پاورپوینت کامل کوچه گنبد کبود; قصهی پُردروغ ۳۴ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل کوچه گنبد کبود; قصهی پُردروغ ۳۴ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۴ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل کوچه گنبد کبود; قصهی پُردروغ ۳۴ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل کوچه گنبد کبود; قصهی پُردروغ ۳۴ اسلاید در PowerPoint :
>
ظهر، پیش از زنگ، به مدرسه رسیدم. داخلِ کلاس، دو– سه تا از بچهها، روی نیمکتها، نشسته بودند. چند تایی هم در راهرو با هم حرف میزدند، و بقیه، در حیاط بازی میکردند.
رفتم نزدیکِ تابلو، دست به سینه ایستادم؛ گردن کشیدم و گفتم: «میتونید حدس بزنید پنجشنبه کجا رفته بودم؟»
الهه که داشت دمِ سطل، مدادش را میتراشید، گفت: «باز رفتی سینما.» پشتِ چشم، نازک کردم و گفتم: «نه، این دفعه رفتم تئاتر.»
من، خیلی دوست داشتم، بروم و فیلم تماشا کنم؛ اما هر بار که میگفتم، مامان میگفت: «بلیت سینما، گرونه؛ من و تو اگه بخوایم بریم، دستِ کم، دو برابرِ درآمد روزانهی بابا باید خرج کنیم.»
من هم خوابهایی که شبها میدیدم، با آب و تاب، برای همکلاسیهایم، تعریف میکردم و میگفتم در سینما دیدهام!
در یک چشم به هم زدن، همه دورم جمع شدند. الهه با التماس گفت: «زود تعریف کن، چی دیدی.»
و من تعریف کردم: «توی یک شهر دور سَر و کلهی غولی پیدا شد، که نوزادهای شهر را میدزدید. از محلهی یک پیرزن، بیشتر از بقیهی جاها، بچه برد. پیرزن که مادرهای غصهدار را میدید، برادرهایش را به جنگ غول فرستاد؛ اما بعد از مدتی، معلوم شد باهاش همدست شدند. بعد پسرهای پیرزن رفتند، اما باز خبر آمد که نوکرِ غوله شدند. پیرزن، این دفعه تصمیم گرفت، خودش برود سراغش. آن وقت خودش را داخلِ یک کدو تنبل، مخفی کرد و قِل خورد تا به خونهی غوله رسید. غوله مانده بود از کجا این کدو توی خانهاش پیدا شد، که چنگالهایش رفت توی آن و پیرزن را دید. چشمش که به او افتاد، خیلی عصبانی شد.»
بچهها با حیرت نگاهم میکردند. بعضیهایشان از هیجان، آبِ دهانشان را تندتند، قورت میدادند.
ادامه دادم: «مبارزه شروع شد. وقتی زن جلو میرفت، اطرافش روشن میشد. وقتی نوبت به دیو میرسید، صحنه تاریک میشد. بالأخره پیرزن، توی یک فرصت مناسب، شیشهی عمر دیوه را زد زمین. غول دود شد رفت هوا و مردمِ شهر از شرش راحت شدند.»
یکی گفت: «این طور که میگی، باید نمایش خیلی جالبی باشه. ما هم باید بریم ببینیمش.»
– دیگر روی صحنه نیست. تازه تهیهی بلیتش که آسان نبود، داییام کلی سختی کشید و این در و آن در زد و دوست و آشنا دید تا گیرش آورد.
هفتهی پیش، تبلیغ تئاتری ویژهی همسن و سالهای خودم را کفِ پیادهرو دیدم. فقط یک اجرای دیگر ازش باقی مانده بود. به مامان گفتم: «این که دیدنش مجانیه، من رو ببر ببینم.»
مامان، فوری مخالفت کرد و گفت: «پنجشنبه، باید بابات را ببرم امامزاده. اگه دیر بجنبم، دستفروشهای دیگر جاهای خوب را میگیرند و بابات کلی مشتری از دست میده.»
حالا از این که توانسته بودم با یک داستان مندرآوردی، این طور توجه همکلاسیهایم را جلب کنم و رویشان تأثیر بگذارم، احساس غرور میکردم؛ اما در عوض، زنگهای تفریح خیلی بِهِم سخت میگذشت؛ چون اگر به دروغ میگفتم مبلغ قابل توجهی پول توجیبی میگیرم، توقع داشتند مهمانشان کنم.
از طرفی دوست نداشتم بدانند خوراکی کمی همراهِ خودم به مدرسه میآورم، یا تنقلاتِ ارزان میخرم. به خاطر همین، از وقتی که آمده بودم این مدرسه، مجبور بودم زنگِ استراحت داخل صف دستشویی یا آبخوری وقت بگذرانم یا به بهانهی سؤال از معلم، پشت درِ دفتر بایستم.
آن روز الهه با گچ کفِ حیاط خط میکشید و چند نفر منتظر ایستاده بودند تا خانهبازی کنند. چند نفری هم مشغول بازی دستمال ابریشمی بودند. یک فکر جدید به سرم زد. رفتم زیرِ پلهها، روپوشم را بالا زدم و کنار صندلیها و نیمکتهای شکسته، خودم را جا دادم. سیبِ کوچکی که مامان برایم گذاشته بود، گاز زدم.
سر کلاس ریاضی، مُدام چشمهای گشادشده و دهانهای بازماندهی دخترها میآمد جلو چشمهایم. خیلی دلم میخواست باز قصهای سرِ هم کنم که همه باور کنند و خوششان بیاید. معلم روی تابلو چیزی مینوشت. کنارِ تابلو میایستاد و توضیح میداد؛ ولی یک کلمه از حرفهایش حالیام نبود. تَهِ خودکار را کرده بودم توی دهنم و زیرِ دندانهایم میچرخاندم. چوب کبریتهای دستهشده، حرکتِ لبها و دستهای آموزگارمان را میدیدم؛ ولی هیچی نمیشنیدم. انگار جلوم پانتومیم اجرا میکرد.
بالأخره با آمدن ناظم، این فیلم صامت تمام شد.
دیرتر از بقیه به سالن رسیدیم. دانشآموزان کلاسهای دیگر، پیش از ما در نمازخانه بودند و کمتر جایی برای نشستن پیدا میشد. یک روحانی جوان، روی صندلی نشسته بود. سرش را پایین انداخته بود و میگفت: «خیلیها روز قیامت از صورت انسان خارج میشوند. کسی که دروغ میگوید، تهمت میزَنَد و سخنچینی میکند، فردای قیامت به شکل حیوان ظاهر میشود. از همین حالا تمرین کنید که دروغ نگویید؛ چون کذاب، دشمنِ خداست.»
همانطور که ایستاده بودم، خودم را چسباندم به دیوار: «یعنی خدا از من بدش میآید؟ یعنی حیوان میشوم؟»
عصر سرِ راه، با الهه رفتیم خرید. همهی حواسم پیش حرفهای حاجآقا بود. داشتم به عاقبت دروغگو فکر میکردم، که ناگهان یک رُفتگر، جارو به دست، جلوم سبز شد. قبلاً آن مجسمه را ندیده بودم. پیرمرد بیچاره، حتماً عینِ من حرفهای بوده که خدا سنگش کرده است.
الهه دستم را کشید و
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 