پاورپوینت کامل بابای آقای گلپسر ۴۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل بابای آقای گلپسر ۴۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۴۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل بابای آقای گلپسر ۴۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل بابای آقای گلپسر ۴۵ اسلاید در PowerPoint :
>
آقای نویسنده روی بستهی ورقههایش خم شد، دستش را گذاشت روی پیشانیاش و پلکهای کلفتش را که رنگی شبیه قهوهای کمرنگ داشتند، انداخت روی همدیگر: «خب… این بار برای نوجوونها، راجع به چی بنویسم؟… از کجا و از چی این دنیا براشون بنویسم؟…»
او همینطور داشت با خودش فکر میکرد که صدای قیژ و قیژ در حواسش را پرت کرد. سرش را چرخاند سمت درِ اتاق و خودکارش را با عصبانیت انداخت روی ورقههایش: «صد دفعه خانم… صد دفعه به شما گفتم یه روغن چرخ به این در بزن که آنقدر صدا نکنه…»
خانم گفت: «آخی… حواست رو پرت کردم عزیزم؟»
آقای نویسنده از لحن مهربانانهی همسرش خوشش آمد و ملایم شد: «خب… بله حواسم پرت شد، ولی عیبی نداره، فدای سرت…»
همسر آقای نویسنده چشمهای خاکستری ریزی داشت، آنقدر ریز که به سختی دیده میشدند با این حال آنها را تنگتر کرد، لبهایش را داد جلو و ادای شوهرش را درآورد: «عیبی نداره… فدای سرت…» و بعد با عصبانیت او را کنار زد و کشوی میز او را که تنها خزانهی خانواده به حساب میآمد، باز کرد: «این تو که فقط هزار تومن پوله!»
– خب… بله دیگه… بله، هزار تومن…
صدای همسر آقای نویسنده بیاختیار بالا رفت: «بله دیگه؟… بخشیدها… امروز دوباره بقال محل جلوم رو گرفت، میدونی بهم چی گفت؟… گفت: «ببخشید خانم! به آقای نویسنده بگید دیگه چوب خطشون پر شده… دیگه حتی یه دونه کبریت هم نمیتونم بهتون بدم… در ضمن راجع به پیشنهادشون هم فکر کردم… بهش بگید حاضر نیستم به جای پول، داستانهاش رو قبول کنم.»
آقای نویسنده با تأسف سرش را بالا و پایین کرد و چیز خاصی نگفت.
– الآن هم که برای ناهار، فقط یک تن ماهی و نان بربری توی خونه است.
آقای نویسنده دوباره خودکارش را دستش گرفت، گونهی سمت راستش را که درست سه تا خال سیاه چسبیده به هم داشت، آرام خاراند و گفت: «خب… پس… پس تنهام بذار تا زودتر یه داستان تازه برای مجله بنویسم…»
– داستان تازه، داستان تازه!… با داستانهای تازهی تو چی به آدم میدن آقا؟ اصلاً ببینم همین الآن داستان تازهی شما واسهی ما و گلپسر ناهار میشه؟
آقای نویسنده لبخندی زد و گفت: «خب نه خانم… ولی نون بربری و تن ماهی که ناهار میشه.»
چشمهای همسرش از عصبانیت قرمز شد. لپهایش باد کرد. لبهایش سفید شد و فریاد کشید: «واقعاً که بیمزهای آقای نویسنده… دیگه حق نداری با من حرف بزنی، فهمیدی؟»
و بعد چنان محکم در را پشت سرش بست که چند تا از ورقههای روی میز توی هوا چرخیدند، افتادند پایین و پردهی پنجرهی روبهرویی تکان خورد.
ظهر بود. از آن ظهرهایی که جان میدادند برای نوشتن یک داستان کوتاه تازه. آقای نویسنده از پشت پرده نگاهی به آسمان پاییزی انداخت. آفتاب کمرنگی از پشت ابرها بیرون میآمد و ولو میشد روی درختهای کوچه و خانهها. او یاد مقدمهی داستان «آفتاب با کوچهی ششمتری ما چه میکند؟» افتاد که تازگی از دوست نویسندهی قدبلندش چاپ شده بود.
– راستی چهقدر دلم براش تنگ شده! بیمعرفت، یه زنگ هم به من نمیزنه! خب عیبی نداره، شاید داره یه داستان تازه مینویسه… نه… شاید هم پول قبض تلفن را نداده و باز مثل اونبار تلفنشون رو قطع کردن.
آقای نویسنده شانههایش را بالا انداخت: «اصلاً به من چه ربطی داره… من باید به فکر داستان تازهی خودم باشم. باید هرجوری شده یه داستان تازه بنویسم… یه چیزی که با بقیهی نوشتههام فرق داشته باشه.» بعد ورقههایش را از روی زمین جمع کرد و پشت میز فلزیاش نشست. سرش را خم کرد روی ورقههایش، دستش را گذاشت روی پیشانیاش و باز پلکهای کلفت قهوهای را انداخت روی همدیگر: «خب، این بار راجع به چی بنویسم؟ از کجا و از چی بنویسم؟»
او همینطور داشت فکر میکرد که اینبار صدای گلپسر از توی کوچه شنیده شد. لبخند نشست روی لبهای قیطانی آقای نویسنده. خواست گوشهایش را تیز کند تا بهتر صدای پسر یکی یکدانهاش را بشنود که یکهو خود به خود صدای او بلند شد:
– پس چی فکر کردی تو؟ آره، کتابهای بابام رو روی سر میبرن… تا حالا سی تا کتاب نوشته… کلی معروفه… کلی طرفدار داره. کمکم داره بزرگترین نویسندهی داستانهای نوجوان دنیا میشه…
صدای آن یکی شنیده شد: «آره جون خودت! اگه راست میگی، اگه بابات آنقدر معروفه و کتابهاش آنقدر فروش داره پس…»
صدای گلپسر بالاتر رفت: «پس چی؟ هان؟ بگو ببینم چی میخوای بگی؟»
آقای نویسنده خودش را رساند کنار پنجره که دید کار از کار گذشته و گلپسرش با همکلاسیاش گلاویز شده. آقای نویسنده لبش را گاز گرفت و دستهایش را از پنجره بیرون برد:
– دِ… آخ… نه… زشته پسر… بسه… تمومش کنین… بسه… نه…
***
همسر آقای نویسنده دو زانو نشست جلو گلپسرشان، با شست دست چپش- که اتفاقاً تازگیها با چاقو بریده شده بود- کبودی پایین چشم او را نوازش کرد و همانطور که گریه میکرد سر شوهرش داد کشید: «خوبه؟… دلت خنک شد؟… همهاش تقصیر شما بود آقای نویسنده…»
گلپسر که تازه رفته بود اول دبیرستان و با خودش فکر میکرد خیلی بزرگ شده، با حساسیت تازهاش دست مادرش را گرفت: «مامان لطفاً با من اینطوری رفتار نکن… مثل بچهها… من بزرگ شدم!»
آقای نویسنده خودکارش را توی دستهایش جابهجا کرد و نگاهی به همسرش انداخت: «به من چه ربطی داره خانم؟ گلپسرتون با دوستش سر جنگ داره اون وقت شما سر من داد میکشی!»
گلپسر عصبانی شد: «بابا، با من اینطوری رفتار نکن، من بزرگ شدم. گلپسر یعنی چی؟ در ضمن من، من سر جنگ داشتم؟ اون داشت شما رو مسخره میکرد، من از شما دفاع کردم.»
– دفاع؟ این چه جور دفاعیه گلپسر؟ اصلاً ببینم چرا دروغ گفتی؟ مگه نمیدونی دروغ چیز بدیه؟
گلپسر گوشهایش قرمز شدند و رگهای روی گردنش باد کرد:
– بابا لطفاً با من این طوری رفتار نکن! من بزرگ شدم. شنیدید بابا؟… بزرگ… خودم هم میدونم دروغ چیز بدیه، اما…
آقای نویسنده از جایش بلند شد. نگاهی به قفسهی خاک گرفتهی کتابهایش انداخت که درست بالای میزش و روی دیوار فیلیرنگ اتاق نصب شده بود:
– بذار بشمرم… دو، چاهار، شش… بیست… بیست و دو… بله… بیست و دو… توی این همه سال همهاش من بیست و دو تا کتاب نوشتم پس برای چی به دروغ گفتی سی تا؟ اون وقت میگی من بزرگ شدم! تازه از این سی تا همهاش هیجده تاش تجدید چاپ داشته بقیهاش…
گلپسر انگشتهایش را که تازگیها کشیده و دراز شده بودند، لای موهایش فرو برد و سرش را خاراند:
– من به این کارها کار ندارم بابا… من فقط میدونم که کیفم سوراخ شده و خودکارهام از توش میریزه بیرون… کفشم هم سوراخه و آب میره توش… تازه کفش ورزشی هم ندارم و نمیتونم عضو تیم فوتبال مدرسه شم… اصلاً دو هفته است که به من پول توجیبی ندادی.
همین موقع خانم چادر کلوکهی مشکیاش را از توی کمد درآورد و گفت: «راست میگه دیگه… اصلاً بب
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 