پاورپوینت کامل یک کتاب، یک نویسنده (ادبیات جهان);دختری به نام هایدی ۲۸ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل یک کتاب، یک نویسنده (ادبیات جهان);دختری به نام هایدی ۲۸ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۸ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل یک کتاب، یک نویسنده (ادبیات جهان);دختری به نام هایدی ۲۸ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل یک کتاب، یک نویسنده (ادبیات جهان);دختری به نام هایدی ۲۸ اسلاید در PowerPoint :
>
نقد و بررسی رمان هایدی
اثر: یوهانا اشپیری
هایدی و پدربزرگش در دامنهی یکی از کوههای آلپ در سوئیس زندگی میکردند. کلبهی آنها چشماندازی به دره داشت و در مسیر باد کوهستانی قرار گرفته بود. سه درخت صنوبر کهنسال در پشت کلبهی آنها دیده میشد و هایدی از صدای غرش باد که شاخههای بلند و صنوبر را تکان میداد لذت میبرد.
هایدی زندگی خوشی داشت. تابستانها هر روز با پیتر که پسر کوچکی بود و بزچرانی میکرد، به قلهی کوه میرفت. هایدی اسم همهی گلها را میدانست و با همهی بزهای پیتر دوست بود.
زمستانها هایدی با پدربزرگش در خانه ماند و درست کردن قاشقهای چوبی، تعمیر میزها و صندلیها و دیگر مشغولیتهای او را میدید.
در این فصل گاهی وقتها بیشتر خودش را از دامنهی کوه پربرف بالا میکشید، هایدی را صدا میزد و او را نزد مادر و مادربزرگ کورش میبرد.
یک روز عمهی هایدی که در فرانکفورت زندگی میکرد به کلبهی آنها رفت و او را با خودش به فرانکفورت برد. فاصلهی فرانکفورت از آنجا خیلی زیاد بود.
طولی نکشید که هایدی در آن شهر از بین کسانی که به خانهی عمهاش رفتوآمد داشتند، دوستان فراوانی پیدا کرد. یکی از آنها دکتری بود که اغلب برای معاینهی کلارا- دخترعموی هایدی– که قادر به راه رفتن نبود، میآمد. از وقتی که کارش تمام میشد، تا از هایدی تعریف و تمجید نمیکرد، از آنجا بیرون نمیرفت.
در آن خانه، مادربزرگ کلارا به هایدی خواندن و نوشتن یاد میداد و هایدی وقتی که درسش تمام میشد پیش کلارا میرفت و برای او از زندگی گذشتهاش تعریف میکرد. کلارا که دختری زیبا و شیرین، اما بیمار و رنجور بود، از حرفهای او لذت فراوانی میبرد. هایدی برای کلارا بارها از پدربزرگش و پیتر و بزهای خوشحرکت و درختان صنوبر تعریف کرده بود. همیشه با افسوس میگفت: «آه! اگر تو فقط میتوانستی به آنجا بروی، میدیدی که چطور حالت خوب میشد و میتوانستی به خوبی گردش کنی. آه! اگر میتوانستیم با هم برویم!»
هایدی بیچاره آنقدر دلش برای کوهها و درههای اطراف کلبه تنگ شده بود که فکرش را هم نمیشود کرد. او در فرانکفورت بهجز برج بلند و طلایی کلیسا، چیز دیگری را نمیتوانست دوست داشته باشد؛ چون کسی نبود که او را در شهر به گردش ببرد. خانههای سنگی و خاکستری را که هر یکشنبه آنها را در سر راه کلیسا میدید، برایش جالب نبودند.
هفتهها گذشت و هایدی هر روز ضعیفتر و افسردهتر میشد.
یک روز دکتر پیر و مهربان به پدر کلارا پرخاش کرد و گفت: «چون شما هایدی را از کوهها و درههای سوئیس دور کردهاید آنقدر ضعیف و لاغر شده، شما باید فوری او را به خانهاش برگردانید؛ وگرنه به سختی مریض میشود.»
روز بعد چمدان هایدی را بستند.
هایدی و کلارا موقع خداحافظی از یکدیگر گریه کردند. هایدی گفت: «صبر کن؛ تو هم باید به زودی پیش ما بیایی و آن وقت میبینی که آنجا چهقدر زیباست. تو در کوهستانها نیروی از دست رفتهات را به دست میآوری.»
طولی نکشید که هایدی از جادهی کوهستانی که به خوبی با آن آشنا بود، بالا رفت و به کلبهی پدربزرگش رسید. پیش از آن که پدربزرگش متوجه آمدن او شود، هایدی دستهای خود را دور گردن او حلقه کرد و فریاد زد: «پدربزرگ، پدربزرگ! من به خانه برگشتهام و هیچ وقت از اینجا نمیروم!»
بعد هایدی از خانه بیرون دوید تا بزها را ببیند و صدای برخورد باد با شاخههای بلند و تنومند درختهای صنوبر را بشنود.
پس از آن هایدی با عجله از کوهها پایین رفت و خودش را به مادربزرگ پیتر رساند. مادربزرگ وقتی هایدی را دید و فهمید که او خواندن و نوشتن را هم یاد گرفته، از خوشحالی به گریه افتاد و چندبار صورت او را بوسید.
روزها میگذشت و هایدی در فکر این بود که یک روز هم بتواند کلارا را به آنجا ببرد.
هر روز حداقل شش بار به پدربزرگش میگفت: «ما باید کلارا را به اینجا بیاوریم، کلارا فقط در اینجا میتواند خوب شود و نیروی از دست رفتهاش را پیدا کند!»
سرانجام او به آرزویش رسید، یک روز یک دستهی کوچک از کوه بالا آمدند و کلارا را که به خوبی در پتو و لباسهای پشمی پیچیده شده بود، روی یک صندلی به بالای کوه آوردند.
کلارا وقتی هایدی را دید، چشمان صاف و آبیاش را که از خوشحالی میدرخشید، به او دوخت و گفت: «من میخواهم پهلوی تو بمانم. من چها
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 