پاورپوینت کامل روزی روزگاری;خُمرهای پر از خوشههای طلا ۲۷ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل روزی روزگاری;خُمرهای پر از خوشههای طلا ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل روزی روزگاری;خُمرهای پر از خوشههای طلا ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل روزی روزگاری;خُمرهای پر از خوشههای طلا ۲۷ اسلاید در PowerPoint :
>
باباگل، هنوز داشت زمینِ بزرگ خود را شخم میزد. ننهگلاب هم این طرف زمین نشسته بود و چشم از او نمیگرفت. غروب داشت از راه میرسید. او منتظر بود که شوهرش- باباگل- زودتر دست از کار بکشد و به خانه برگردد. چراکه شب داشت از راه میرسید و ننهگلاب خوش نداشت، در خانه تنها باشد و چشمانتظار بماند.
باباگل با مهربانی برای ننهگلاب دست تکان داد و داد زد: «الآن کارم تمام میشود. همانجا باش که میآیم!»
بیبیگلاب صدایش را نفهمید. فقط دست روی دست گذاشت و خیرهخیره نگاهش کرد. باباگل دوباره هِی کرد و گاو سنگینوزن، خیشِ چوبیِ کوچک را به دنبال خود کشید. او داشت زمین بزرگ خود را برای کشت گندم، شخم میزد.
ناگهان باباگل چیز عجیبی دید. دهانهی یک خمرهی کوچک، از زیر زمین پیدا بود. خیش را کشید و گاو را نگه داشت. دوید و یک بیل آورد. بعد خاک دور خمره را کنار زد و آهسته آن را از دلِ خاک بیرون کشید. ننهگلاب داشت با تعجب نگاهش میکرد، اما متوجه آن خمرهی کوچک نشده بود.
باباگل خمره را بیرون کشید و خوب آن را ورانداز کرد. دهانهی آن با یک چرم بسته شده بود. تکانش داد. سنگین بود. آن را بر زمین گذاشت. بعد دوید و خیش را از گردن گاو باز کرد. افسار گاو را گرفت و به دنبال خود کشید. بعد خمره را برداشت و راهی خانه شد.
*
در خانه، ننهگلاب دوید و چراغدان روغنی را روشن کرد. اتاق وسطی نور گرفت. از باباگل پرسید: «توی این خمره چیست، برای چهکسی است؟»
باباگل یک چاقوی تیز آورد و چرم روی خمره را پاره کرد. بعد خمره را سر و ته کرد.
– وای… چه خوشههای طلای زیبایی!
چشمهای ننهگلاب برق زد. باباگل گفت: «نگاه کن زن، همهی این خوشهها از جنسِ طلا هستند!»
هر دو با دهان باز تا لحظههای زیادی به آن خوشهها خیره بودند. ناگهان ننهگلاب که اشک شوق میریخت گفت: «چه خوب شد، ما پولدار شدیم. حالا میتوانیم برای خودمان یک خانهی بزرگ و زیبا بسازیم و خدمتکارهای زیادی در اختیار بگیریم. بعد به دخترمان- گیس گلابتون- بگوییم که با شوهر و فرزندانش از آن شهر دور کوچ کنند و کنار ما، در خوشی و خرمی زندگی کنند.»
باباگل نخندید و به حرفهای او روی خوش نشان نداد. فقط باعجله خوشهها را توی خمره ریخت و گفت: «نه… باید این خمره را پیش حاکم ببریم. هرچه او بگوید درست است. ممکن است این خمره صاحب داشته باشد. درست نیست که مال مردم قاتی مالِ ما بشود. مال حرام از گلوی ما پایین نمیرود.»
ننهگلاب آه بلندی کشید و گفت: «کدام مالِ حرام مرد، این خمره توی زمین ما پیدا شده، پس صاحبش ما هستیم!»
باباگل چرم روی خمره را بست. آن را لای چند تا پارچه پیچید و در صندوق گذاشت. سپس با مهربانی رو کرد به او:
– همین که گفتم، باید اول آن را پیش حاکم ببریم. اگر خبردار بشود که ما آن را برای فروش مخفی کردهایم، مجازاتمان میکند.
صبح شد. هنوز خروس دُمحنایی ننهگلاب داشت قوقولیقوقو میکرد که باباگل خمره را توی خورجین اسبِ سفیدش گذاشت و راهی قصر حاکم در شهر شد. وقتی به قصر رسید با اصرار و التماس از نگهبانها خواست که به دیدن حاکم برود. دوتا از نگهبانها او را خمره در بغل، به اتاق وزیر بردند.
وزیر وقتی باباگل را دید او را شناخت. باباگل خمره را نشان او داد و اصرار کرد که باید هر چه زودتر یک راز مهمی را دربارهی آن خمره به حاکم بگوید. وزیر قبول کرد و به طرف اتاق حاکم رفت. از او اجازه گرفت و باباگل را به اتاق او برد.
حاکم داشت چشمهای خوابآلودش را میمالید که باباگل تعظیم کرد و سلام گفت. حاکم با خنده پرسید: «چه شده باباگل، چرا اولِ صبحی هوس دیدن ما کردهای، این خمره چیست که در بغل داری؟»
باباگل خمره را جلو حاکم، بر زمین گذاشت و ماجرای پیداشدن آن را برایش تعریف کرد. حاکم فوری گفت: «بازش کن!»
باباگل چرم روی خمره را برداشت و آن را سر و ته کرد. وقتی نگاه حاکم به خوشههای طلایی افتاد، کنار خمره نشست و خوشهها را به دست گرفت. وزیر که کنار دستش بود با چشمهایی گشاد و پر از تعجب گفت: «سکهها و جامهای طلا دیده بودیم، اما خوشههای طلا… نه!»
حاکم از وزیر پرسید: «یعنی این خمره برای چه زمانی بوده و در زمین باباگل چه میکرده است؟»
وزیر جواب داد: «نمیدانم، اما باید یک راز م
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 