پاورپوینت کامل شهر، امن نیست ۳۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل شهر، امن نیست ۳۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۳۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل شهر، امن نیست ۳۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل شهر، امن نیست ۳۵ اسلاید در PowerPoint :
>
گوسفندها به طرف دشت دویدند. چوپان چوبدستیاش را بالای سرش چرخاند. جلو رفتن چند گوسفند را گرفت:
– قهوهای کجا رفت؟
دنبال سگ گشت، اما آنرا ندید. گوسفندها راهشان را از کنار چوپان باز کردند. چوپان شاخ دو گوسفند را گرفت و به طرف خود کشید. صدای گوسفندها بلند شد. چوپان گیج و سردرگم، بر بخت و اقبال خودش لعنت میفرستاد:
– لعنت بر من… شیر و پشم و کرهاش برای دیگران، مصیبتهایش برای من. لعنت بر این کار!
دو گوسفند هنوز تقلا میکردند تا شاخشان را از دست او بیرون بیاورند و فرار کنند. چوپان برهای را دید. خواست بره را بگیرد. دست دراز کرد، اما بره خودش را عقب کشید. چوپان خم شد. دستش برای لحظهای از شاخ یکی از گوسفندها جدا شد. گوسفند از فرصت استفاده کرد و به سرعت از پیش روی چوپان فرار کرد. چوپان به گلهاش که در دشت پخش شده بود نگاه کرد. صدای شیههی اسبی نگاهش را به سمت راه کشاند. دو اسب، چهار نعل میتاختند. آنها را شناخت. اسبهای نعیم بازرگان بودند. اسبها مثل اسب مسابقه میدویدند. بارشان نخهای رنگی بود و هرچند لحظه یک بار دستهای از نخ از روی اسبها میافتاد. چوپان از خودش پرسید: «چرا کسی همراه اسبها نیست؟ چرا اینطور میتازند؟»
جوابی برای سؤالش پیدا نکرد. گوسفندی که شاخش در دست چوپان بود با صدای بلند بعبع کرد. چوپان شاخ او را رها کرد و گفت: «تو هم برو! نمیدانم چه مرگتان شده است.»
چوپان چوبدستیاش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. آفتاب در افق شهر اهواز به سرخی نشسته بود. هوا گرم بود. چوپان عرق پیشانیاش را پاک کرد و بار دیگر به دشت نگاه کرد. گوسفندها در بین درختچههای دشت میچریدند و اسبهای نعیم بازرگان به سمت کوه میرفتند؛ اما هنوز از قهوهای، سگ گله، خبری نبود.
چوپان با خود گفت: «به مردم چه بگویم؟ اگر بپرسند گوسفندها را چه کردی، چه بگویم؟… خب همهچیز را میگویم… نه، باور نمیکنند.»
چارهای پیدا نکرد. راه را درپیش گرفت و به سمت شهر به راه افتاد. از دروازهی شهر رد شد. به چشمه رسید. کنار چشمه ایستاد. زنها دور چشمه کوزههایشان را پر میکردند. پیرزنی که خانهاش نزدیک چشمه بود درِ خانهاش را باز کرد. چوپان میدانست منتظر تنها گوسفندش است تا به خانه ببرد.
چوپان چند مشت آب به صورتش زد. خواست مشتی آب بخورد که پیرزن با عصبانیت پرسید: «گله کجاست؟»
چوپان خواست آب بخورد، اما نتوانست. انگار کسی راه گلویش را بسته بود. دلشورهای غریب بر دلش چنگ زد. بلند شد و گفت: «ن… نمیدانم چه شد که…»
پیرزن نگذاشت حرف چوپان تمام شود: «گله را چه کردی؟ به دست راهزنان دادی؟»
– این چه حرفی است! گوسفندها همراهم نیامدند.
زنها که دور چشمه نشسته بودند خندیدند و هرکدام حرفی زدند:
– چه حرف بچهگانهای. گوسفندها نیامدند!
– حتماً بلایی بر سر گوسفندها آوردهای. درست است؟
چوپان نمیتوانست جواب کدامشان را بدهد. صدای داد و بیداد زنها بلند شد.
چوپان گفت: «به خدا نمیدانم. اگر باور نمیکنید خودتان به دشت بروید. گمان کنم هنوز آنجا باشند.»
پیرزن زل زد به چوپان و گفت: «مگر بچهایم که یاوههای تو را باور کنیم.»
ترکهای از درخت کنار چشمه کند و به سمت چوپان آمد:
– نشانت میدهم که دروغگویی چه مزهای دارد.
با ترکه بر سر و صورت چوپان زد. چوپان داد زد؛ اما پیرزن مدام دست را بالا میبرد و پایین میآورد و با شدت بیشتری به صورت چوپان میزد. خون روی صورت چوپان جاری شد، اما پیرزن دستبردار نبود. چوپان دوید و با خود گفت: «بهتر است پیش نعیم بازرگان بروم. او این کار را برایم پیدا کرد و گفت کار بیدردسری است.»
چوپان دست بر صورتش گرفت و دوید. زنها به دنبالش به راه افتادند. آنها برای هر کس که میدیدند ماجرا را تعریف میکردند و مردم را هم دنبال خود راهی میکردند. چوپان از میدان شهر گذشت. به پشت سرش نگاه کرد. همهمهی جمعیت بلند بود. نعیم جلو دکانش نشسته بود و داشت نخهای رنگشده را به مردی میداد: «این همهی نخهایی که خواسته بودی.»
مرد پرسید: «پس نخهای آبی را که سفارش دادم کی میآوری؟»
نعیم فکری کرد و جواب داد: «به زودی. نخها بر اسبها بود که نمیدانم چه شد که یکمرتبه رم کردند و رفتند.»
– یعنی چه؟
نعیم خواست حرفی بزند که چوپان را با سر و روی خونی دید. چوپان جلو دوید و گفت: «پناهم ده!»
نعیم به صورت خونی او نگاه کرد و گفت: «چه شده؟»
چوپان خواست ماجرا را بگوید که جمعیت به میدان رسیدند. چوپان خودش را در دکان انداخت و درِ چوبی را بست.
سر و صدای مردم بلند شد. چند زن بر در کوبیدند و خواستند در را به زور باز کنند که یکمرتبه زمین لرزید. چوپان خواست در را باز کند. که بیاختیار به گوشهای پرت شد. سر و صدای مردم بیشتر شد. دکان مثل پرکاهی تکان خورد. سقف ترک برداشت و چند تیر چوبی از سقف جدا شد. گرد و غبار همهجا را پر کرد. چوپان سراسیمه در را باز کرد. هیچکس پشت در نبود. انگار آن میدان، میدان چند لحظه قبل نبود! مردم سراسیمه میدویدند. چند درخت افتاده بود. دیوار خانهها خراب شده بود و زمین آرام میلرزید.
مردم از ترس زلزله به خانههایشان نرفته بودند. اکنون روزها بود که پشت سر هم زلزله میآمد و زمین میلرزید. چوپان زخمهای سر و صورتش را با پارچه بسته بود. نعیم گفت: «دلیل نیامدن گوسفندها و فرار اسبهایم، به خاطر زلزله بود.»
پیرمردی گفت: «حیوانات زو
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 