پاورپوینت کامل جادهی مسدود ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل جادهی مسدود ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint دارای ۱۰۵ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل جادهی مسدود ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل جادهی مسدود ۱۰۵ اسلاید در PowerPoint :
>
در یکی از روزهای ماه نوامبر، هوا بارانی است و باد تندی در حال وزیدن است. در جادهی کنار رودخانه سه مرد در حال بریدن درختی هستند. آنها بعد از بریدن درخت، کشانکشان آن را به جاده رسانده و جاده را مسدود میکنند. آنها ماشین قرمزی دارند تا در صورت لزوم به سرعت از محل خارج شوند. جاده اکنون کاملاً بیهیاهوست و سکوت کامل حکمفرماست. به فاصلهی صد متری، زنی به نام پترا، نظارهگر جادهی اصلی است که به شهر منتهی میشود. او منتظر یک بارکش آبیرنگ است. نزدیکی پترا، در جادهی کنار رودخانه یک تابلوِ راهنمایی و رانندگی نصب شده است. نوشتهی روی تابلو حکایت از مسدود بودن جاده دارد. شدّت باد آنقدر زیاد است که تابلو را به سمتی دیگر میچرخاند. پترا مجدداً تابلو را به حالت اوّلیه برمیگرداند. او با خود میاندیشد: «حتماً طوفان سهمگین باعث شد تا بارکش تأخیر داشته باشد.» او به جادهی کنار رودخانه نگاه میکند و میبیند همه چیز طبق نقشه پیش میرود و درخت حملشده به وسط جاده میتواند بارکش را متوقّف کند. در این حال هری، جرج و اندی در پشت درختان کمین کردهاند. پترا منتظر است تا نقشه مو به مو اجرا شود. دو ماشین به آهستگی در مسیر حرکت میکنند. آنها بعد از مدتی به تابلو راهنمایی و رانندگی رسیده و از آن عبور میکنند. پترا لبخندزنان میگوید: «آن بیچارهها فکر کردند واقعاً جادهی اصلی مسدود است و راهشان را در جادهی کنار رودخانه ادامه میدهند.» پترا مرتّب در زیر باران قدم میزند. او کاملاً خیس شده است و احساس سرما میکند. ترس و هراسی در وجود پترا نیست. او از انتظار کشیدن بیزار است و منتظر شروع عملیات. پترا از اندی بزرگتر است، ولی از هری و جرج کوچکتر. پترا با دقّت به مسیر حرکت ماشین بارکش نگاه میکند و منتظر میماند تا اتومبیل به محلّ مورد نظر برسد تا دوستانش را خبر کند و مقصود خود را عملی کنند. در این حال ناگهان پترا فریاد میکشد و به دوستانش خبر میدهد که اتومبیل در نزدیکی شماست. هری به سرعت سیگار روشن خود را به رودخانه میاندازد و جرج فیالفور اسلحهاش را از جیب خارج کرده و به ساعتش نگاه میکند. او میگوید: «چند دقیقه بیشتر به ساعت سه نمانده و عملیات باید زودتر از اینها انجام شود.» آثار ترس در وجود جرج هویداست. اتومبیل بارکش با خود اسکناس قدیمی و کهنه حمل میکند. محمولهی اتومبیل باید سوزانده شود. در ماشین حمل اسکناس دو کارمند بانک دیده میشوند که یکی از آنها راننده است. رانندهی اتومبیل میگوید: «طوفان سهمگینی است.» همکارش به درختان شکسته شدهی اطراف نگاه میکند و حرف او را تأیید میکند. با ادامهی مسیر، درختی که جاده را مسدود کرده، نمایان میشود. راننده سرعت اتومبیل را کم میکند و میگوید: «فکر میکنی طوفان موجب شکستگی درخت شده است؟» دوستش میگوید: «بله، شدّت باد بسیار بالاست. تو در اینجا بمان، من سعی میکنم درخت را جابهجا کرده و جاده را باز کنم.» او در اتومبیل را باز میکند، از آن خارج میشود و خود را به الوار مزاحم میرساند. هر چه تلاش میکند به جایی نمیرسد. درخت کوچکترین حرکتی نمیکند. دوستش چارلی جهت کمک کردن به او از ماشین خارج میشود. در این هنگام تبهکاران از مخفیگاه خود خارج میشوند. هر سه آنها مسلحاند. در پنجاه کیلومتری تبهکاران، خواهر و برادری که از مدرسه تعطیل شدهاند، به سمت منزل حرکت میکنند. نام این خواهر و برادر زو هارپر و مارک هارپر است. زو چهارده ساله و مارک دوازده ساله است. آنها در جادهای باریک و لغزنده سوار بر دوچرخه به سمت منزل میروند. رکاب زدن در این شرایط جوّی بسیار مشکل است و حرکت به کندی انجام میشود. زو فریاد میزند: «از طوفان بدم میآید.» مارک صدای خواهرش را نمیشنود و فقط صدای سهمگین طوفان را احساس میکند. آنها در مزرعهای زندگی میکنند که دو کیلومتر با مدرسهیشان فاصله دارد. معمولاً مسیر مدرسه تا منزل زمان زیادی به خود اختصاص نمیدهد، امّا شرایط جوّی اوضاع را مختل کرده است. ساعت سه و نیم است و آنها هنوز به مقصد نرسیدهاند. بالاخره آن دو به نزدیکی مزرعه میرسند و از دور چراغهای روشن منزل نمایان است. زو مادرش را در کنار پنجرهی آشپزخانه میبیند، در حالی که پدر بیرون از خانه، در صدد نصب یک پرچین است. اوضاع بحرانی است و کارکردن در این شرایط سخت و طاقتفرسا. باد شدید، پرچین را از جا میکند. زو از دوچرخه پیاده شده و به مارک میگوید: «بیا به پدر کمک کنیم.» آن دو دوچرخههایشان را به انبار منتقل کرده و برای کمک به پدر آماده میشوند. در این حال شاخهی درختی میشکند و به سمت پرچین سقوط میکند. زو فریادکنان میگوید: «پدر، مراقب باش!» تا پدر عزم خود را برای فرار از مهلکه جزم میکند، شاخهی درخت فرود آمده و فریاد پدر به آسمان میرسد. زو به سمت پدر حرکت میکند. او مادر را میبیند که شتابان به طرف پدر میرود و پشت سرهم او را صدا میزند. مارک هم نگران خود را به صحنه نزدیک میکند. آقای هارپر به همراه دیگر اعضای خانواده تلاش میکند تا شاخهی درخت را جابهجا کرده، خود را خلاص کند. تمام صورتش خونی شده است. او میگوید: «دستم خیلی درد میکند.» خانم هارپر به شوهرش میگوید: «فکر میکنی دستت شکسته است؟» همسرش میگوید: «احتمال شکستگی بالاست.» مادر و فرزندان، آقای هارپر را داخل ساختمان برده و همگی وارد آشپزخانه میشوند. خانم هارپر میگوید: «تد! باید تو را به بیمارستان منتقل کنیم.» او در حالی که صورت خونآلود همسرش را پاک میکند میگوید: «من باید تو را به بیمارستان برسانم.» آقای هارپر از پنجره به بیرون نگاه میکند و میگوید: «در این شرایط جوّی رانندگی کردن، کار مشکلی است.» خانم هارپر میگوید: «چارهای نیست، با دقّت رانندگی میکنم. جین به زودی میرسد و بچّهها با جین در خانه میمانند.» جینفیشر دوستی خانوادگی با آنها دارد و میخواهد مدّتی در کنار آنها بماند. زو میگوید: «پدر! نگران ما نباش، ما نمیترسیم. شما باید مداوا شوید!» مارک به زو نگاه میکند. زو احساس میکند که مارک میترسد، امّا به مادر چیزی نمیگوید. شدّت باران به قدری زیاد است که سرنشینان خودروی قرمز رنگ، به سختی مقابل خود را میبینند. سه مرد تبهکار داخل ماشین هستند و پترا با احتیاط رانندگی میکند. جرج که در صندلی جلو اتومبیل و در مجاورت پترا نشسته است، به او میگوید: «نمیتوانی تندتر برانی؟» پترا میگوید: «نه، شرایط جوّی بحرانی و نگرانکننده است.» جرج میگوید: «هر چه سریعتر باید به شهر برسیم.» پترا میگوید: «من هم مانند تو عجله دارم، امّا آب زیادی که در جاده جاری شده است، حرکت را مشکل میکند.» اندی که در صندلی پشتی نشسته است میگوید: «بهتر است از جادهی اصلی خارج شده و در جادهی فرعی به حرکت خود ادامه دهیم.» در این هنگام پترا از جادهی اصلی خارج میشود و اتومبیل را در جادهی فرعی هدایت میکند. او میگوید: «در جاده سیل جاری شده و رانندگی در این شرایط غیرممکن و خطرناک است. باید جایی برای تجدید قوا پیدا کنیم تا باران فروکش کند.» مردان چند لحظهای سکوت میکنند، سپس هری، حرف پترا را تأیید کرده، میگوید: «باید واقعیت را بپذیریم. امروز نمیتوانیم به شهر برویم.» جرج میپرسد: «جایی برای توقف داریم؟» پترا میگوید: «من نمیدانم.» جرج به ساعتش نگاه میکند و سپس رادیوی اتومبیل را روشن میکند. زمان پخش اخبار است و در یکی از خبرها به جریان سرقت اشاره میشود: «در ساعت سه امروز، سارقان مسلّح، اتومبیل بانک مرکزی را متوقف کردند و تمامی پولهای ماشین را که بالغ بر نیم میلیون پوند بود، به سرقت بردند. این تبهکاران برای اجرای نقشهی شوم خود، درختی را بریده و با آن جاده را مسدود کردند. قابل ذکر است که تمامی اسکناسها قدیمی و کهنه بودند و برای سوزاندن حمل میشدند. اکنون پلیس به دنبال سه مرد و یک زن است که در خودرویی قرمزرنگ، اسکناسها را با خود میبرند. اگر هر یک از هموطنان با این تبهکاران مواجه شدند، با ادارهی پلیس تماس بگیرند. البته باید کاملاً احتیاط کرد؛ چون سارقان همگی مسلّحاند.» گویندهی خبر در ادامه میگوید: «در شرایط جوّی بدی به سر میبریم. در بسیاری از جادهها و خیابانها سیل جاری شده و پلیس از مردم و بخصوص رانندگان میخواهد تا در منازل خود بمانند و از تردد در جادهها و خیابانها پرهیز کنند.» با پایان یافتن اخبار، اندی میگوید: «فکر نمیکردم نیم میلیون پوند دزدیده باشیم. این مبلغ بسیار زیاد است و همگی ثروتمند شدهایم.» او لبخندزنان ادامه میدهد: «همیشه به اشیای کهنه و قدیمی علاقهمند بودهام.» او در این لحظه به چهار کیف مشکی بزرگ که در صندوق عقب ماشین جاسازی کرده بودند فکر میکرد. جرج میگوید: «پلیس ماشین ما را شناسایی کرده، پس باید خودرو را تغییر دهیم و پلیس را سردرگم کنیم.» پترا میگوید: «در درجهی اوّل باید جایی پیدا کنیم تا اوضاع جوّی بهتر شود. رانندگی در این شرایط غیرممکن است.» اندی میپرسد: «الآن کجاییم؟» پترا که به شدّت خسته شده است میگوید: «نمیدانم.» در خانهی داخل مزرعه، تلفن زنگ میزند و زو گوشی را برمیدارد. خانمی بعد از سلام و احوالپرسی، به زو میگوید: «من جینفیشر هستم. میخواهم با مادرت حرف بزنم.» زو میگوید: «پدرم در یک حادثه صدمه دیده و مادرم او را به بیمارستان برده است.» جین با نگرانی جزئیات ماجرا را میپرسد. زو در مورد سقوط سنگین شاخهی درخت و آسیبدیدگی دست پدر توضیح میدهد و اضافه میکند: «آنها به این زودیها نمیرسند. شما چه زمانی به اینجا میرسید؟» جینفیشر با عذرخواهی میگوید: «به علّت طوفانی بودن هوا و تردد کم وسایل نقلیه، امروز نمیتوانم در منزل شما باشم.» زو به مارک نگاه میکند. مارک با دقّت زو را زیرنظر دارد. زو با خود فکر میکند: «چگونه موضوع را به مارک بگویم؟ اگر او بفهمد خانم جین امروز پیش ما نمیآید، ناراحت میشود. آخر مارک از تنهایی میترسد.» با پایان یافتن مکالمهی زو و خانم جین، مارک که حدس زده بود پشت خط خانم جین است، پرسید: «خانم جین، کی به اینجا میرسد؟» زو گفت: «با بهتر شدن شرایط جوّی. در حال حاضر تردد در جادهها امکانپذیر نیست.» جرج میگوید: «به آن طرف نگاه کنید!» کمی دورتر مزرعهای است با یک خانه. پترا و دیگران به مزرعهای که آب آن را احاطه کرده، مینگرند. ساعت چهار و نیم بعدازظهر است و هوا در حال تاریک شدن است. پترا چراغ روشنی را میبیند. او میگوید: «حتماً کسانی در اینجا زندگی میکنند.» اندی لبخندزنان میگوید: «آنها به استقبال ما خواهند آمد!» هری میگوید: «من گرسنهام.» جرج میگوید: «همگی گرسنهایم. باید شکم خود را سیر کنیم و شب را در اینجا اُتراق کنیم.» پترا همچنان خودرو را به پیش میبرد و به چند متری مزرعه میرسند. زو و مارک، تلویزیون نگاه میکنند. گویندهی خبر در مورد سرقت مسلحانه حرف میزند. مارک میگوید: «نیم میلیون پوند خیلی زیاد است و جالب این جاست که تمامی پولها کهنه و قدیمیاند و باید سوزانده شوند.» زو میگوید: «اهمیت این مسأله در آن است که تمامی این وقایع در چند کیلومتری ما اتفاق افتاده است. فکر میکنی الآن سارقان در کجا هستند؟» مارک میگوید: «شاید به شهر رفته باشند؛ زیرا تا شهر فقط دو ساعت راه است.» زو با خود میاندیشد: «در این طوفان سهمگین و کولاک، دزدها نمیتوانند به شهر بروند و حتماً در این دور و بر هستند.» او این موضوع را از مارک پنهان میکند تا باعث ترس او نشود. مارک کنار پنجره میرود و به بیرون نگاه میکند. او میگوید: «فکر میکنی حال اسبها خوب باشد؟ بروندی از اوضاع بد جوّی بیزار است.» زو میگوید: «از اتّفاقی که برای پدر افتاده، اسبها را فراموش کردهام. میخواهم همین حالا به دیدن توپاز بروم.» نام اسب زو، توپاز است و اسب مارک، بروندی نام دارد. آنها با اسبهایشان به مزارع اطراف و دشتهای مجاور میروند و سواری میکنند. هر دو آنها سوارکاران قابلی هستند. بچّهها لباسهایشان را میپوشند و بیرون میروند. شدّت باد کاهش یافته و قطرات باران کمتر شدهاند. آب تمام جاها را فراگرفته است. زو با خود میاندیشد: «آیا بابا و مامان به سلامت به بیمارستان رسیدهاند؟» سه اسب در اصطبل دیده میشوند. توپاز، بروندی و اسب سفید بزرگی به نام مرکوری. اسب مرکوری پدر بچّههاست. زو به توپاز سلام میکند و میگوید: «متأسفم که تو را فراموش کردم.» او دستی به سر و گوش اسب میکشد و اسب به ابراز محبّت او پاسخ میدهد و خود را به زو نزدیک میکند. او از مارک میپرسد: «به مرکوری هم سر بزنیم و شرایطش را جویا شویم!» اسب سفید بزرگ از دیدن زو خوشحال میشود و به سمت او حرکت میکند. در این حال ناگهان مرکوری، به سمت در میچرخد و توجّه خود را به آن سمت معطوف میکند. زو میگوید: «مرکوری چه شده؟ چیزی شنیدی؟» در همین هنگام زو صدای ماشینی را میشنود. مارک میگوید: «حتماً بابا و مامان بازگشتهاند.» و به طرف در حرکت میکند. زو میگوید: «شاید طوفان و کولاک مانع رسیدن پدر و مادر به بیمارستان شد و آنها از وسط راه بازگشتهاند.» زو ماشین را که نزدیک شده مشاهده میکند و متوجّه میشود که اتومبیل آنها نیست. مارک میگوید: «شاید ماشین جینفیشر است.» زو احساس ترس میکند و به مارک میگوید: «سریع به اصطبل برگرد!» مارک با ترس و اضطراب میگوید: «مگر چه اتفاقی افتاده؟» زو میگوید: «نمیدانم.» او اتومبیل را میبیند که در نزدیکی مزرعه توقّف کرده و سه مرد و یک زن از آن خارج شدهاند. رنگ اتومبیل هم قرمز است. زو فکر میکند دقیقاً همان مشخّصات تبهکارانی است که اخبار تلویزیون پخش کرد؛ سه مرد، یک زن و اتومبیلی قرمز رنگ. مارک هم به یاد اخبار تلویزیون افتاده، متوجّه میشود که سارقان به مزرعهی آنها وارد شدهاند. جرج به مزرعه، خانه و ساختمانهای وابسته نظری افکنده، میگوید: «باید خودرومان را در انبار یا اصطبل مخفی کنیم.» هری میگوید: «چه کسی میتواند اتومبیل ما را در اینجا پیدا کند؟» اندی میگوید: «پلیسها به دنبال ما هستند.» جرج میگوید: «آنها حتّی از هلیکوپتر استفاده میکنند تا ما را دستگیر کنند.» پترا در انبار را باز میکند و با فریاد میگوید: «در حال حاضر چیزی در انبار نیست، ولی شواهد نشانگر آن است که ماشینی از اینجا خارج شده است.» اندی اضافه میکند: «چراغهای خانه هم روشن هستند.» جرج میگوید: «باید همه جا را بازرسی کنیم.» پترا اتومبیل را داخل انبار پارک میکند. جرج اسلحهاش را آماده میکند. هری هم اسلحهاش را از کتش درآورده و به سمت در جلویی حرکت میکند. جرج و اندی به طرف در عقبی حرکت میکنند. آنها از پنجره به داخل مینگرند و کسی را در آشپزخانه نمیبینند. اندی میگوید: «سکوت همه جا را فراگرفته است.» جرج در پشتی را باز کرده، داخل ساختمان میشود و فریاد میزند: «کسی اینجا نیست؟» اندی میگوید: «اینجا خونآلود است و زمین آغشته به خون حاکی از اتفاق و حادثهای است.» جرج نگاه میکند و میگوید: «حتماً به بیمارستان رفتهاند و به احتمال قوی به زودی برمیگردند. برو و هری را راهنمایی کن تا از در جلویی وارد شود!» اندی به سمت در جلویی میرود و پترا از در عقبی وارد میشود. او میگوید: «اتومبیل را در انبار پارک کردم و در انبار را قفل کردم.» او اضافه میکند: «هیچ ماشین دیگری در اینجا نیست.» جرج میگوید: «صاحبان این خانه به بیمارستان رفتهاند.» او در این هنگام منطقهی آغشته به خون را به پترا نشان میدهد. پترا میگوید: «درختی روی پرچین افتاده است. شاید کسی زیر آن مانده باشد.» هری از در جلویی میآید و میگوید: «اندی برای جستجوی اتاقهای دیگر رفته است.» پترا میگوید: «در انبار کسی نیست، ولی اصطبلها باید جستجو و بازبینی شوند.» جرج به هری میگوید: «برو و آنجا را بازرسی کن!» هری میگوید: «من اسبها را دوست ندارم.» جرج میگوید: «دستور میدهم، این کار را بکن!»
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 