پاورپوینت کامل چشمه چشمه نور;قسمت۱۶۱;شهر مرده‌ها (۲) ۲۱ اسلاید در PowerPoint


در حال بارگذاری
10 جولای 2025
پاورپوینت
17870
2 بازدید
۷۹,۷۰۰ تومان
خرید

توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد

 پاورپوینت کامل چشمه چشمه نور;قسمت۱۶۱;شهر مرده‌ها (۲) ۲۱ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۱ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است

شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.

لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل چشمه چشمه نور;قسمت۱۶۱;شهر مرده‌ها (۲) ۲۱ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن پاورپوینت کامل چشمه چشمه نور;قسمت۱۶۱;شهر مرده‌ها (۲) ۲۱ اسلاید در PowerPoint :

>

خواندید: «عُزیر» برای رفتن به سفر از خانه بیرون آمد. سر راه به باغ رفت و یک سبد انجیر چید و روی الاغش گذاشت. در راه روی الاغ به خواب رفت. الاغ او را به بیراهه برد. وقتی بیدار شد از دور روستایی را دید. مردم روستا همه مرده و استخوان‌های‌شان پوسیده بود. عزیر در آن‌جا پیاده شد و با خود گفت: «خدا چگونه این‌ها را زنده می‌کند؟» خداوند نیز او را میراند. صد سال گذشت. سپس خداوند او و الاغش را دوباره زنده کرد. آن‌گاه فرشته‌ای پیش او آمد و به او گفت: «تو خواب نبوده‌ای، بلکه صدسال است که مرده بوده‌ای. اکنون به استخوان‌های الاغت نگاه کن و ببین که چگونه زنده می‌شود.»

ادامه‌ی داستان:

«عُزَیر» به آن‌جا که الاغش را گذاشته بود نگاه کرد. جز مشتی استخوان و خاک چیز دیگری مقابل چشمانش نبود؛ ولی ناگهان خاک‌ها زیر و رو شدند. انگار زلزله‌ی کوچکی آمده بود! استخوان‌های پوسیده از زیر خاک بیرون افتادند، به حرکت درآمدند و به هم‌دیگر چسبیدند. عزیر بهت‌زده نگاه می‌کرد. انگار یک دست ناپیدا استخوان‌ها را به هم پیوند می‌داد! استخوان‌ها به هم چسبیدند. اسکلت حیوان آشکار شد. سپس روی استخوان، پوست و گوشت رویید و الاغ مثل اولش شد و سرپا ایستاد. سر و گوشش را تکان داد و صدای عرعر از گلویش بلند شد. عزیر با حیرت به اطرافش و به آسمان نگاه کرد: «خدایا! می‌دانم که تو بر هر کاری توانایی.»

عزیر از جا برخاست. سبد انجیرهایش را هم برداشت، سوار الاغش شد و راه افتاد.

روز بعد از راه رسیده بود. عزیر بالأخره شهر خودش را پیدا کرد؛ امّا شهر خیلی عوض شده بود. خانه‌ها کوچک و کوچه‌ها یک‌طور دیگر بودند. آدم‌ها هم آدم‌های دیروزی نبودند. عزیر نمی‌توانست کسی را بشناسد. به هرجا و هرکس که نگاه می‌کرد برایش غریبه بود. مردم هم با تعجب به او و به لباس‌هایش نگاه می‌کردند. عزیر می‌دید که حتی لباس‌های مردم شهر هم یک طور دیگر شده است. عزیر همه‌ی شهر را زیر پا گذاشت. به همه‌ی کوچه‌ها سر کشید. به جایی که خیال می‌کرد خانه‌اش آن‌جاست هم رفت؛ امّا هیچ‌کس نبود؛ یعنی آشنایی که بتواند سراغی از او بگیرد پیدا نکرد. سرانجام دَمِ درِ یک خانه پیرزنی نابینا را دید. عزیر از الاغ پیاده شد و به سوی او رفت. ناگهان در دلش احساس آشنایی با پیرزن به او دست داد. پیرزن نابینا و خیلی پیر بود. عزیر جلو او ایستاد و خوب به او نگاه کرد. پیرزن فهمید که کسی جلو او ایستاده است. عزیر از لای در خانه داخل آن را نگاه کرد. آن‌جا برایش آشنا بود. عزیر با خوش‌حالی یک قدم جلو رفت و گفت: «آیا این‌جا خانه‌ی عزیر است؟»

پیرزن نابینا سرش را بلند کرد و با صدای لرزانی گفت: «آری، این‌جا خانه‌ی عزیر است» و بعد دانه‌ای اشک از چشمان نابینایش پایین غلتید. سپس با صدای پر از غصه‌ای گفت: «تو کیستی؟ عزیر خیلی وقت است که گم شده و همه او را فراموش کرده‌اند.» عزیر دیگر مادر خود را شناخته بود. جلو پیرزن رفت، دست به صورت چروکیده‌ی او کشید و اشک‌هایش را پاک کرد: «چگونه فرزند خودت را نمی‌شناسی؟ من عزیر هستم.»

پیرزن به سختی و با اندوه لبخند زد: «می‌خواهی سر به سر من بگذاری، من پیرزن رنج‌کشیده‌ای هستم. مرا رها کن و برو. گفتم که عزیر سال‌های زیادی است که گم شده و

  راهنمای خرید:
  • همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
  • ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
  • در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.