پاورپوینت کامل ده تومانیها ۲۹ اسلاید در PowerPoint
توجه : این فایل به صورت فایل power point (پاور پوینت) ارائه میگردد
پاورپوینت کامل ده تومانیها ۲۹ اسلاید در PowerPoint دارای ۲۹ اسلاید می باشد و دارای تنظیمات کامل در PowerPoint می باشد و آماده ارائه یا چاپ است
شما با استفاده ازاین پاورپوینت میتوانید یک ارائه بسیارعالی و با شکوهی داشته باشید و همه حاضرین با اشتیاق به مطالب شما گوش خواهند داد.
لطفا نگران مطالب داخل پاورپوینت نباشید، مطالب داخل اسلاید ها بسیار ساده و قابل درک برای شما می باشد، ما عالی بودن این فایل رو تضمین می کنیم.
توجه : در صورت مشاهده بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل می باشد و در فایل اصلی پاورپوینت کامل ده تومانیها ۲۹ اسلاید در PowerPoint،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد
بخشی از متن پاورپوینت کامل ده تومانیها ۲۹ اسلاید در PowerPoint :
>
پاورپوینت کامل ده تومانیها ۲۹ اسلاید در PowerPoint 1 شیخابراهیم آخرین سطر را پاک نویس کرد. کاغذ را مرتب تا زد، با دقّت در جیب جلیقهاش گذاشت و از جا بلند شد. نگاهش دور اتاق چرخید و روی لباسهایش ماند. به سوی لباسش رفت و آن را پوشید. عبایش را هم به دوش انداخت و سر تا پای خودش را برانداز کرد. حسّ نامعلومی او را وادار میکرد تا خودش را بهتر مرتب کند. به طرف آینه رفت و خودش را در آن به دقت نگاه کرد. بعد برگشت و از لب تاقچه یک شانهی کوچک آورد و موهای سر و صورتش را با حوصله شانه زد. رفت شانه را سر جایش گذاشت و باز جلوِ آینه آمد. دوباره به موهایش دست کشید و لبههای قبای رنگ و رو رفتهاش را روی هم آورد. انگار کم و کسری نبود! این بار دست در جیب جلیقه برد و با دو انگشت، کاغذ تاشده را بیرون آورد. کاغذ در میان انگشتان شیخابراهیم خش خش کرد و از هم باز شد. شیخابراهیم نگاهی به نوشتههای روی کاغذ انداخت. هفت بیت شعر به زبانِ عربی و زیر هم با خط خوشی خودنمایی میکرد. یک بار دیگر شعرها را مرور کرد. شعرها خیلی زیبا بودند. با خود گفت: «خیلی خوب شدهاند. فکر نمیکنم…» صدای دوستش سیدعباس آمد: – شیخابراهیم! تو که اینقدر حال و روزت پریشان است. آه نداری با ناله سودا کنی. اینجا، خودت در خانهی مردم و سر سفرهی دیگری هستی. زن و بچهات هم که در عراق معلوم نیست چه میکنند… شیخابراهیم آه کشید: «یعنی آنها چه میکنند؟ وقتی آمدم پول چندانی نداشتند. حالا شکر خدا «آسیه» همسرم خیاطی بلد است؛ ولی آخر… پسر بزرگم محمّد همچنان کارهای نیست… نمیدانم…» سیدعباس دستی به شانهی او زد: «به خدا اگر این طبعِ شعر تو را من داشتم خیلی کارها میکردم…» شیخابراهیم گفت: «چهکار کنم؟» سیدعباس مردد ماند و سرش را خاراند. شیخابراهیم گفت: «مثلاً چهکار میکردی؟ شعر که آب و نان نمیشود برای آدم.» سیدعباس خندید و خیلی مصمم گفت: «اسم «آصِفُالدوله» را شنیدهای؟» – همین والیِ(۱) مشهد؟ – آری، آری، او را میشناسم. خیلی آدم خوبی است. آدم خیرخواه و کار، راهانداز است. من را هم میشناسد. جمعهها، پیش از ظهر که میشود درِ خانهاش را باز میکند. مردم پیش او میروند. همه جور آدمی میآید. چند بار تا حالا آنجا بودهام. نمیگذارد هیچ کس دستِ خالی برگردد. این طبعِ شعرت را به کار بینداز و چند بیت شعر در مدح او بساز و بیا تا برویم پیش او. فردا جمعه است. من میآیم و میرویم آنجا. من زیر گوشش شرح حالت را میگویم و میگویم که میخواهی در مدحش شعری که سرودهای بخوانی. آن وقت خودش که اشاره کرد، برخیز و شعرهایت را بخوان.» شیخابراهیم از دیشب که از سیدعباس جدا شد زود به خانهی آقای طهرانی که در أنجا مهمان بود آمد. به اتاق خودش رفت، نشست و غرق فکر شد. سرانجام هم شعرهای خوبی سرود و حالا چیزی به وقت ملاقات با والی نمانده بود. صدای سیدعباس دوباره در گوشش پیچید: «جایزهی خوبی میدهد… جایزه…ی خوبی…!» از فکر بیرون آمد و دوباره شعرها را مرور کرد و از سرودهی خودش خیلی خوشش آمد. کاغذ را همان طور با وسواس تا کرد و در جیب گذاشت و راه افتاد. از در اتاق بیرون آمد. کفشهایش را پوشید. آفتاب خیلی بالا آمده بود. چیزی تا ظهر نمانده بود. لابد حالا سیدعباس رسیده بود درِ خانهی آصفالدوله. باید عجله میکرد. از پلههای ایوان خانهی قدیمی پایین آمد. در خانه را گشود و به کوچه قدم گذاشت و بیاختیار دو انگشت را برد توی جیب جلیقه. کاغذ شعر سر جایش بود؛ امّا نفهمید چطور شد که ناگهان به فکر فرو رفت و با خود گفت: «این شعرها و حرفهایی که زدهام از مقام آصفالدوله خیلی بالاتر است. میخواهی اینها را برای والی مشهد بخوانی؟» تردیدی به جانش چنگ انداخت: «تو که هیچ وقت چاپلوس نبودهای. نه! نه! هیچگاه از چاپلوسی خوشم نیامده است.» با این فکر تازه، قدمهایش سست شدند. راهش را کج کرد و کنار کوچه ایستاد: «نه! نباید این اشعار را برای آصفالدوله بخوانم. گیرم اندازهی وزن من هم طلا و نقره بدهد. چه فایده دارد. نه! نمیروم. سیدعباس هم وقتی دید نیامدم پی کاری میرود. بعداً از او عذرخواهی میکنم و ماجرا را برایش میگویم.» شیخابراهیم همچنان غرق فکر بود و متوجه نبود که از سر جایش راه افتاده است. حالا رسیده بود سر کوچه. به سمت راست پیچید و سرش را بالا آورد. گنبد طلای امام رضا(ع) در چشمانش قاب شد. ناگهان چشمانش برق زد. – چطور تا حالا به این فکر نیفتاده بودم. امام بزرگوار من که بهتر میتواند صِله(۲) و جا
- همچنین لینک دانلود به ایمیل شما ارسال خواهد شد به همین دلیل ایمیل خود را به دقت وارد نمایید.
- ممکن است ایمیل ارسالی به پوشه اسپم یا Bulk ایمیل شما ارسال شده باشد.
- در صورتی که به هر دلیلی موفق به دانلود فایل مورد نظر نشدید با ما تماس بگیرید.
مهسا فایل |
سایت دانلود فایل 