پاورپوینت کامل معارف;مأمور شکنجه و شیرهای درّنده ۲۷ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل معارف;مأمور شکنجه و شیرهای درّنده ۲۷ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۷ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل معارف;مأمور شکنجه و شیرهای درّنده ۲۷ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل معارف;مأمور شکنجه و شیرهای درّنده ۲۷ اسلاید در PowerPoint :

>

صدای نعره‌ی شیرهای گرسنه در محوطه‌ی مخصوص قصر پیچید. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که زن نحریر باز خود را به میله‌های زندان زد و گفت: «نحریر به همان شکنجه راضی باش. به خدا قسم که دیگر نه وسط شکنجه سر می‌رسم و نه از تو می‌خواهم که او را شلاق نزنی.» قطره‌های اشک را که از گوشه‌ی چشمانش به روی گونه‌هاش سر می‌خورد با سر آستین پاک کرد. نحریر بی‌اعتنا به او و حرف‌هایش به سمت در آهنی زندان رفت. قفلهایش را با سر و صدای زیاد باز کرد و فریاد کشید: «بیاوریدش.»

وقتی که امام و زندان‌بان‌ها به دم در رسیدند رو به امام کرد و با صدایی آرام گفت: «از این همه عبادت خسته نمی‌شوید؟ هرچند که تا دقایقی بعد خستگی‌هایتان تمام می‌شود.» آقا لبخندی زد و با آرامش به بیرون زندان پا گذاشت. نور آفتاب تا به صورت نورانی‌اش تابید چشمهای آرامش را بست. دو نفر از زندان‌بانها دستهای امام را که با زنجیر کلفتی بسته شده بود گرفتند و با هم به سمت محوطه‌ی حیوانات رفتند. زن نحریر که پشت میله‌های زندان ایستاده بود بی‌اختیار به سمت امام و نگهبان‌ها دوید. نحریر با غیظ نگاهش کرد. زن روبندش را روی صورتش محکم کرد و به صورت او خیره ماند. دیدن چهره‌ی آرام و معصوم امام برایش باورنکردنی بود. از دالان دیگری به سمت محوطه‌ی حیوانات رفت. با هر قدمی که می‌رفت دلشوره‌اش بیشتر می‌شد. انگار می‌خواستند او را به قفس شیرهای درنده‌ای بیندازند که چند روز بی‌غذا بودند.

نگهبان‌ها امام حسن عسکری(ع) را نزدیک محوطه بردند. نحریر چند لحظه مکث کرد. زیرچشمی به امام نگاه کرد که حالا بی‌اعتنا به نگهبان‌ها و نحریر زیر لب دعا می‌خواند. گوشهایش را تیز کرد اما چیزی نشنید. زن نحریر از بلندی محوطه‌ی مخصوص خم شد. چشمهایش را ریز کرد و به حیوان‌ها نگاه کرد. شیرهای گرسنه چرخ می‌زدند و نعره می‌کشیدند. یکی از نگهبان‌ها نردبان بلند و آهنین را به داخل محوطه‌ی حیوانات فرستاد. حالا شیرها با نعره به نردبان پوزه می‌کشیدند.

نحریر کلید بزرگ و آهنی خود را به دست گرفت. فوری قفل زنجیر دست‌های امام را باز کرد. باز به سمت محوطه سرک کشید. زنجیرها را جمع کرد و در دستهای زبر و سیاهش نگه داشت. این پا و آن پا کرد. بعد با صدای کلفت و بلند فریاد کشید: «نردبان را طوری نگذارید که حیوانات بتوانند بالا بیایند.» بعد رو به سمت امام کرد و گفت: «اشهدت را بخوان و وارد شو. حیوانات بیچاره چند روزی هست که غذا نخورده‌اند.»

صدای قهقهه‌اش در میان نعره‌های شیرهای گرسنه کم شد. امام آرام آرام از پله‌ها پایین رفت. مثل وقت‌هایی که برای نماز بلند می‌شد و آرام آرام با آن همه زخمی که در بدن داشت به راز و نیاز می‌پرداخت.

زن چشمهایش را بست. نحریر به یال‌های پرپشت شیرها زل زد که با هر قدم او به بالا و پایین می‌رفت. اتفاقات چند روز پیش مثل کابوسی از ذهنش گذشت…

… آن روز هم دست‌های زبر و سیاهش را با روغن مار چرب کرد. دسته‌ی چوبی شلاق را محکم کرد. در جایگاه همیشگی ایستاد. وقتی که دید امام حتی به صورتش نگاه نمی‌کند ابروهای پرپشتش را تو هم کرد. دسته‌ی شلاق را بالا برد و ضربه‌ی محکمی به کمر امام زد. امام هیچ تکانی نخورد. فقط دعا خواند. صدای سوت شلاق دوباره در هوا پیچید. کسی محکم به میله‌های زندان کوبید. نحریر برگشت و با غیظ به در آهنی و بزرگ نگاه کرد. لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «کیستی؟ نمی‌بینی در حال مأموریتم؟ هنوز خیلی مانده تا سیرابش کنم…»

صدای دورگه‌ی زندان‌بان در سالن سرد و نمور زندان پیچید. امام به دیوار سنگی تکیه داد. نحریر گوشش را نزدیک سوراخ در برد و گفت: «چه می‌گویی نادانِ بی‌وظیفه؟» وقتی که زندان‌بان گفت که همسرش آمده چشم‌هایش برق زد. شامه‌اش را تیز کرد و بو کشید. عطر غذا مستش کرده بود. به صورت نورانی و پرابهت امام نگاه کرد و گفت:‌ «امروز هم شانس با شما بود. در شکنجه‌ی بعد از ظهر جبران می‌کنم.»

قهقهه‌ی بلندی زد و دسته‌ی چوبی شلاق را در حلقه‌ی کمرش جا داد. با حرص درِ آهنی زندان را باز کرد و محکم آن را بست. وقتی که به دالان بیرون زندان رسید، زن ایستاده بود. چند قدمی جلو آمد و روبند سیاهش را کنار زد. زیرلب گفت: «سلام.»

نحریر این بار هم جواب سلامش را نداد. با چشم‌های وق‌زده به گل‌های س

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.