صدایش مثل زنگ تو گوشم پیچید: «بیابون هم جای باحالیه و می تونه مثل گل سرخ شکوفا بشه!»

امیلی به مادرش نگاه کرد. او صاف نشسته بود و با یک گرمی خاصی، چشم از جاده برنمی داشت. مادر گفت: «جان! تازه یه پنج سالی می شد که یه خونه با توالت درست و حسابی داشتیم!»

صداش عجیب و خشن بود و به نظر امیلی انگار می خواست گریه کند!

پدر با اصراری که تو صداش موج می زد گفت: «پدرم سعی می کرد تو سراشیبی تند کشاورزی کنه، برا همین سیل سال ۱۸۹۱ را به سلامتی پشت سر گذاشت. زمین ما مرتفع بود.»

چانه ی مادر تکانی خورد، اما چیزی نگفت. بالأخره ماشین تو جاده چرخی زد و به سختی از سراشیبی خاکی بالا رفت. پدر گفت: «بفرمایید، اینم از این!» بعد پیاده شد و چرخی زد تا مادر را از ماشین پیاده کند، هر چهار تا دختر از پشت ماشین بیرون پریدند. پدر کنار مادر ایستاد و مادر به جایی نگاه می کرد که پدر ساخته بود. همه ساکت بودند.

بالأخره جین پرسید: »ما باید این جا زندگی کنیم؟» مادر برگشت و خیلی جدی گفت: » من و پدر مجبوریم سه سال این جا زندگی کنیم و تنها کاریه که می تونیم بکنیم تا اداره ی املاک سند زمین را آزاد کنه. پدر این جا چاه می زنه و محصول می کاره. این قانونه. پدر هنوز شغل شو تو اداره داره. بقیه می تونن تو شهر پیش عمه ایرن بمونن این آخرین حرفه. تا موقعی که من و پدر این جا هستیم شما دخترها می تونید این جا بمونید.» مادر مکثی کرد و ادامه داد: «و یا این که همین الآن تصمیم بگیرید همه با هم همین جا زندگی کنیم. این تصمیم من و پدرتونه.»

امیلی به انتهای خرمن چشم دوخت، کوهی از الوارهای وصله پینه شده خودنمایی می کرد! به نظر نمی آمد که برای شش نفر کافی باشد.

انگار پدر فکرش را خواند: «ببین! می تونیم یه اتاق به قسمت جلو اضافه کنیم و وقتی صبح ها بیدار می شیم منظره ی کوه را ببینیم.»

جین گفت: «حمام نداریم؟»

مادر نفس عمیقی کشید و جین را به طرف خودش کشید و گفت: «وقتی بچه بودم مدتی تو بیابون زندگی کردم، یه زمین تنیس داشتیم، جان! می تونیم این جا یه زمین بازی برای دخترا درست کنیم؟»

امیلی می دانست که این تصمیم گرفته شده است.

همان موقع که پدر با کمک عموآلف اتاق خواب را می ساخت مادر به دخترا کمک می کرد تا سنگ ها را از زمین تنیس بیرون ببرند.

پدر تور را وصل کرد و حد و مرز زمین را با آهک مشخص کرد. حالا وقت بازی بود. جین و کارل یاد گرفتند که چطور توپ را عقب و جلو بزنند. امیلی و هلن کوچولو دنبال توپ هایی که این طرف و آن طرف می افتاد می دویدند.

روز حرکت یک عالمه اسباب و اثاثیه پشت خانه تلمبار شده بود، اما پدر و عموآلف هر طوری بود اول پیانو مادر را بار کامیون کردند.

مادر سرویس نقره ای را که یادگار مادربزرگ بود توی ملافه پیچید و توی دامنش گذاشت و برد توی ماشین جا داد.

اولین شام را دیر خوردیم. مادر با هزار زحمت چراغ نفتی را روشن کرد. او موقع آشپزی یکدم زیر لب زمزمه می کرد. امیلی می دانست او همچین سر حال نیست. زمزمه نشانه ی خوش حالی نبود. اگر شاد بود با صدای بلند برای بچه ها آواز می خواند.

بعد از شام وقتی مادر مشغول شستن ظرف ها با آبی که از شهر آورده بودند شد، پدر دخترها را برای قدم زدن بالای تپه برد. امیلی دست پدر را گرفت و از آن بالا به سراشیبی دست نخورده و بکر زمین شان و دره های دور نگاه کرد.

آن دور دورها یک ردیف از درخت های بومی و مزرعه ی کتان بود که جریان رودخانه ی «گیلا» را به سوی غرب و پیوستن آن را به «کلورادو» نشان می داد. آخرین اشعه های خورشید روی کوه ها آن ها را به رنگ آبی، قرمز و ارغوانی در آورده بود.

پدر تکرار کرد: «بیابان مثل گل سرخ می شکفد. یک روز می توانیم آب را از رودخانه به این زمین های خشک هدایت کنیم و بعد تمام این دره تبدیل به باغ می شود.» همین طور که او حرف می زد سایه های روی تپه ته رنگی از سبز داشت! امیلی از این که کنار پدر بود و با او این همه زیبایی را می دید احساس غرور می کرد.

یک چیز او را نگران می کرد، وقتی مادر او را بغل کرد تا روی تخت خواب کنار خواهرهایش بگذارد، برای این که دیگران را بیدار نکند آهسته گفت: «پدر هیچ وقت کشاورز نبوده، واقعاً می تونه محصول بکاره؟ این جا حتی آب هم نیست!»

مادر آرام و آهسته جواب داد: «البته که می تونه. پدر تو مرد قابلیه.» مادر امیلی را بوسید و ادامه داد: «به هر حال خانواده ی «پرست» زمینی دارند که در همسایگی ماست. آقای پرست هم کمک می کنه. همه چیز درست می شه.»

صبح روز بعد آقای پرست پیش از خوردن صبحانه آمد تا یک تلمبه به چاه ما وصل کند، پدر هم زود قهوه اش را خورد و همه را بیرون برد تا ببینند آقای پرست چه کار می کند.

پدر با صدای بلند گفت: «آهای! همه تشنن، برای آب آمدند. کمک می خوای تد؟»

آقای پرست عرق پیشانی اش را خشک کرد و بالا را نگاه کرد. پدر کت و شلوار کارش را پوشیده بود.

ـ ممنونم، جان، فکر کنم آخراشه.

کم کم راه و روش زندگی با دیگران را یاد گرفتند. غروب ها روی پرده ی پنجره ها سر و کله ی عقرب ها و رتیل ها پیدا می شد. امیلی برای از بین بردن آن ها یک روش خاصی اختراع کرده بود. هر چند چندش آور بود، اما موفقیت آمیز بود. آن ها دو تا اتو داشتند. امیلی اتو در دست، توی اتاق دم پنجره می ایستاد و مادر هم نوک پا نوک پا بیرون می رفت و روبه روی امیلی می ایستاد. در یک آن دو کفه ی اتو را به هم می زدند و این در حالی بود که عقرب یا رتیل بیچاره وسط کفه ی دو اتو قرار می گرفت و چرق له و لورده می شد! همه از خوش حالی بالا و پایین می پریدند، البته، به غیر از مادر!

وقتی طوفان تهدید می کرد، مثل ملوانان توی کشتی همه چشم به هوا می دوختند. مادر داد می زد: «آهای دخترا!» و بچه ها به طرف بادبان ها یعنی پرده ها می دویدند! اگر امیلی و هلن روی صندلی می ایستادند قدشان به گره ها می رسید. با باز شدن گره ها میله ی چوبی انتهایی هر پرده شلاق وار، با شدت باز می شد و می افتاد تا مانع ورود شن به داخل اتاق بشود.

جین کمی نگران بود: «اگر یه روز مریض بشیم چی؟ اگه یه مار یا عقرب، مارو بزنه چه کار کنیم؟»

مادر با قوت قلبی که از صداش معلوم بود گفت: «تو کیفی که دکتر «گریشاو» به من داده سرنگ و چیزهایی که لازم داریم هست. تازه می تونم بهت یه پارچه ی توری بدم تا وقتی که مار یا عقرب دیدی روش بندازی.»

از آن روز به بعد جین حسابی مراقب بود. پدر می گفت: «نیش مار که همیشه آدم رو نمی کشه. اغلب مریض می کنه.» اما سوزن و سرنگ مادر چیز دیگری بود!

پدر یک ماشین فورد خرید تا با آن به اداره برود. مادر هم با دوج قدیمی دخترها را مدرسه می برد.

امیلی به جین گفت: «کم تر کسی تو خانواده دو تا ماشین داره. انگار پول دار شدیم!»

جین گفت: «فکر نکنم!»

جین هیچ وقت دوستانش را به خانه دعوت نمی کرد. چرایش را هم نمی گفت. امیلی فکر کرد شاید به خاطر محوطه ی بیرونی خانه است؛ اما سارا دوست امیلی اوضاع و احوال خانه برایش مهم نبود. او اغلب می آمد و شب پیش آن ها می ماند. امیلی به او نشان داد که چطور می تواند از تلمبه آب بیاورد آن هم فقط نصف سطل.

بالأخره سارا توانست با اِهِن و اوهون و چلپ و چلوپ کمی آب از تلمبه بیاورد. همه برایش دست زدند و هورا کشیدند. مادر هم برای همه چای و شیر با کمی شکر ریخت، آن هم با قوری مادربزرگ.

بعد از شام پدر، امیلی و سارا را به اطراف برد تا آن ها بازی کنند و او هم با تفنگش تمرین نشانه گیری کند.

همین طور که آفتاب غروب می کرد آن ها وسط مزرعه ی ذرتی که آقای پرست کاشته بود قدم می زدند.

امیلی هم برای سارا تعریف می کرد که چطور سر تا سر بیابان مثل گل سرخ می شکفد.

چند روز قبل از عید پدر یک تخته با پوشش پارچه ای خرید و آن را به دیوار کوبید تا بچه ها جوراب های شان را به آن آویزان کنند و مادر هم به آن ها کمک می کرد تا با گل های وحشی دسته گل درست کنند. بچه ها یکی از دسته گل ها را بالای تخته زدند و یکی دیگر را بالای در آویزان کردند و دو تا از آن ها را هم به عنوان هدیه برای خانم و آقای پرست بردند. شب عید، پرست ها به خانه ی آن ها آمدند و همه دور پیانو جمع شدند تا دعای شب عید را بخوانند.

مادر پیراشکی گوشت پخته بود و خانه بوی عید می داد.

بالأخره بهار از راه رسید. یک روز مادر نامه ای را که از پسرعمو «فلچر» رسیده بود به پدر داد.

او می توانست پولی را که آن ها لازم داشتند قرض بدهد. بنابراین آن ها می توانستند به جای این که در خانه ی اجاره ای موروثی زندگی کنند بی درنگ زمین را بخرند.

مادر گفت: «مطمئنم آقای پرست توی کشت محصول به ما کمک می کند. اگر دوست دارید می تونید به شهر برگردید تا دو- سه ماه دیگه خونه خالی می شه.»

امیلی می دانست جین امیدوار است پدر جواب مثبت بدهد. برای کارول هم فرقی نمی کرد، چون او دوست داشت هر جا که هست فقط دور تا دورش پر از کتاب باشد. هلن هم کوچک تر از آن بود که نظر خاصی داشته باشد. امیلی هم مطمئن نبود که چی می خواهد. او دلش برای خانه ی قدیمی تنگ شده بود، اما می خواست وقتی بیابان مثل گل سرخ می شکفد حضور داشته باشد.

فردا صبح پدر تصمیمش را گرفته بود. او نیاز داشت تا بیش تر در شهر بماند تا بتواند پولی پس انداز کند. پدر به اطرافیان گفت: «این جا دیگه یه شهر مرزی بیابونی نیست. زمان آن رسیده که چند تا آموزشگاه ساخته بشه.» و امیلی وقتی فهمید که پدر بالأخره زمین را به آقای پرست فروخت.

سال ها بعد وقتی امیلی و جین، مادربزرگ شده بودند به زادگاه شان سری زدند. چند کیلومتری آموزشگاه به نقطه ای رسیدند که سال ها پیش بیابان بود.

بالای تپه از ماشین پیاده شدند و به باغ های میوه و مزارعی که از آب رودخانه سیراب شده بودند خیره شدند. بعد از مدتی جین گفت: «اگر پدر می تونست فقط این جا رو ببینه… » امیلی لبخندی زد و گفت: «این چیزی بود که او همیشه می دید.»

اثر ویکتور هوگو

دو ساعت بعد از نیمه شب بود که ژان والژان از خواب بیدار شد. او در مدت چهار ساعتی که روی آن رخت خواب راحت و نرم خوابیده بود تمام خستگی خودش را از یاد برده و حالا از خواب بیدار شده بود.

ابتدا ژان والژان روی رخت خواب نیم خیز شده، آن گاه بدون آن که خود بخواهد پاهایش پایین افتاد و روی تخت نشست. او قدری فکر کرد و نگاهش را متوجه پنجره که مشبک نبود و به آسانی می شد از آن گریخت، نمود. آن گاه از جایش برخاست، به سرعت کوله پشتی اش را برداشت، میله ای آهنی از آن خارج ساخت و سپس کوله پشتی را در کنار پنجره روی زمین قرار داد و در حالی که سعی می کرد صدایی از حرکت قدم هایش برنخیزد به سوی اتاق خواب کشیش که درش نیمه باز بود رفت.

ژان والژان درِ اتاق کشیش را به آهستگی به داخل فشرد و ناگهان صدایی خشک و وحشت ناک از لولای روغن نخورده ی در برخاست و در آن سکوت و تاریکی نیمه شب در فضا طنین انداز شد.

ژان والژان یک لحظه بر جایش میخکوب شد، چون خیال می کرد بر اثر بلندشدن آن صدا تمام ساکنین خانه از خواب بیدار شده و ژاندارم ها را باخبر خواهند ساخت.

اما پس از آن که چند دقیقه ای گذشت و صدایی از کسی برنخاست، ژان والژان آهسته به داخل اتاق رفت. در همان وقت نور ماه که از پنجره داخل می شد به صورت مرد کشیش افتاده و قیافه ی نورانی وی را روشن می ساخت.

ژان والژان در حالی که میله ی آهنی را به دست داشت چند دقیقه ای بر بالای سر مرد کشیش ایستاد و به قیافه ی او که حاکی از رضایت و آسایش بود نگریست. کسی نمی دانست او در آن لحظه چه فکری می کرد.

ژان والژان بالأخره به خود آمد و بدون آن که دیگر نگاهی به چهره ی ملکوتی و بی گناه کشیش کند از کنار تخت وی گذشت و به طرف گنجه ای که در بالای سر کشیش قرار داشت رفت و میله ای را بالا برد تا با آن درِ گنجه را باز کند، ولی فوری متوجه شد که درِ گنجه باز است.

ژان والژان دیگر معطل نشد. به سرعت سبد ظروف نقره ای را که در داخل گنجه قرار داشت به دست گرفت، با شتاب از اتاق خارج شد و به اتاق کوچک خودش بازگشت. ظروف نقره را از درون سبد خارج کرد، به داخل کوله پشتی اش ریخت، سبد را به گوشه ای انداخت و به سرعت از پنجره به خارج پرید و در داخل باغ شروع به دویدن کرد. پس از آن که از باغ گذشت چون ببری از روی دیوار باغ به آن طرف پرید و خود را به داخل کوچه انداخت.

روز بعد وقتی کشیش در باغ خانه اش مشغول گردش بود ناگهان مادام ماگلوار به سوی وی دوید و گفت:

– عالی جناب می دانید سبد ظروف نقره کجاست؟

کشیش در حالی که سبد نقره ها را در گوشه ای یافته بود به زن نشان داد و گفت:

– بله. .. آن این جاست.

– اما آن که خالی است. پس نقره ها چه شده اند؟

– نمی دانم.

ماگلوار فریاد زد:

– آه خدای من! آن ها را دزدیده اند. حتماً کار مهمان دیشبی است.

آن گاه چشمش به آجری که از دیوار باغ کنده شده بود افتاد و اضافه کرد:

– او از آن جا گریخته است.

کشیش قدری ساکت ماند و سپس در حالی که سرش را بالا گرفته بود گفت:

– باید دید آیا آن نقره ها به ما تعلق داشت.

زن حرفی نزد و کشیش ادامه داد:

– من بی جهت مدت زیادی آن ها را این جا نگه داشته بودم در حالی که آن ها مال مردمان فقیری بود که به پولش احتیاج داشتند و اصولاً ما از این پس نمی توانیم در ظروف چوبی غذای خود را بخوریم.

چند دقیقه بعد کشیش و دو زن در پشت میز غذا نشسته و مشغول صرف صبحانه بودند که ناگهان ضربه ای به در نواخته شد و مرد روحانی گفت:

– داخل شوید.

در بتنی باز شد و سه ژاندارم در حالی که گریبان ژان والژان را گرفته بودند داخل اتاق شدند و یکی از آن ها پس از ادای احترام گفت:

– عالی جناب. ..

ژان والژان وقتی این حرف را شنید با حیرت به صورت کشیش نگریست و گفت:

– آه. .. پس شما یک کشیش ساده نیستید!

کشیش برخاست و به سوی ژان والژان آمد و گفت:

– دوست عزیز! چه خوش بختم که شما را بار دیگر می بینم؛ اما من شمعدانی های نقره را هم به شما داده بودم پس چرا آن ها را با خود نبردید؟

ژان والژان نمی دانست چه بگوید فقط با نگاهی تشکرآمیز مرد روحانی را می نگریست و حرفی نمی زد.

یکی از ژاندارم ها گفت:

– عالی جناب پس حرف های این مرد درست بود؟

کشیش گفت:

– مگر او به شما نگفت که پیرمرد کشیش مهربانی این ظروف را به او بخشیده، بنابراین برای چه او را به این جا آوردید؟

ژاندارم گفت:

– بله و مگر نشنیدید این پدر روحانی از شما شکایتی ندارد؟

مرد روحانی شمعدان های نقره را هم برداشت و به

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.