پاورپوینت کامل ابرهای تیره ۱۸ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل ابرهای تیره ۱۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ابرهای تیره ۱۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل ابرهای تیره ۱۸ اسلاید در PowerPoint :

>

نگاهش از روی ترک دیوار، سُر خورد روی ردیف کم تعداد مورچه هایی که از گوشه ی دیوار می گذشتند و از دیوار بالا می آمدند و درون ترک دیوار پنهان می شدند. مسیرشان را دنبال کرد. رد نگاهش به تنور که رسید، ایستاد. بلند شد و به طرف تنور رفت. دَرَش را برداشت. جز کمی هیزم سوخته و خاکستر، چیزی در تنور نبود. حارث با تعجّب به مورچه ای نگاه کرد که ذره ای نان نیم سوخته ای را به دهان گرفته بود و با زحمت، خودش را از دیواره ی صاف تنور سرد و خاموش بالا می کشید. درِ تنور را گذاشت و با بی حالی به اتاق برگشت. همان دَم صدای گریه ی پسرش بلند شد. حارث برخاست و چراغ را روشن کرد. آسمانِ ابری، خانه را زودتر تاریک کرده بود. نور چراغ را دستکاری کرد و چراغ را به دیوار آویخت. سپس به سوی در حیاط رفت و دستگیره ی در را به طرف خودش کشید. درِ چوبی، پر سر و صدا، روی پاشنه اش چرخید و باز شد.

حارث، پایش را که به بیرون گذاشت، دلش گرفت. صفحه ی آسمان را ابر تیره ی بزرگی پوشانده بود و خورشید در پَس پاورپوینت کامل ابرهای تیره ۱۸ اسلاید در PowerPoint، هیچ تلاشی برای نورافشانی نمی کرد. زیرلب گفت: «خورشید هم نورش را از ما دریغ کرده است.»

در را پشت سرش بست و بی هدف در کوچه به راه افتاد. نمی دانست به کجا برود. بعد از آن که کارش را از دست داد، هرجا رفته بود نتوانسته بود کاری پیدا کند. چند روزی می شد که پول هایش و هرچه در خانه داشتند، تمام شده بود. هر روز به طریقی توانسته بود کمی غذا برای زن و بچه اش تهیه کند، ولی حالا دیگر راهی به ذهنش نمی رسید. آدم هایی را می شناخت که بدون هیچ منّتی به او کمک می کردند، ولی او آدمی نبود که از آبرویش مایه بگذارد و از کسی کمک بخواهد. نمی خواست کسی بداند که محتاج شده است. در همین فکرها، نگاهش به نابینایی افتاد که کمی جلوتر روی زمین نشسته بود و دستش را به سمت مردم گرفته بود. لباس مرد، کهنه و چند جایش پاره شده بود. چند سکّه روی زمین در کنار مرد فقیر به چشم می خورد. حارث با دیدن او به وحشت افتاد. یک لحظه ایستاد و سرتاپای خودش را ورانداز کرد. خودش را به جای مرد نابینا، در حال گدایی تصوّر کرد. حس کرد چه قدر خوار و حقیر شده است. بغض گلویش را فشرد. ناخودآگاه چشمش پر از اشک شد. نگاهی به آسمان تیره کرد و گفت: «خدایا، کمکم کن!» بغضش را فرو داد و دوباره حرکت کرد. نمی دانست به کجا برود…

شب شده بود و حارث همچنان پاهای خسته اش را روی خاک های خشک زمین می کشید و جلو می رفت. چشم هایش کم کم داشتند به تاریکی عادت می کردند. با شنیدن صدای چند مرد که با هم حرف می زدند، به خود آمد. سرش را که بلند کرد، کمی جلوتر، چند نفر از خانه ای خارج شدند و درحالی که بلندبلند صحبت می کردند، از کنارش رد شدند. در تاریکیِ شب چهره ی مردها را خوب نمی دید، اما

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.